سپس هر دو دستش را روی شانۀ آلیوشا گذاشت و به سخنان خود چنین ادامه داد.
آلیوشا! گوش کنید شما به من اندرز میدهید این پول را که به قول شما از طرف خواهری فرستاده شده است قبول کنم ولی تصدیق کنید هر گاه کسی غیر از شما در این لحظه مشاهده کند من این پول را قبول کردهام آیا نسبت به من ابراز تنفر نخواهد کرد؟
خیر خیر سوگند یاد میکنم هیچکس غیر از ما یعنی شما و من و او و خانم دیگری که دوست اوست از این امر آگاه نخواهد شد.
گوش کنید الیوشا آگاهی آن خانم چندان مهم نیست. موقع آن فرا رسیده است که شما همه چیز را دریابید زیرا نمیتوانید تصور کنید این دویست روبل برای من چه ارزشی دارد؟
مرد تیره بخت لحظه به لحظه دست خوش هیجان شدیدتر و نامنظمتری میشد و چنان خود را باخته بود و با شتاب سخن میگفت که بیم ان داشت به او فرصت ندهند اظهاراتش را تمام کند.
آنگاه به سخنان خود چنین ادامه داد:
علاوه بر اینکه این پول به طریق شرافتمندانهای از جانب خواهری محترم و مقدس به من رسیده است آیا هیچ میدانید که میتوانم اکنون همسرم و نینوچکا دخترم یعنی فرشته قوزیم را معالجه کنم؟ دکتر هرزنستوب از راه نیکوکاری به خانه ما امده و مدت دو ساعت هر دو را معاینه کرد و سپس چنین گفت: من که چیزی نمیفهمم با این همه او تجویز کرده است همسرم آب معدنی که اتفاقا در داروخانه اینجا یافت میشود زیاد بنوشد و همچنین پاهای خود را با آب گیاهان مخصوصی شستشو دهد زیرا برای او بسیار نافع خواهد بود ولی آب معدنی کوزهای سی کوپک قیمت دارد و باید دست کم چهل کوزه بنوشد من ناگزیر نسخه را بر روی تختهای زیر مجسمهها نهادهام و هنوز هم انجاست اما نینوچکا را باید در محلولی شستشو داد و هر بامداد و شام نیز باید استحمام کند. ما در اطاقهای خود بدون خدمتکار و کمک و اثاثیه و آب چگونه میتوانیم چنین دستوری را اجرا کنیم؟ نینوچکا براثر رماتیسم به کلی فلج شده است من این نکته را با شما در میان نگذاشته بودم. شب هنگام تمام قسمت راست بدنش او را ناراحت میکند و رنج میدهد هیچ باور میکنید؟ با این همه این دختر فرشته سیرت برای این که مبادا باعث زحمت ما شود بر رنج خود فائق میآید و برای انکه ما را بیدار نکند هرگز زبان به شکایت و ناله نمیگشاید ما هر آنچه به دست آوریم میخوریم و او بدترین قسمتهای غذا را که در خورسک است برمیدارد گویی به زبان حال میگوید من بیش از این ارزش ندارم زیرا سر بار شما هستم و قسمت شما را تصاحب میکنم آری نگاه پر مهر و محبت او همیشه این معنی را منعکس میکند او از این که به ما زحمت میدهد در رنج است و پیوسته میگوید، من شایستگی این همه توجه شما را ندارم. من عاجزم و به هیچ دردی نمیخورم، هیچ نمیدانم چگونه او شایستگی مراقبتهای ما را ندارد و حال آنکه با خضوع و دلشکستگی بیآلایش خود در درگاه الهی نقش واسطهای را از طرف ما بازی میکند و بدون او و سخنان محبت آمیزش، خانه برای ما صورت جهنمی را دارد او حتی