Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

برادران کارامازوف (قسمت سی و یکم)

برادران کارامازوف (قسمت سی و یکم)

آلیوشا خاموش بود او بیم داشت حرکت کند. سخنان زن دلفریب را شنید که گفت: اگر ناراحت هستی خواهم رفت! با این همه بوی پاسخی نداد بلکه همچون مجسمه‌ای بی‌حرکت قرار گرفته بود.

اما آن عواطفی که قلب آلیوشا را فرا گرفته بود چیزی نبود که شخصی مانند راکیتین تصور می‌کرد. در حقیقت راکیتین از جای خود با قیافه ظالمانه و شهوانی به او می‌نگریست. رنج جانکاهی که قلب آلیوشا را می‌فشرد در آن لحظه کلیه احساسات دیگری را که در آن هنگام بر او چیره شده بود مستهلک میساخت و هر گاه می‌توانست در این لحظه به احساسات خویش پی برد، بیدرنگ حدس می‌زد که گویی در مقابل کلیه جذابیت‌ها و اغوا‌ها سپری به تن دارد. با این همه با وجود بی‌خبری و غمی که جانش را می‌سوخت با نهایت تعجب حس جدید و غریبی در خویشتن احساس نمود؟

این زن «وحشتناک» نه تنها او را نمی‌ترسانید، نه تنها آن وحشتی را که معمولا از فکر کردن به هر زن احساس می‌کرد در دلش ایجاد نمی‌نمود بلکه بر عکس این زنی که بیش از هر زنی او را مرعوب نموده و اینک بر روی زانوهای وی قرار داشت او را تنگ در آغوش خود می‌فشرد در وی حسی مخصوص کنجکاوی شدید ولی بی‌آلایشی ایجاد کرده بود که مبری از کمترین نگرانی بود. این بود حسی که بیشتر او را مبهوت می‌ساخت...

راکیتین چنین فریاد برآورد:

- پرحرفی بس است! بهتر است زودتر شامپانی برای ما بیاوری! میدانی که به من مدیون هستی

گروچنکا به آلیوشا روی آورد و گفت: راست است آلیوشا! من به او قول داده بودم هرگاه تو را به اینجا بیاورد به او شامپانی بدهم. بسیار خوب، شامپانی بیاورند من هم خواهم نوشید.

فنیا! فنیا! زود شیشه‌ای را که دیمیتری جا گذاشته بود اینجا بیاور، من خسیس هستم با این همه شامپانی تعارف می‌کنم اما نه به تو برای آنکه در نظرم ارزشی نداری بلکه به او که به عقیدۀ من یک شاهزاده حقیقی است. باری با انکه اساسا می‌نوشم میل دارم از راه تفریح امشب با شما چند گیلاسی بیاشمم.

راکیتین که شوخی‌های شیطنت آمیز گروچنکا را نشنیده گرفت با کنجکاوی کامل پرسید:

- اما بگو آن «خبرخوشی» که گفتی چیست. آیا این یک رازی است؟

- خیر رازی نیست. تو خودت از جریان اطلاع داری.

گروچنکا که همچنان دست خود را به گردن آلیوشا آویخته بود اندکی از او دور شد و سر خود را به راکیتین نزدیک کرد و گفت:

- راکیتین! افسر من وارد می‌شود.

- آری میدانستم که او می‌آید ولی آیا به همین زودی؟

- او اکنون در «موکرویه» است و از آنجا پیکی نزد من خواهد فرستاد. وی به من در این خصوص اطلاع داده است نامه‌اش را دریافت داشته‌ام و اینک در انتظار پیک می‌باشم.

- بسیار خوب، اما چرا در «موکرویه»؟

- این داستان طویل است. فعلا همین مختصر برای تو کافی است.

- دیمیتری چطور؟ آیا از جریان آگاهی دارد؟

- بدیهی است وی به هیچ روی از این داستان آگاه نیست و هرگاه آگاه بود مرا به هلاکت میرسانید اما اکنون دیگر نه از او و نه از کاردش نمی‌ترسم. راکیتین! ساکت شو و راجع به دیمیتری با من سخن نگو زیرا او قلب مرا چاک کرده است گذشته از این من اکنون میل ندارم به چیزی فکر کنم اما آلیوشا چیز دیگری است از نگاه کردن او لذت می‌برم...

آلیوشای عزیز! لبخند بزن به حرکات کودکانه من بخند، در شادی من شرکت کن آه او لبخند زد... لبخند زد چه نگاه پرمهری دارد. آلیوشا هیچ میدانی که من تصور می‌کردم به مناسبت صحنۀ پریروز که در خانۀ آن خانم روی داد تو از من ازرده شده‌ای! آن روز من طبع سگ داشتم... با این همه خوشحالم که کار به آنجا کشید.

