همچنین میدانستند که از یک سال پیش او سخت سرگرم معاملات پولی شده و چنان شایستگی در این راه ابراز میدارد که بسیاری از اشخاص وی را رباخوار میخوانند. البته او رباخوار نبود لکن همه میدانستند که چندی است به کمک فیودورپاولوویچ کارامازوف برخی سهام را به قیمت نازل تقریبا به یک دهم ارزش اصلی آنها میخرد و در بعضی موارد موفق میشود آنها را به قیمت اصلی بفروشد.
سامسونوف پیر که مردی بیوه ثروتمند ولی بیمار و خسیس و ظالم بود تا به حدی که فرزندانش را شکنجه میداد اگرچه در آغاز با نهایت شدت و مراقبت میکوشید از مستمری ناچیزی که برای معشوقهاش تعیین کرده بود تجاوز نکند و یا به قول ظریفان «بر جیره روغن» او نیفزاید سرانجام خواهی نخواهی تحت نفوذ آن زن مه پیکر قرار گرفت به طوری که گروچنکا توانست با جلب اعتماد مطلق خود خویشتن را تا اندازهای از بازرسی او برهاند.
این پیرمرد که در داد و ستد و اندوختن مال ید طولانی داشت (مدت مدیدی است که زندگی را به درود گفته است) در عین حال دارای شخصیت عجیبی بود بدین معنی که از لحاظ خست و سخت جانی درست بسنگی شباهت داشت و با آنکه گروچنکا طوری قلبش را مسخر کرده بودکه پیرمرد از وجود او نمیتوانست چشم بپوشد (در دو سال اخیر هر روز او را میدید) به وی پول زیادی نمیداد و حتی تهدید گروچنکا به اینکه ترکش خواهد کرد هیچگونه تاثیری در او نداشت و تنها مبلغ ناچیزی پول به وی داد و این خود مایۀ تعجب عده کثیری را فراهم ساخت. هنگامی که این پول را در حدود هشت هزار روبل، به او داده بود به وی چنین گفته بود:
تو زن ابلهی نیستی با این پول میتوانی گلیمت را از آب سالم به درآوری اما بدان مادام که من زندهام دیناری بیش ازمستمری سالیانهات دریافت نخواهی داشت و از ارث من نیز بهرهای نخواهی برد او به قول خویش کاملا وفا کرد بدین معنی که به هنگام مرگ همۀ ثروت خود را برای پسران خود که آنان را با همسران و فرزندانشان به عنوان خدمتکار در خانه نگاه میداشت سپرد و حال آنکه نام گروچنکا راحتی در وصیتنامۀ خود ذکر نکرد لکن بوی اندرز داد که چگونه میتواند از سرمایۀ خودش استفاده کامل نماید و راه چند معامله پرنفع را نیز به او ارائه داد.
هنگامی که «فیودرور کارامازوف» پس از انجام معاملۀ پرخطری با گروچنکا با نهایت تعجب دریافت دل و دین به آن دختر زیبا باخته است «سامسونوف» پیر که قدمی چند بیشتر به گور نداشت به خنده افتاد. باید دانست که گروچنکا نسبت به «سامسونوف» حامی خود بسیار صریح و صادق بود و همه مکنونات قلب خویش را با او در میان مینهاد اما در این اواخر که دیمیتری فیودوروویچ داخل در صحنۀ زندگی گروچنکا شد پیرمرد خنده را فراموش کرد و حتی با لحنی جدی یک بار به گروچنکا چنین اندرز داد:
هرگاه بنا باشد بین پدر و پسر یکی را انتخاب کنی پدر را برگزین به شرط آن که پیرمرد لئیم دست کم رسما با تو ازدواج کند و مبلغ گزافی مهریه برای تو تعیین نماید اما از سروان حتی المقدور دوری کن زیرا چیزی عاید تو نخواهد شد پیرمرد فاسد که مرگ خود را احساس میکرد این سان به گروچنکا وصیت کرد و در حقیقت 5 ماه بعد زندگی را بدرود گفت.