توانسته است دیگ رحم را در دل باربارا نیز به جوش آورد اما باربارا را هم ملامت نکنید او هم فرشته است منتهی فرشتهای مجروح است او با شانزده روبل که از درس دادن به دست آورده بود به خانه آمد و این پول را کنار گذاشت تا با آن بار دیگر در ماه سپتامبر یعنی اکنون به پطرزبورگ باز گردد اما ما پول او را برداشتیم و خرج کردیم و اینک نمیتواند به پطرزبورگ بازگردد گذشته از این او نمیتواند ما را ترک گوید زیرا مانند کنیزی برای ما کار میکند و ما از او درست مانند گاو شیر دهای استفاده میکنیم. کار همه را انجام میدهد و پیوسته مشغول وصله کردن، شستشو، جارو زدن است و در تامین استراحت مادرش پیوسته تلاش میکند اتفاقا زن من زنی بهانه گیر کم عقل میباشد و اشکش همواره در آستینش است اینک با این دویست روبل میتوانم زنی خدمتکار استخدام کنم میفهمید آقای آلیوشا میتوانم بیماران عزیزم را تحت معالجه قرار دهم و دختر دانشجویم را به پطرزبورگ اعزام دارم گوشت بخرم و ترتیبی بدهم که عزیزان بیمارم رژیم مخصوصی را تعقیب کنند اه خدای من چه ارزوهای شیرین و چه رویاهای دل انگیزی!
آلیوشا از اینکه توانسته بوده این مرد نگون بخت را اینسان غرق در خوشی و سعادت کند و از اینکه سروان بازنشسته حاضر به قبول کمک شده بود از شادی در پوست نمیگنجید.
در این اثنا رویای تازهای مرد تیره بخت را به اوج هیجان و شور رسانید به طوری که با شادی زاید الوصفی و صدای لرزانی با شتاب چنین گفت:
آیا میدانید که ما اکنون خواهیم توانست به آرزوی خود لباس حقیقت بپوشانیم آری ایلیوشا و ما میتوانیم یک اسب و یک کالسکه خریداری کنیم. رنگ اسب را سیاه انتخاب خواهیم کرد زیرا ایلیوشا جدا اسب سیاه میخواهد و ما همانطور که پریروز با یکدیگر صحبت کردیم به مسافرت خواهیم پرداخت من در ایالت «ک» وکیلی را میشناسم که از دوستان دوران کودکی من است او به وسیله مرد مورد اعتمادی به من پیغام داده است که هرگاه به انجا بروم مرا به عنوان منشی در دفتر خود استخدام خواهد کرد کسی چه میداند؟ شاید او به راستی مرا استخدام کند زنم «نینوچکا» را در کالسه سوار خواهیم کرد و ایلیوشا رانندگی را به عهده خواهد گرفت هرگاه من میتوانستم در اینجا مبلغ دیگری وام بگیرم شاید وسایل سفرم کاملا فراهم میشد.
آلیوشا چنین فریاد برآورد:
کافیست! کافیست! هر مبلغ که شما بخواهید کاترینا برای شما خواهد فرستاد من خودم هم پول دارم. هر مبلغ که میل دارید از من مانند برادری وام بگیرید و بعدا به من مسترد دارید (قدر مسلم ان است که شما ثروتمند خواهید شد) به راستی هیچ فکری بهتر از انتقال شما به ایالت دیگری نیست زیرا این انتقال موجب نجات شما و مخصوصا پسر شما خواهد شد و بهتر است شتاب کنید و قبل از فرا رسیدن زمستان و فصل سرما بار سفر ببندید از انجا برای ما نامه خواهید نوشت ما همچون دو برادر یکدیگر را همواره به یاد خواهیم داشت. خیر اینها خواب نیست بلکه حقیقت است.