سپس گروچنکا به فکر فرو رفت و با لبخندی که جنبۀ شیطنتی داشت سخنان خود چنین افزود:

- هم خوب و هم بد شد. دیمیتری برای من نقل کرد که او فریاد می‌کشد. به نظر من باید او را شلاق زد آن روز من به او توهین کردم. او مرا به خانۀ خود دعوت کرده بود که بر من تسلط حاصل کند و مرا با لطف خود مجذوب نماید... خیر بسیار خوب شد که کار به اینجا کشید اما اینک بیم آن دارم مبادا تو رنجیده خاطر شده باشی.

بار دیگر راکیتین که جدا متعجب شده بود زیان به سحن گشود و به آلیوشا گفت:

- آلیوشا! راست می‌گوید. آیا میدانی با آنکه جوجه‌ای بیش نیستی او از تو می‌ترسد.

گروچنکا راکیتین را مخاطب قرار داد و گفت:

- راکیتین او برای تو که شعور نداری جوجه‌ای بیش نیست و حال آنکه میبینی من او را دوست دارم. آری از صمیم قلب به او مهر می‌ورزم. آلیوشا! باور می‌کنی که تو را از ته قلب دوست دارم؟

راکیتین گفت:

- ای زن گستاخ! آلیوشا! او عشق خود را به تو اعتراف می‌کند.

گروچنکا گفت:

- آری اعتراف می‌کنم که او را دوست می‌دارم.

- پس داستان افسر و مژده جانبخشی که از «موکرویه» انتظار داری چیست؟

- آن چیز دیگری است.

- این است چگونگی قضاوت شما زنان!

گروچنکا با لحن پرحرارتی به راکیتین چنین نهیب زد.

- راکیتین! مرا عصبانی نکن به تو گفتم که چیز دیگری است من آلیوشا را طور دیگری دوست دارم. آلیوشا! باور کن راست می‌گویم. من گاهی برای تو نقشه‌های بدی داشتم زیرا موجودی پست و بدجنس هستم لکن در لحظات دیگر تو را به منزلۀ وجدان خودم تلقی می‌کردم و به خودم چنین میگفتم:

«آه، یک چنین موجودی تا چه اندازه باید از من منتفر باشد!» سه روز پیش هنگام فرار از خانۀ آن خانم این سئوال را از خود می‌کردم. الیوشا مدت مدیدی است که تو را به این نظر می‌نگرم و جریان را با دیمیتری نیز در میان نهاده‌ام. دیمیتری از این جریان نیک آگاهی دارد. هیچ باور میکنی غالب اوقات از دیدن تو در خودم احساس شرم می‌کنم. چگونه من به فکر تو افتادم؟ خودم هم نمی‌دانم.

در این اثنا «فنیا» وارد شد و یک سینی با یک شیشه باز و سه فنجان پر بر روی میز نهاد.

«راکیتین» چنین فریاد برآورد.

- شامپانی! گروچنکا! تو عصبانی هستی و گویی خودرا به کلی باخته‌ای اما پس از آنکه چند گیلاسی نوشیدی خواهی رقصید.

آنگاه در حالی که بطری را ورانداز کرد به سخنان خود چنین افزود:

- ای خدمتکاران ناشی! پیرزن شیشۀ شامپانی را در آشپزخانه به گیلاس ریخته و شیشه را باز شده به اینجا آورده است. شامپانی اینک ملایم شده است بسیار خوب شروع کنیم.

آنگاه او به میز نزدیک شد، گیلاسی را برداشته لاجرعه به سر کشید و دوباره آن را پر کرد و در حالی که لبانش را میلیسید گفت:

- فرصت کمیابی است. بسیار خوب آلیوشا گیلاست را بردار و نشان بده چکاره هستی، به سلامتی چه بنوشیم؟ به سلامتی دروازه‌های بهشت؟ گروچنکا تو هم گیلاست را بردار و به سلامتی دروازه‌های بهشت بنوش.

- منظورت چیست؟

گروچنکا گیلاس خود را بلند کرد. آلیوشا نیز گیلاس خویش را برداشت جرعه‌ای نوشید و آن را در سینی نهاد و با لبخند تلخی گفت:

- خیر! بهتر است ننوشم.

راکیتین چنین فریاد برآورد

- پس تو لاف میزدی؟

گروچنکا خاطر نشان ساخت:

- هرگاه اینطور است من هم نخواهم نوشید به علاوه میل به شراب ندارم. راکیتین اگر میل داری به تنهایی شیشه را خالی کن. اما هرگاه آلیوشا چیزی ننوشد من هم لب به شامپانی نخواهم زد.