در عین حال باید دانست اگرچه عده کثیری از اشخاص از رقابت مبهم و خطرناک موجود بین پدر و پسر کارامازوف آگاهی داشتند جنبه حقیقی مناسبات بین گروچنکا و هر یک از انان بر اکثر اشخاص مکتوم بود حتی دو زن خدمتکار گروچنکا (پس از سانحهای که جریان آن خواهد آمد) در مقابل دادگاه اظهار داشتند که گروچنکا تنها از آن جهت دیمیتری فیودوروویچ را به خانۀ خود راه میداد که از او میترسید زیرا دیمیتری وی را تهدید به قتل میکرد.
گروچنکا دو زن خدمتکار داشت یکی از آنان آشپزی کهنسال، بیمار و تقریبا کر بود که سالیان متمادی به خانواده وی خدمت میکرد و دیگری نوه همان زن که کلفت او به شمار میرفت و در حدود بیست سال سن داشت. گروچنکا دارای زندگی ساده و محدودی بود و سه اطاق در اختیار داشت که صاحب خانه مبلهای او را تامین کرده بود. این مبلها به سبک سال 1820 و از چوب ماهون ساخته شده بود.
هنگامی که راکیتین و آلیوشا به خانه گروچنکا وارد شدند شب تقریبا فرا رسیده لکن هنوز چراغها را روشن نکرده بودند. گروچنکا در سالن بر نیمکت بزرگ و محکمی که مستور از چرم کهنه و سوراخ شدهای بود دراز کشیده بود. سرش روی دو بالش سفید که از اطاق خواب به آنجا آورده بودند قرار داشت. زن هوس انگیز به پشت دراز کشیده وهر دو دستش زیر گردنش قرار داشت. گفتی در انتظار کسی است زیرا تا اندازهای خود را آراسته و با دقت لباس پوشیده بود بدین قرار که پیراهن ابریشمین سیاه رنگی بتن و توری افسونگری بر سرداشت که لطف او را چند برابر میکرد. بر شانهاش نیز توری که سنجاق طلای بزرگی بر ان نصب بود جلب توجه میکرد. بدون شبهه در انتظار کسی بود زیرا نگران و ناشکیبا به نظر میرسید، رنگش را باخته بود، لبانش میسوخت. دیدگانش میدرخشید و نوک پاهایش را با عصبانیت به کنار نیمکت میزد.
ورود راکیتین و الیوشا یک نوع جار و جنجالی در خانه ایجاد کرد زیرا آنان به محض دخول در راهرو صدای گروچنکا را شنیدند که با نهایت وحشت فریاد میکند: «کیست؟» اما کلفت که به استقبال راکیتین و الیوشا شتافته بود خود را به خانم خویش رسانید و با شتاب به وی گفت:
- نترسید! او نیست.
راکیتین در حالی که بازو در بازوی آلیوشا به طرف سالن نزدیک میشد پرسید: چه خبر است؟ گروچنکا نزدیک نیمکت ایستاده و هنوز به حال عادی بازنگشته بود. چند تار از مویهای بلوطی رنگ سرش از زیر توری خارج شده و روی شانه راستش افتاده بود لکن بدان توجهی نداشت و قبل از شناسایی میهمانش به فکر مرتب کردن آن برنمیآمد. وی به محض مشاهده راکیتین گفت:
- آه! راکیتین تو هستی؟ چقدر مرا ترساندی! با چه کسی هستی؟
آنگاه چون آلیوشا را شناخت با نهایت تعجب پرسید:
- آه! خدای من! پس او را نزد من آوردی؟
راکیتین با لحن کسی که خود را از اهل خانه میداند گفت:
- بگو چراغها را روشن کنند.
- چراغها را روشن کنند؟ چشم فنیا! شتاب کن چراغ بیاور.
آنگاه بار دیگر آلیوشا را نشان داد و چنین افزود:
- آه! چه به موقع او را آوردی...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در برادران کارامازوف (قسمت سی ام) مطالعه نمایید.