آلیوشا چنان مشعوف شده بود که میخواست او را تنگ در آغوش گیرد و در میان بازوان خود بفشارد لیکن چون نگاهی به وی افکند از فرط تعجب در جای میخکوب شد زیرا سروان راست ایستاده، گردن به پایین انداخته، رنگ صورتش پریده و اثار تشنج در چهره اش هویدا و لبانش طوری به حرکت درآمده بود که گفتی قصد داد چیزی بگوید لیکن صدا از گلویش خارج نمیشد بلکه لبانش همچنان حرکت میکرد براستی منظره بهت آوری داشت. آلیوشا به لرزه درآمد و پرسید:
شما را چه میشود؟
سروان در حالی که نگاه عجیبی به آلیوشا افکند با قیافه مردی که ناگهان تصمیم میگیرد خود را به درهای پرتاب کند و با لبخند بهت آوری که غفلتا در گوشه لبانش نقش بست با لحن تند ولی جدی چنین گفت:
- آلیوشا ایا میل دارید در اینجا یک درس حقه بازی به شما بدهم؟
چه درسی
سروان در حالی که با چشم چپش چشمکی زد و دهانش را به صورت تمسخر آمیزی درآورد بدون آنکه نگاه از آلویشا بردارد چنین گفت:
یک درس کوچک؟ یک درس بسیار ناجیز
آلیوشا که سخت نگران شده بود پرسید:
اما شما را چه میشود؟
سروان با صدای گوشخراشی گفت:
درست نگاه کنید. این است درس من!
انگاه دو اسکناس صد روبلی را که در تمام مدت گفتگو از گوشه آنها بین انگشت شصت و سبابه نگاه داشته بود به او نشان داد و سپس باخشم و غصب حیرت انگیزی آنها را مچاله کرد و چند لحظهای در مشت خود فشرد و سپس در حالی که به کلی خود را باخت و رنگ از صورتش پرید مشت خود را بلند کد و با تمام قوا دو اسکناس مچاله شده را به میان شنها افکند و چنین گفت:
دیدید؟ دیدید؟
آنگاه با نهایت خشم شروع به پایمال کردن اسکناسها کرد در حالی که مرتبا فریاد میزد:
پول شما را چنین خواهم کرد! پول شما را چنین خواهم کرد!
ناگهان خیزی به عقب برداشت و با غرور وصف ناپذیری در مقابل آلیوشا ایستاد و در حالی که دستش را بلند کرد چنین فریاد برآورد.
بروید به کسانی که شما را فرستادهاند بگویید «توپی الیاف» شرافتش را به این سادگیها نمیفروشد.
سپس به عقب برگشت و شتابان دور شد لیکن بیش از بیست قدم برنگشته بود که بار دیگر به عقب نگاه کرد و با دست به آلیوشا علامتی داد و انگاه راه خود را پیش گرفت و برای آخرین بار به عقب برگشت و در حالی که زار زار میگریست با لحن شتاب آمیزی گفت:
هرگاه این پول را به عنوان غرامت شرمساری خود می گرفتم جواب پسر کوچکم را چه میدادم؟
این بگفت و با شتاب دور شد.
آلیوشا لحظهای با غم و تاثر دلخراشی او را با نگاه تعقیب کرد. او خوب می دانست که مرد سیه رو خودش تا آخرین لحظه نمیدانست که اسکناسها را مچاله خواهد کرد و انها را لگدمال خواهد نمود سروان دیگر بازنگشت و آلیوشا نیز یقین داشت آن مرد دیگر به عقب نگاه نخواهد کرد. آلیوشا بر آن نشد که عقب او دود و او را صدا زند و علت این امتناع خود را نیز میدانست. هنگامی که سروان از نظر دور شد آلیوشا اسکناسها را جمع کرد. اسکناسها با آنکه در شن فرو رفته و سخت مچاله شده بود آسیب ندیده و حتی در میان انگشتان آلیوشا که سعی کرد آنها را صاف کند خش و خش کرد. سپس هر دو اسکناس را به دقت تا کرد و و آنها را در جیب خود گذاشته و به خانۀ کاترینا شتافت تا گزارش انجام ماموریت خود را به او بدهد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در برادران کارامازوف (قسمت نوزدهم) مطالعه نمایید.