Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان سقوط باباسرگئی از دو دنیا (قسمت هشتم)

داستان سقوط باباسرگئی از دو دنیا (قسمت هشتم)

از: لئون تولستوی
ترجمه: مهندس کاظم انصاری

سپیده دم بابا سرگی بهوش آمد.

«آیا تمام این حوادث روی داده است؟: حال پدرش می‌آید و او واقعه را برای وی حکایت می‌کند. این دختر شیطان است. اکنون باید چه کنم؟ تبری که با آن انگشتم را قطع کردم آنجاست.»

تبر را برداشت و به داخل غار رفت.

گماشته با وی مصادف شد و گفت:

  • امر می‌کنید هیزم بشکنم؟ تبر را لطف کنید!

تبر را به گماشته داد. وارد غار شد. دختر روی بستر دراز کشیده و خفته بود. با ترس و وحشت به وی نگریست. به انتهای غار رفت، لباس‌های موژیکی را برداشت و پوشید، قیچی را به دست گرفت و موهای خود را کوتاه کرد و از راه باریک دامنه کوه به سمت رودخانه رفت. چهار سال بود که کنار رودخانه نرفته بود.

جاده‌ای در امتداد رودخانه قرار داشت. تا ظهر در این جاده میرفت. نیمروز داخل بیشه‌ای شد و در آنجا دراز کشید.

نزدیک غروب به دهکده‌ای در ساحل رودخانه رسید. از میان دهکده عبور نکرد بلکه از پرتگاه کنار رودخانه گذشت.

نیم ساعت به طلوع خورشید مانده بود. تمام اشیاء، تیره و خاکستری بود، باد سحرکاهان از جانب مغرب می‌وزید سرگی به خود می‌گفت: «باید به این زندگی خاتمه داد! خدا وجود ندارد. اما چطور باید انتحار کرد؟ خود را از اینجا پایین بیندازم؟ شنا کردن می‌دانم و غرق نخوهم شد. خود را به دار بزنم؟ این کمربند و این شاخه درخت.» این طرز خودکشی به قدری امکان پذیر و نزدیک به نظر می‌رسید که او را به وحشت انداخت. خواست مانند همیشه در دقایق یاس و حرمان دعا کند اما کسی نبود که به درگاهش روی آورد. خدایی وجود نداشت. به رو دراز کشید و سر را میان دست‌ها گرفت. ناگهان خواب چنان بر وی مستولی شد که دیگر نتوانست سر را میان دست‌ها نگهدارد. دست‌ها را روی زمین گذاشت و سر بر آن نهاد. و بی‌درنگ به خواب رفت. اما این خواب لحظه‌ای بیشتر طول نکشید، از خواب پرید. معلوم نبود که خواب می‌بیند یا خاطرات گذشته را به یاد می‌آورد.

خود را تقریبا کودکی در خانه مادرش در دهکده میدید. کالسکه‌ای به وی نزدیک شد و دایی نیکادی سرگه ئیچ با ریش سیاه و پهن بیل مانند و دختر لاغری با چشم‌های بزرگ نازنین و چهره‌ محجوب و رقت انگیز به نام پاشنکا از آن پیاده شد. این پاشنکا را برای همدمی بچه‌ها آورده بودند. بایستی با او بازی کرد اما همبازی شدن با وی ملال انگیز بود. دختری احمق بود. این وضع به اینجا کشید که به تمسخر وی می‌پرداختند و وادارش می‌ساختند که شنا کند. دختر روی زمین دراز می‌کشید و در خشکی شنا می‌کرد. همه قهقهه می‌زدند او را دست می‌انداختند. دختر متوجه تمسخر آن‌ها می‌شد و لکه‌های سرخ صورتش را فرا می‌گرفت و قیافه رقت انگیزی پیدا می‌کرد. چهره‌اش به اندازه‌ای رقت‌آور بود که بچه‌ها شرمنده می‌شدند. لبخند کج و مهرآمیز و مطیعانه او راهرگز کسی فراموش نمی‌کرد. مدت‌ها بعد همین که سرگی او را دید به یاد لبخندش افتاد. سال‌ها گذشت. سرگی قبل از آن که وارد صومعه شود او را دید بملاکی شوهر کرد که تمام دارایی او را در قمار باخت. یک پسر و یک دختر زایید. پسرش در کودکی مرد.

سرگی به خاطر می‌آورد که چگونه او را در ایام بدبختی دیده است. بعد او را هنگامی که بیوه زن شده بود، در صومعه دید. پاشنکا همانطور – اگر احمق نگوییم. بیذوق و حقیر و رقت‌آور بود. با دختر و دامادش به آنجا آمده بود.در فقر و فلاکت به سر می‌برد. بعد‌ها سرگی شنید که در یکی از شهرهای کوچک زندگی می‌کند و بسیار فقیر است سرگی از خود می‌پرسید: «چرا به فکر او افتاده‌ام؟» اما نمی‌توانست اندیشه‌اش را از سر به در کند. «او کجاست؟ چه وضعی دارد؟ آیا هنوز هم مثل آن موقع که شنا کردن روی زمین را نشان میداد تیره بخت و سیه روز است؟ چرا باید به فکر او بیفتم؟ من کیستم؟ باید انتحار کنم.»

