سپس به طرف آیینه برگشت و شروع به مرتب کردن زلفان خود کرد. اندکی ناراحت به نظر میرسید:
راکیتین که از احساس ناراحتی او اندکی آزرده شد پرسید:
- آیا بد موقعی آمدهام؟
- راکیتین! تو مرا ترساندی! غیر از این اعتراضی ندارم.
آنگاه با لبخند ملاطفت آمیزی به آلیوشا روی آورد و به او گفت:
- آلیوشای عزیزم!نترس! چقدر از دیدن تو مشعوفم! ای میهمان عزیز!
بار دیگر راکیتین را مخاطب قرار داد و گفت:
- راکیتین باز هم تکرار میکنم مرا ترساندی تصور میکردم دیمیتری است که عزم دارد به زور داخل شود. میبینی! من هم اکنون او را فریب دادم بدین معنی که او را بر آن داشتم قول شرف بدهد به سخنان من ایمان دارد لکن دروغ گفتم. به او اطمینان دادم شب به خانه «کزما کزمیچ» برای رسیدگی به حسابهایم میروم. در حقیقت من هفتهای یک بار به خانه او میروم و ما در را بر روی خودمان قفل میکنیم و او چرتکه میاندازد و من در دقت مینویسم. او جز به من به کسی دیگر اطمینان ندارد. دیمیتری تصور میکند هنوز هم من آنجا هستم و من در خانه مانده ام و در انتظار مژده خوبی هستم! در شگفتم چگونه فنیا به شما اجازه داخل شدن داده است!
- فنیا! فنیا! زود به طرف در به شتاب و نگاه کن آیا سروان کمین نمیکند! شاید او خود را پنهان کرده و مراقب است. آه! خدایا! من میترسم!
فنیا گفت!
- خانم! هیچکس نیست. من همه جا را نگاه کردهام. من هر لحظه پشت در میروم و از خلال آن به کوچه نگاه میکنم. من هم از فرط ترس میلرزم.
- فنیا! آیا پنجرهها همه بسته است؟ تو باید پردهها را پایین بیندازی... نگاه کن! (او در این اثنا پردههای سنگین را پایین انداخت ممکن است او نور را مشاهده کند و بیدرنگ به اینجا روی آورد. آه آلیوشا! نمیدانم چرا امروز اینقدر از دیمیتری برادر تو میترسم گروچنکا به صدای بلند صحبت میکرد. مضطرب و بسیار عصبی به نظر میرسید.
راکیتین پرسید:
- چرا تو امروز از دیمیتری میترسی؟ معمولا از او بیم نداری و هر کاری را که میل داشته باشی انجام میدهی.
- به تو گفتم در انتظار خبر خوشی هستم به طوری که نمیدانم هرگاه اکنون دیمیتری سر رسد از دست او چه خواهم کرد؟ علاوه بر این احساس میکنم او باور نکرد من به خانه کزما کزمیچ میروم خیال میکنم اکنون در باغ فیودورپاولوویچ در حال کمین کردن باشد. هرگاه وی در آنجا به مراقبت پرداخته باشد بهتر است زیرا مسلم است که به اینجا نخواهد آمد. هیچ میدانی! من در حقیقت به خانه کزماکزمیچ هم رفتم و دیمیتری تا آنجا مرا مشایعت کرد و به او گفتم که تا نیمه شب انجا خواهم ماند و در این هنگام بایدعقب من بیاید و مرا به خانه ببرد. و رفت و ده دقیقه بعد پیرمرد را ترک کردم و به اینجا بازگشتم. آه! چقدر میترسیدم! برای اینکه مبادا مرا ملاقات کند با شتاب میدویدم.
راکیتین پرسید:
- برای چه کسی اینسان آرایش کردهای؟ این چه کلاهی است که بر سر داری؟
- راکیتین تو چه کنجکاو هستی؟ گفتم در انتظار خبر خوشی هستم. وقتی این خبر رسید من پرواز خواهم کرد و کار تمام خواهد شد و دیگر مرا نخواهید دید به همین جهت است که خودم ا آرایش کردهام. میل دارم کاملا آماده باشم.
- کجا پرواز خواهی کرد؟
- مگر نشنیدهای که گفتهاند: «هر کس از همه چیز با خبر باشد زود پیر میشود!»
- عجب! عجب! چه سرور و نشاطی! هرگز تو راه این حال ندیدهام. گویی برای شرکت در مجلس رقص خود را اینطور آراستهای.
- گویی تو در امور رقص اطلاعات عمیقی داری.
