باید به شما بگویم که ما قبلا هر عصر در همین جادهای که اکنون طی میکنیم به گردش میپرداختیم و تا آن سنگ بزرگ که در آنجا ملاحظه میکنید و چراگاههای شهرداری از آنجا آغاز میگردد پیش میرفتیم. گردشگاه خلوت و دل انگیزی است. بنابراین با ایلیوشا در حالی که دستهای خود را به دست یکدیگر داده بودیم و دست کوچک و انگشتهای لطیف و سرد او را میفشردم، قدم میزدم- البته میدانید او مسلول است- ایلیوشا ناگهان گفت: پدر! پدر! گفتم: چیست پسرم؟ ناگهان چشمانش برق زد و گفت: آه پدر! دیدی آن روز چگونه تو را میکشید؟ گفتم: چه باید کرد ایلیوشای عزیز. گفت «پدر با او آشتی نکن. بچهها میگویند که تو برای دریافت ده روبل از توهین او گذشتهای. گفتم: خیر ایلیوشا! من به هیچ قیمتی از او اکنون پول قبول نخواهم کرد» آنگاه لرزهای بر اندام کودک افتاد دست مرا به دست گرفت و مرا به آغوش کشید و گفت «پدر! او را دعوت به دوئل دعوت کن» سپس به طور اجمال آنچه را چند لحظه پیش در این خصوص برای شما گفتم برای او شرح دادم با دقت سخنان مرا گوش کرد و گفت «پدر! پدر عزیزم! با این همه با او آشتی نکن. هنگامی که بزرگ شدم او را به دوئل دعوت خواهم کرد و غرق در خونش خواهم ساخت. چشمانش برق میزد در هر صورت من پدرش هستم و میبایستی حقایق را به او بگویم و بنابراین به او گفتم: «پسرم! کشتن حتی در دوئل گناه است» او فریاد کرد «پدر هنگامی که بزرگ شدم او را به زمین خواهم زد. شمشیرش را از کمرش در خواهم اورد و به او حمله خواهم برد واژگونش خواهم ساخت و شمشیرم را از نیام بدر خواهم آورد، به او خواهم گفت «میتوانم تو را بکشم ولی تو را میبخشم» ملاحظه میکنید آقای آلیوشا در ظرف این دو روز چه افکاری در مغز او پرورش یافته است؟ او لحظهای از فکر انتقام منفک نمیشد و تمام شب هذیان میگفت و با این همه مضروب و منکوب از آموزشگاه باز میگشت. من پریروز جریان را کاملا دریافتم شما حق دارید من دیگر او را به آموزشگاه نخواهم فرستاد.
بنابراین معلوم میشود که همه شاگردان کلاس را تهدید میکند. او خشمگین است قلبش میسوزد. دربارۀ او نگرانم یک بار دیگر او را به گردش بردم. میگفت: پدر ثروتمندان از همه طبقات نیرومندتر هستند آیا چنین نیست؟ گفتم آری ایلیوشا! هیچکس در جهان از مرد پولدار نیرومندتر نیست. میگفت: پدر! من هم پولدار خواهم شد. به مقام افسری خواهم رسید. همه کس را شکست خواهم داد تزار بمن پاداش خواهد داد و به اینجا باز خواهم گشت و انگاه هیچکس جرئت نخواهد کرد» او لحظهای خاموش شد سپس در حالی که لبانش میلرزید چنین گفت: آه پدر! ما چه شهر بدی داریم! گفتم آری پسرم به راستی که شهر بدی است! گفت، پدر! به شهر دیگری برویم، به شهر زیبایی که در آنجا کسی ما را نشناسد. گفتم: ایلیشوای عزیز! خواهیم رفت ولی صبر کن قبلا مبلغی پول جمع کنیم من از اینکه توانستم لحظهای چند او را از افکار تاریکش دور سازم خرسند شدم و آنگاه دربارۀ استقرار در شهر دیگر و احتمال خریدن درشکه و اسب با هم سخن گفتیم؟ به او میگفتم: مادر و خواهرانت را در درشکه سوار خواهیم کرد و پاهای آنان را خوب با پتو خواهیم پوشانید و خودمان در کنار درشکه راه خواهیم رفت گاهگاهی تو را هم سوار خواهیم کرد و خودم پیاده از عقب راه خواهم رفت زیرا باید رعایت اسب را کرد. دسته جمعی سوار شدن، اسب را خسته میکند ما اینطور مسافرت خواهیم کرد او از تجسم آینده مخصوصا از خریدن یک اسب و یک درشکه خرسند میشد همه میدانند برای یک پسر روسی نعمتی بالاتر از این نیست ما بدین طریق مدت مدیدی سخن گفتیم به خودم میگفتم الهی شکر که او را سرگرم کردم و آرامش ساختم این سخنان مربوط به پریروز است لیکن دیروز جریان تغییرات یافت. او بار دیگر به آموزشگاه رفت ولی بسیار غمگین و متاثر بازگشت. شامگاهان دست او را گرفتم و به گردش بردم. خاموش بود. نسیم ملایمی میوزید و آفتاب غروب میکرد. محیط پاییز محسوس بود و چون هوا تاریک میشد هر دو غمگین بودیم. به او گفتم: «خوب پسرم! ما وسایل حرکت خود را چگونه فراهم کنیم؟» میخواستم گفتگوی دیشب را ادامه دهم او همچنان خاموش بود ولی احساس کردم که انگشتهای کوچکش به دست من فشار میآورد. به خودم گفتم آه اوضاع وخیم است. پیش آمد تازهای رویداده است مانند امروز تا این سنگ پیش رفتیم و من روی سنگ نشستم باد بادکهای زیادی به آسمان رفته بود در حدود سی بادبادک تشخیص دادم که بر اثر وزش باد به صدا درآمده بودند. اکنون فصل بادبادک است. به ایلیوشا گفتم: موقع آن است که بادبادک سال گذشته را به کار اندازیم. من آن را مرمت خواهم کرد. آن را نگه داشتهای؟ پسرم خاموش شد. نگاهی به پیرامون افکند و ناگهان به عقب برگشت در این اثنا باد تندی وزیدن گرفت و شروع به حرکت دادن شنها نمود. ایلیوشا به طرف من پرید و با بازوان کوچکش بگردنم آویخت. هیچ دیدهاید برخی از کودکان خاموش و مغروری یافت میشوند که مدت مدیدی اشکهای خود را نگاه میدارند ولی هر بار که به مناسبت غم کوه پیکری به گریه میافتند سیل اشک از دیدگانشان مانند چشمهای جاری میشود؟ در این هنگام اشکهای نیمه گرم ایلیوشا نیز جاری شد و صورت مرا خیس کرد. او به شدت میلرزید گفتی دچار تشنج شده است خودش را به من که روی سنگ نشسته بودم میفشرد و میگفت، آه پدر عزیزم! اونا چه اندازه تو را خجالت دادند. من هم به گریه افتادم و آنگاه مدتی در حالی که یکدیگر را میفشردیم گریستیم میگفت: پدرم پدر عزیزم من هم در جواب میگفتم: ایلیوشا! ایلیوشای بهتر از جانم در آن لحظه هیچکس ما را نمیدید. تنها خدا شاهد این منظره بود. شاید نام مرا برای آن منظره در دفتر رحمت خود ثبت کرده باشد. بنابراین آقای آلیوشا! از برادرتان تشکر کنید. خیر من برای اجابت امر شما پسرم را شلاق نخواهم زد.
سروان پس از اتمام سخنان خود چهرۀ شیطنت آمیز خویش را باز یافت. با این همه آلیوشا احساس کرد که سروان اکنون به او اعتماد دارد زیرا در غیر این صورت اینسان مکنونات قلب خود را با او در میان نمینهاد. به همین جهت آلیوشا که اشک چشمانش را فرا گرفته بود جرئتی یافت و چنین گفت:
آه چقدر میل دارم با پسر شما آشتی کنم. اگر میتوانستید وسایل این سازش را فراهم کنید متشکر میشدم.
سروان گفت، البته که میتوانم.
آلیوشا با حرارت گفت:
اما فعلا این موضوع در میان نیست گوش کنید: من برای انجام ماموریتی به اینجا آمدهام برادرم دیمیتری در عین حال به نامزدش یعنی یکی از نجیبترین دخترانی که در این جهان یافت میشود و شما وصف او را شنیدهاید توهین کرده است من حق دارم این توهین را با شما در میان نهم و حتی موظفم در این خصوص با شما صحبت کنم زیرا او پس از ان که از جریان توهینی که به شما وارد آمده بود آگاه گردید، نظر به وضع تاثر انگیز شما چند لحظه پیش مرا مامور کرد که تنها از جانب او ولی نه از جانب دیمیتری که او را ترک گفته است به شما مساعدت نمایم. از شما تمنا کرده است کمک او را بپذیرید شما هر دو به وسیله یک شخص مورد توهین قرار گرفتهاید او تنها هنگامی به فکر شما افتاد که از جانب دیمیتری توهینی از هر لحاظ شبیه به توهینی که نسبت به شما روی داد بر او وارد آمد. بنابراین او حال خواهری را دارد که به کمک برادرش شتافته است و چون میداند که شما نیازمند هستید از من درخواست کرده است شما را راضی کنم این دویست روبل را از او مانند خواهری بپذیرید. هیچکس از این موضوع آگاهی نخواهد یافت و هیچگونه سر و صدایی در این خصوص به راه نخواهد افتاد. این دویست روبل را بگیرید از شما تمنا میکنم جدا آن را بپذیرید زیرا در غیر این صورت جز دشمن در این جهان کسی باقی نخواهد ماند تصدیق میکنید که در این دنیا برادر هم وجود دارد. شما قلب پاکی دارید این نکته را باید دریابید شما در این خصوص مسئولیت دارید.
آنگاه آلیوشا دو اسکناس صد روبلی نو را به او سپرد. هر دو مرد در این لحظه در مقابل سنگ بزرگ طارمی ایستاده بودند و در پیرامون انان کسی نبود مشاهد اسکناسها در سروان اثر عمیقی بخشید به طوری که ناگهان لرزه ای بر اندامش افتاد اما چنین به نظر میرسید که این لرزه ناشی از تعجب است زیرا او هرگز چنین پیشامدی را تصور نکرده و در انتظار چنین مساعدتی نبود او حتی در خواب پولی به این زیادی ندیده بود بنابراین اسکناسها را به دست گرفت و تا مدت یک دقیقه نتوانست پاسخی بدهد قیافهاش بیدرنگ تغییر یافت و با هیجان چنین گفت:
این همه پول برای منست؟ برای من است؟ دویست روبل اه خدای من؟ چهار سال تمام است که من چنین پولی را هرگز به چشم ندیدهام. او میگوید خواهر من است...
آیا راست است؟ راست است؟
آلیوشا گفت:
برای شما سوگند یاد می کنم هر آنچه گفتم عین حقیقت بود.
انگاه سروان سرخ شد و گفت:
گوش کنید آقای عزیزم! گوش کنید هرگاه من این پول را بگیرم آیا سست عنصری نکردهام؟ به نظر شما آلیوشا، آیا قبول این کمک پستی نیست؟
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در برادران کارامازوف (قسمت هجدهم) مطالعه نمایید.