-آه، در اینجا هوا پاک است ولی باید تصدیق کرد که در آپارتمان من هوا از هیچ لحاظ خوب نیست. آقای آلیوشا! اندکی راه برویم زیرا بسیار میل دارم توجه شما را نسبت بخودم جلب کنم. شکی نیست که شما با من کار مهمی دارید زیرا در غیراینصورت هرگز بدیدن من نمیآمدید. آیا ممکن است براستی فقط برای شکایت کردن از پسرم نزد من آمده باشید؟ خیر باور کردنی نیست! درباره کودک در آنجا نتوانستم همه چیز را برای شما توضیح دهم ولی در اینجا میتوانم وضع را برای شما بهتر مجسم کنم. این توپی الیاف یعنی ریش من یکهفته پیش پرتر از این بود که ملاحظه میکنید. البته میدانید که نو آموزان ریش مرا توپی الیاف میخوانند. نمیدانم چرا برادر شما بدون هیچ مقدمهای شروع بکشیدن ریش من کرد. او تصمیم گرفته بود بلوائی براه اندازد و من برحسب اتفاق بزیر دست او افتاده بودم. او مرا بطرف میدان کشید و ورود من بمیدان درست مصادف با خروج شاگردان منجمله ایلیوشا از آموزشگاه گردید و بمحض اینکه کودک مرا باین وضع مشاهده نمود بطرف من شتافت و با صدای دلخراشی فریاد کرد: او را رها کنید! پدر من است! پدر من است! او را ببخشید» او آنگاه با بازوهای کوچک به برادر شما چسبید و دست او یعنی همان دستی که ریش مرا کنده بود بوسید. من هرگز او را در آن لحظه فراموش نخواهم کرد..
آلیوشا چنین گفت:
-سوگند یاد میکنم که برادرم بکاملترین و صادقانه ترین وجهی در مقابل شما اظهار ندامت خواهد کرد و حتی در همانجا در مقابل شما بزانو درخواهد آمد. من خودم او را مجبور به اینکار خواهم کرد. در غیر اینصورت از برداری طردش خواهم ساخت.
-آها، آها! پس بنابراین پوزش خواستن او هنوز در حال طرح است و او خودش در اینخصوص چیزی نگفته بلکه پاکی قلب سخاوتمند شماست که چنین فکری را بوجود آورده است؟ در اینصورت بهتر بود که از همینجا شروع بسخن میکردم. اما قبلا اجازه دهید درباره روح قهرمانی و نجابتی که بردار شما در آنروز ابزار داشت سخنان خود را بپایان برسانم.
پس از آنکه از کشیدن ریش من خسته شد و بالاخره رهایم ساخت چنین گفت: «تو افسری منهم افسر هستم. هر گاه بتوانی مرد شرافتمندی بیابی که حاضر شود بعنوان شاهد برای تو اقدام کند او را نزد من بفرست تا وسایل رضایت ترا فراهم کند اینگونه میدانم تا چه اندازه بدجنس و حق باز هستی» این بود سخنان برادر شما و چنانچه ملاحظه میکنید حاکی از بلند همتی و روح قهرمانی اوست. باری ما با ایلیوشا از آنجا دور شدیم و این منظره خانوادگی برای ابد در ذهن من نقش بست. خیر؟ نجابت و شرافت از آن ما نیست. گذشته از این خودتان در این خصوص بهتر میتوانید قضاوت کنید. هم اکنون اطاقهای مرا دیدن کردید. در آنجا چه دیدید؟ سه زن. یکی از آنان فلج و مجنون است. دیگری عاجز و قوزی است. سومی پاهای سالم دارد ولی بیش از اندازه باهوش است. او یکدختر دانشجوست که آرزو دارد به پطرزبورک باز گردد و از حقوق زنان روسیه در کرانه «نوا» دفاع کند. درباره ایلیوشا چیزی نمیگویم او تنها نهمین مرحله زندگی را طی میکند و تنهاست. از شما میپرسم اگر بمیرم بر این موجودهای بی یار و یاور چه خواهد گذشت؟ هرگاه برادر شما را بدوئل دعوت کنم و او مرا بهلاکت رساند چه خواهد شد؟ زن و فرزندان من چه خواهند کرد؟ و اگر هم مرا نکشد و تنها بزخمی کردن من اکتفا جوید وضع بمراتب وخیم تر خواهد گردید زیرا قدرت کارکردن از من سلب خواهد شد و حال آنکه همچنان نیاز به غذا خواهم داشت و در این صورت چه کسی زندگی من و فرزندان مرا تأمین خواهد کرد؟ بنابراین چارهای جز آن نخواهم داشت که ایلیوشا را بعوض اعزام به آموزشگاه بگدائی بفرستم. بنابراین میبینید که معنی دوئل برای من چه بود. تنها یک جمله مبهم.