راکیتین با لحن تمسخر آمیزی گفت:

- چه مهملاتی! اینک بر زانوی او قرار گرفته است. او غمگین است ولی تو چه میگویی؟ او علیه خدای خودش علم طغیان برافراشته است و میخواست باسوسیسون گرسنگی خود را تسکین بخشد.

- برای چه؟

- امروز پیرش یعنی زوسیمای مقدس زندگی را بدرود گفته است.

گروچنکا با تعجب پرسید:

- او در گذشته است؟ آه خدای من مرا ببین که از این خبر آگاه نبودم – در این اثنا با نهایت احترام علامت صلیب کشید- آه خدای من! اینک من روی زانوی او نشسته‌ام.

این به گفت و به یک خیز از جای پرید چنانچه گفتی دچار وحشت شده است و سپس روی نیمکت نشست. آلیوشا با تعجب او را نگریستن گرفت و چهره‌اش اندکی باز شد و ناگهان با صدای بلند و محکمی چنین گفت:

- راکیتین! مرا مسخره نکن و نگو که علیه خدا علم طغیان برافراشته‌ام میل ندارم احساسات بدی نسبت به تو در دل راه دهم ولی انتظار دارم تو هم بهتر از این باشی که هستی. من چیزی به مراتب گرانبهاتر از آنچه که تو تصور می‌کنی از دست داده‌ام و در این لحظه نمی‌توانی دربارۀ من قضاوت کنی. نگاهی به گروچنکا بیفکن آیا آثار رحم و شفقت را بر جهرۀ او دیدی؟ هنگام آمدن به اینجا من تصور میکردم با روح شیطانی مواجه خواهم شد من به طور کلی در انتظار موجود پستی بودم زیرا خودم خویشتن را پست و بد احساس می‌کردم لکن با یک خواهر حقیقی یک روح مهربان مواجه گردیدم. او بر من رحم آورد. گروچنکا من از تو صحبت میکنم... تو روح مرا بار دیگر زنده کردی.

لبان الیوشا به لرزه افتاده بود. پس از لحظه‌ای با نهایت ناراحتی خاموش شد.

راکیتین با خنده شیطنت آمیزی گفت:

- راست می‌گویی؟ او تو را نجات داد؟ هیچ میدانی که عزم داشت تو را ببلعد؟

گروچنکا ناگهان از جای برخاست و گفت:

- راکیتین کافی است! هر دو ساکت شوید اکنون همه چیز را خواهم گفت آلیوشا! خاموش شو! زیرا سخنان تو مایه شرمساری من است. من هیچ خوب نیستم بلکه بسیار هم بدم. تو هم راکیتین ساکت باش برای آنکه دروغ می‌گویی. آری من دارای چنین عقیده پستی بودم و می‌خواستم او را ببلعم لکن تو دروغ می‌گویی! برای اینکه اکنون وضع به کلی تغییر کرده است. راکیتین دیگر میل ندارم سخنان تو را بشنوم.

گروچنکا این اظهارات را با هیجان شدیدی ادا کرد.

راکیتین در حالی که آنان را با تعجب می‌نگریست چنین گفت:

- شما مست شده‌اید، شما دیوانه‌اید، گویی به یک تیمارستان آمده‌ایم به زودی گریه آغاز خواهد کرد.

گروچنکا مرتب می‌گفت:

- آری من گریه خواهم کرد! گریه خواهم کرد! او مرا خواهر خطاب کرده است و هرگز چنین چیزی را فراموش نخواهم کرد. راکتیتین من هر قدر هم بد باشم باز هم به او یک پیاز داده‌ام.

- چه پیازی؟ گویی شیطان در روحشان حلول کرده است. عقل خود را از دست داده‌اند.

راکیتین از شور وهیجان انان دچار تعجب شده بود و رفتار گروچنکا او را می‌آزرد و ناراحت می‌کرد. با این همه می‌بایستی دریابد که کلیه حوادث دست بدست هم داده و چنان انقلابی در قلب آلیوشا و گروچنکا ایجاد کرده بود که به ندرت در زندگی اشخاص مشاهده می‌شود اما راکیتین که در مورد خودش بسیار حساس بود. نمی‌توانست عواطف و احساسات همنوعان خودش را بر اثر ناآزمودگی و جوانی از طرفی و خودپرستی شدید از طرفی دیگر چنانچه باید احساس کند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در برادران کارامازوف (قسمت سی و دوم)  مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: برادران کارامازوف، نوشته فیودور داستایوسکی، مترجم : مشفق همدانی
  • تاریخ: جمعه 4 اسفند 1396 - 08:41
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2174

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4063
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23035167