اما دوباره به وحشت افتاد و دوباره برای رهایی از این افکار به پاشنکا اندیشید.

مدت زیادی بدین وضع دراز کشیده بود. گاهی راجع به خودکشی اجتناب ناپذیر خود و زمانی درباره پاشنکا فکر می‌کرد. پاشنکا چون وسیله نجاتی در براش مجسم می‌شد. سرانجام به خواب رفت و در خواب فرشته‌ای را دید که به سویش آمد و گفت: «برو پیش پاشنکا و از وی بپرس که چه بایدت کرد و گناه تو کدام است و راه نجات تو در چیست»

بیدار شد و به این نتیجه رسید که این خواب الهام خدایی بود و تصمیم گرفت که آنچه فرشته به وی گفته بود انجام دهد. شهری را که پاشنکا در آن میزیست می‌شناخت. تا آن شهر سیصد ورست راه بود. رهسپار آنجا شد.

پاشنکا دیگر آن پاشنکای سابق نبود بلکه پراسکویا میخانیلونای پیر و خشکیده و پرچین و چروک و مادر زن کارمند ناکام دائم الخمری به نام ماوریکیف بود. در همان شهری میزیست که دامادش آخرین شغل خود را داشت و در آنجا وسیله معاش خانواده‌ای را که از دختر و داماد بیمار و عصبی مزاج و پنج نوه‌اش تشکیل می‌شد از راه تدریس خصوصی موسیقی به دختران تجار فراهم می‌ساخت. ساعتی پنجاه کوپک حق التدیس می‌گرفت و روزی چهار تا پنج ساعت درس می‌داد و روی هم ماهیانه در حدود شصت روبل به دست می‌آورد. در انتظار تحصیل شغل بهتری موقتا با این درآمد ناچیز زندگی می‌کردند. پراسکویا میخائیلونا نامه‌هایی برای دریافت شغل به تمام خویشاوندان و آشنایان خود، منجمله سرگی نوشت ولی این نامه به وی نرسید.

روز شنبه بود، پراسکویا میخائیلونا خمیر کلوچه کشمش دار را که آشپز بردۀ پدرش بسیار خوب می پخت آماده می‌ساخت. پراسکویا میخائیلونا می‌خواست فردای آن روز یعنی یکشنبه نوه‌های خود را به کلوچه مهمان کند.

ماشا، دخترش، مراقب طفل کوچک خود بود. بچه‌های بزرگترش، دختر و پسر در مدرسه بودند. دامادش شب پیش نخفته و اینک به خواب رفته بود. پراسکویا میخائیلونا شب گذشته مدتی بیدار ماند و کوشید خشم دخترش را نسبت به شوهرش تخفیف دهد.

او می‌دید که دامادش موجود ضعیفی است و نمی تواند به طریق دیگر زندگی کند. میدید که ملامتهای همسرش فایده‌ای ندارد و از تمام نیروی خود کار می‌کشید تا صلح و صفا را میانشان برقرار سازد و کینه توزی و غرولند را از بین ببرد. طبیعتش چنان بود که نمی‌توانست روابط نامساعد میان مردم را تحمل کند. برایش کاملا آشکار بود که تیرگی روابط میان اشخاص به بهبود اوضاع کمک نمی‌کند بلکه آن را وخیم‌تر می‌سازد. حتی به فکر بهبود اوضاع نبود بلکه از کینه توزی و خصومت مانند بوی بد و هیاهوی شدید و ضرب و شتم رنج می‌کشید.

تازه می‌خواست با رضایت خاطر طرز آمیختن خمیر ترش را به لوکریا بیاموزد که میشا نوه شش ساله‌اش. با نیمتنه و پاهای چنبری و جوراب‌های رفو شده و چهره وحشت زده به آشپزخانه دوید و گفت:

  • مادر بزرگ! پیرمرد وحشتناکی دنبال تو می‌گردد.

لوکریا به خارج نگریسته گفت:

  • خانم! یک زائر است!

پراسکویا میخائیلونا آرنج‌های لاغرش را به یکدیگر مالید و دست‌ها را با پیش بند خود پاک کرده خواست دنبال کیسه پولش به اطاق برود و پنج کوپک بر زائر بدهد. اما بعد به خاطر آورد که سکه کوچکتر از ده کوپک ندارد و تصمیم گرفت مقداری نان به او بدهد و به سمت گنجه برگشت. لیکن ناگهان از خست خود در انفاق به مستمندان چهره‌اش سرخ شد و به لوکریا دستور داد خمیر را چانه بگیرد و خود به دنبال سکه ده کوپیکی به طبقه بالا رفت. به خود می‌گفت: «جریمه تو این است که دو برابر انفاق کنی.»