آلیوشا که سخت بهیجان آمده بود گفت:
-او از شما پوزش خواهد خواست و در وسط میدان در مقابل شما بزانو درخواهد آمد.
سروان بازنشسته بسخنان خود چنین ادامه داد:
-من قصد داشتم او را تعقیب کنم ولی نظری بقوانین مملکت بیفکنید با او چکار میتوانستم کرد؟ گذشته از این «افناالکزاندرونا» مرا بیدرنگ صدا زد و گفت: «اساساً فکر تعقیب او را به مخیله خود راه نده زیرا هرگاه او را تعقیب کنی من ترتیب کار را طوری خواهم داد که همه تصور کنند ترا برای حقه بازیهایت تعقیب کرده است و در این صورت تو محکوم خواهی شد». حال آنکه خدا میداند مسئول این حقه بازیها و دوزو کلک ها کیست و من مطابق چه کسی رفتار کرده ام؟ آیا من جز به طبق دستور خود او و فیودور پالوویچ آب مینوشم؟ گذشته از این زن بمن چنین گفت: «بعلاوه ترا برای همیشه اخراج خواهد کرد و دیگر قادر بتحصیل پشیزی در خدمت من نخواهی بود. اگر او مرا از خانه براند چگونه قادر بتأمین زندگی خود خواهم شد؟ من غیر از این دو تن هیچکس را ندارم زیرا فیودوپاولوویچ پدر شما نه تنها بمناسبت حادثه ای، دیگر بمن اعتماد ندارد بلکه خودش قبضهای مرا بدست آورده و قصد تعقیب مرا دارد. بهمین جهت بود که من آرام نشستم و موضوع را تعقیب نکردم. شما بچشم خود خانه مرا دیدید! ... اکنون اجازه دهید از شما بپرسم: «آیا ایلیوشا شما را خیلی اذیت کرد؟» من در خانه خودم و در حضور او نخواستم جزئیات رابا شما در میان نهم.
-آری او چون فوق العاده خشمگین بود انگشت مرا بطرز خطرناکی گاز گرفت و انتقام شما را از یک فرد خانواده کارامازوف گرفت. اکنون اوضاع برای من روشن است. اما اگر میدیدید او چگونه بضرب سنگ با دوستانش میچنگید! خیلی خطرناک است. ممکن است روزی او را بهلاکت رسانند. بچه ها عقل ندارند و ممکن است سنگی به مغزش اصابت کرده او را بهلاکت رساند.
-یک سنگ بجای سر به سینه او، اندکی بالای قلب اصابت نموده است. امروز نیز وقتی که بخانه آمد بدنش کبود بود و سخت میگریست و ناله میکرد و بطوری که دیدید او بیمار است.
-هیچ میدانید او خودش حمله را آغاز میکند؟ او برای خاطر شما با همه میجنگد. بچه ها برای من نقل میکردند که او چند روز پیش به پسر بچهای بنام «کراسوتکین» چاقو زده است.
-آری اینرا هم میدانم و بسیار هم خطرناک است زیرا پدر «کراسوتکین« کارمند دولت است و ممکن است مرا بزحمت بیندازد.
آلیوشا با حرارت گفت:
-بشما اندرز میدهم که تا مدتی او را بآموزشگاه نفرستید تا اینکه آرام شود و آتش خشمش فرو نشیند...