- تو چطور؟
- من یک مجلس رقص دیدهام. سه سال پیش «کزما کزمیچ» به مناسبت عروسی پسرش مجلس رقصی دائر کرده بود و من از بالا تماشا میکردم. اما در صورتی که این شاهزاده اینجاست چرا با تو گفتگو کنم؟ او میهمان من است- آه آلیوشای عزیزم! به تو نگاه میکنم و هنوز هم باور ندارم به اینجا آمده باشی. آه خدای من! آیا ممکن است تو به پای خودت بدیدن من بیایی؟ در حقیقت من منتظر تو نبودم و هرگز تصور نمیکردم به اینجا قدم نهی. با انکه بد موقعی را برای دیدن من انتخاب کردهای از ملاقات تو بسی مشعوفم خورشید من! بیا روی نیمکت بنشین! به راستی هنوز هم احساس ترس شدیدی میکنم... آه! راکیتین! هرگاه او را دیروز یا پریروز آورده بودی... در هر صورت بسیار خرسندم شاید بهتر باشد که او درست در این لحظه به دیدن من آمده باشد.
زن زیبا ناگهان بر روی نیمکت در کنار آلیوشا نشست و با لذت فراوان وی را نگریستن گرفت. به راستی او از دیدن آلیوشا مشعوف بود و دروغ نمیگفت. دیدگانش میدرخشید، لبانش از فرط نشاط و محبت بیآلایش متبسم بود... بدیهی است آلیوشا هرگز انتظار نداشت وی را اینسان دل انگیز و افسونگر بیابد... او تا آن روز گروچنکا را کمتر دیده و او را موجودی وحشتناک می دانست. دو شب پیش روش ناپسند وی نسبت به «کاترینا» او را به کلی منقلب کرده بود و بنابراین بسیار متعجب شد که گروچنکا را به این مهربانی و جذابیت یافت و با انکه از فرط غم به ستوه آمده بود، وی را علیرغم میل خویش با دقت هر چه تمامتر نگاه میکرد. از دو روز پیش اطوار و حرکات گروچنکا به طور محسوس اصلاح شده لحن سخنش ملیحتر گردیده، آن نرمی شهوت انگیز حرکات نیز در او کاملا ناپدید گردیده بود... همه چیز در او ساده و صادقانه به نظر میرسید، حرکاتش سریع و مطمئن بود لکن مهیج مینمود.
باری گروچنکا با صدای هیجان انگیزی گفت:
- آه! خدای من! امروز چه حوادث عجیبی روی میدهد! آلیوشا! چرا من از دیدن تو اینسان خرسندم؟ خودم هم نمیدانم. هرگاه از من علت آن را سئوال کنی خودم هم نمیدانم به تو چه پاسخ دهم!
راکیتین با نیشخند گفت:
- راست میگویی؟ راستی نمیدانی چرا از دیدن او اینقدر خوشحال هستی؟ پس برای چه این همه به من فشار میآوردی که «او را به اینجا بیاور! او را به اینجا بیاور!» قطعا منظور و هدفی داشتی.
- درست است. قبلا منظوری داشتم لکن اکنون موقع آن گذشته است. من هم بهتر شدهام. راکیتین بنشین چرا ایستادهای؟ اما اینک تو نشستهای. هیچ نگران مباش! راکیتین هرگز فراموش نخواهد شد. آلیوشا! اینک او در مقابل ما قرار گفته وا این که چرا از او دعوت نکردم قبل از تو بنشیند رنجیده خاطر به نظر میرسد. آه! راکیتین خیلی حساس است! خیلی حساس است! راکیتین عصبانی نشو. امروز من حالم خیلی خوب است. اما آلیوشا چرا اینسان غمگین هستی؟
سپس در در حالی که با لبخند مسرت آمیزی به دیدگان او نگاه میکرد گفت:
- آیا از من میترسی؟
راکیتین گفت:
- او ناراحت است. دیگر درجه و مقامی در میان نیست.
- چرا؟
- پیرش بو میدهد.
- پیرش بو میدهد؟ راکیتین مهمل میگویی؟ این هم یکی از بدجنسیهای تو است چقدر موهن صحبت میکنی؟
آنگاه به الیوشا روی آورد و گفت:
- آلیوشا! اجازه میدهی روی زانوهایت بنشینم... اینطور .... ناگهان خنده کنان همچون گربه پر نازی روی زانوهایش نشست و با نهایت محبت دست خود را به گردن وی حلقه کرد و گفت:
- پسرک متدینم! هم اکنون کسالت تو را رفع خواهم کرد. آه! به راستی اجازه میدهی که روی زانوهایت بنشینم؟ ناراحت نمیشوی؟ اگر ناراحت هستی خواهم رفت.
آلیوشا خاموش بود او بیم داشت حرکت کند. سخنان زن دلفریب را شنید که گفت:
اگر ناراحت هستی خواهم رفت! با این همه بوی پاسخی نداد بلکه همچون مجسمهای بیحرکت قرار گرفته بود.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در برادران کارامازوف (قسمت سی و یکم) مطالعه نمایید.