با عذرخواهی بسیار هم نان و هم پول را بر زائر داد هنگام انفاق از سخاوت خود فخر و مباهات نمی‌کرد بلکه برعکس از ناچیزی آن شرمنده بود. زائر قیافه با ابهتی داشت.

با وجود آن که سیصد ورست راه را با تکدی به نام مسیح پیموده و لباسش مندرس و چهره‌اش لاغر و سیاه شده و موهایش را تراشیده و کلاه موژبکی بر سر و کفش موژیکی به پا کرده بود. با وجود آن که با فروتنی بسیار تعظیم می‌کرد معذلک سرگی همان قیافه با ابهت را داشت که بسیار زیبنده او بود. اما پراسکویا میخائیلونا او را نشناخت. اصولا نمی‌توانست او را بشناسد زیرا تقریبا از سی سال پیش او را ندیده بود.

به زائر می‌گفت:

  • پدر جان! مرا عفو کنید! شاید میل به غذا دارید؟

سرگی نان و پول را گرفت. پراسکویا میخائیلونا متعجب بود که چرا او نمی‌رود و دائم به وی می‌نگرد:

  • پاشنکا! من پیش تو آمده‌ام. مرا بپذیر!

چشم‌های سیاه و زیبایش، پرسان به وی خیره شد و از اشکی که در آن حلقه بست به درخشیدن آمد. لبانش به طرز رقت انگیزی زیر سبیل‌های جوگندمی میلرزید.

پراسکویا میخائیلونا به سینه خشکیده‌اش چنگ انداخت.

دهان باز کرد، چشم‌ها را به صورت زائر دوخت و به جای خود خشک شد.

  • اما ممکن نیست: سرگی! بابا سرگی!

زائر آهسته گفت:

  • آری خود اوست! اما نه سرگی و نه باباسرگی بلکه گناهکار بزرگ، استپان کاساتسکی گناهکار بزرگ و سقوط کرده ... مرابپذیر! به من کمک کن!
  • اما ممکن نیست! چرا اینقدر افتاده و فروتن شدید؟ برویم به خانه!

دستش را به جانب وی دراز کرد. اما سرگی دست او را نگرفت و به دنبالش راه افتاد.

اما کجا او را ببرد؟ خانه کوچک بود. نخست اطاق بسیار کوچک دور افتادهای تقریبا شبیه یک پستو به وی اختصاص داشت اما بعد این پستو را نیز به دخترش واگذاشت و اینک ماشا در آنجا نشسته بود و برای خواباندن طفل شیر خوارش گهواره را می‌جنباند.

پس به نیمکتی در آشپزخانه اشاره کرد و به سرگی گفت:

  • فعلا اینجا بنشینید!

سرگی فورا نشست و با حرکتی که ظاهرا عادتش شده بود اول بند کیسه را از یک شانه و بعد از شانه دیگر بیرون آورد.

پراسکویا میخائیلونا پی در پی میگفت:

  • خداوندا! خداوندا! چقدر افتاده و متواضع شده! چه شهرتی داشت و ناگهان اینطور ...

سرگی جواب نداد. کیسه را کنار خود گذاشت و لبخندی مهرآمیز بر لبش نقش بست.

پراسکویا میخائیلونا برای دخترش توضیح میداد:

  • ماشا! میدانی این زائر کیست؟

پس پراسکویا میخائیلونا نجوی کنان برای دخترش حکایت کرد که سرگی چگونه آدمی بود و آن‌ها با هم تختخواب و گهواره را از پستو بیرون اوردند و آنجا را برای سرگی خالی کردند.

پراسکویا میخائیلونا، سرگی را به پستو برده گفت:

  • خوب، اینجا استراحت کنید. ببخشید! من باید بروم.
  • کجا؟
  • شاگرد دارم. گفتن این حرف خجلت آور است اما درس موسیقی می‌دهم.
  • درس موسیقی؟ کار بسیار خوبی می‌کنید. فقط یک خواهش دارم. پراسکویا میخائیلونا من برای کاری پیش شما آمده‌ام. چه وقت می‌توانم با شما صحبت کنم؟
  • این باعث افتخار من است. شب ممکن است؟
  • ممکن است. یک خواهش دیگر هم دارم. به هیچ کس نگویید که من کیستم من راز خود را فقط برای شما فاش ساختم. هیچکس نمی‌داند که من کجا رفته‌ام و نباید بدانند.
  • آخ، من به دخترم گفتم:
  • خوب، از وی خواهش کنید که به هیچکس نگوید.

سرگی کفش‌های خود را درآورد، دراز کشید و پس از یک شب بی‌خوابی و چهل ورست راه پیمایی بیدرنگ به خواب رفت.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان سقوط باباسرگئی از دو دنیا (قسمت آخر) مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1483
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23895535