-آری، آتش خشمش! شما درست گفتید. آتش خشم بزرگی در قلب این موجود کوچک زبانه میکشد! اما هنوز از جزئیات این ماجری آگاه نیستید اجازه دهید در این خصوص توضیح بیشتری دهم. باید بگویم که پس از آن پیش آمد، نوآموزان پیوسته او را با سخنان نیشدار تعقیب نموده و او را «توپی الیاف» میخوانند. شاگردان آموزشگاه رحم ندارند، هر یک از آنان بتنهائی همچون فرشتهای پاک و معصومیست لیکن هنگامی که با هم از آموزشگاه خارج میشوند جنبه وحشت انگیزی بخود میگیرند. آنان باتفاق در صدد آزار بر آمده اند. روح او ناگزیر بعصیان پرداخته است. یک بچه معمولی و ضعیف تن به رضا میداد و از داشتن چنین پدری شرمگین میشد لیکن او در مقابل همه برای حفظ حیثیت پدرش و دفاع از اصول عدالت و حقیقت فد علم کرده است زیرا تنها خدا و من میدانم براین کودک هنگامی که دستهای برادر شما را میبوسید و فریاد میکرد: «پدرم را ببخشید.» چه گذشت! برخلاف فرزندان شما این فرزندان ما تیره بختان منفور ولی پاکنهاد و با حمیت هستند که از همان سن نه سالگی راه کشف حقیقت را فرا میگیرند. اغنیا به این مسائل توجهی ندارند و هرگز باعماق این حوادث فرو نمیروند و حال آنکه ایلیوشای من در همان لحظهای که دست برادر شما را در میدان میبوسید، حقیقت بزرگی را کشف کرد و این حقیقت برقلب او نفوذ یافت و برای همیشه او را مجروح ساخت.
هنگام ادای این سخنان سروان بازنشسته چنان به هیجان آمده بود که با مشت خود ضربتی به دست چپش نواخت چنانچه گفتی میخواهد نشان دهد حقیقت چگونه ایلیوشای او را زخمی کرده بود.
سروان آنگاه به سخنان خود چنین ادامه داد.
- ایلیوشا آن روز تب کرد و در تمام مدت شب هذیان گفت. فردای آن روز نیز کلمهای به زبان نراند و خاموش ماند. با این همه میدیدم که او مرا مخفیانه نگاه میکند و سپس به طرف پنجره خم میشود وچنین وانمود میکند که مشغول حاضر کردن درسهای خود است. من احساس میکردم که او افکار دیگری در سر دارد. دو روز پس از این ماجری من مست کردم و خیلی چیزها را به فراموشی سپردم.
غم، ناراحتی میکرد و بنیهام را تحلیل میبرد. همسرم نیز گریست (باید بدانید من زنم را دوست دارم) آنگاه از فرط تاثر با آخرین پولی که برایم باقی مانده بود چند گیلاسی مینوشیدم. آقای آلیوشا مرا ملامت نکنید. در روسیه بهترین اشخاص همان مستها هستند اری در سرزمین ما پاک ترین مردم پستترین میگسارانند. بنابراین من خوابیدم و دیگر هیچ به فکر ایلیوشا نبودم. اتفاقا در همان روز بود که بچهها در آموزشگاه شروع به مسخره کردن او نمودند و از بامداد خطاب به او فریاد کردند، تویی الیاف! از ریش پدرت گرفته او را از میخانه خارج کردند و تو در کنار او میدویدی و پوزش میخواستی. روز سوم او با صورت دژم و رنگ پردیدهای از آموزشگاه بازگشت از او پرسیدم: تو را چه میشود؟ ایلیوشا پاسخی نداد اما ممکن نبود در اطاقهای ما در این خصوص صحبت کرد زیرا زنم و دخترهایم بیدرنگ داخل صحبت میشدند. گذشته از این دخترها در همان نخستین روز از ماجرا کاملا آگاهی یافته بودند و باربارا نیکلایونا شروع به غریدن نموده بود، مسخرهها! دلقکها! چه کار عاقلانهای از دست شما ساخته است؟ به او پاسخ دادم، راست میگویی باربارا نیکلایونا! از دست من چه کار منطقی ساخته است؟ و بدین طریق خود را از شر مباحثه رهانیدم. چون عصر فرا رسید با کودک به گردش پرداختم.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در برادران کارامازوف (قسمت هفدهم) مطالعه نمایید.