هنگامی که پراسکویا میخائیلونا برگشت، سرگی در اطاق کوچک خود نشسته و منتظر او بود، برای صرف ناهار از اطاق خارج نشد و سوپ و آشی را که لوکریا برایش آورده بود خورد.
سرگی گفت:
- چه شد که زودتر از ساعتی که قول داده بودی آمدی؟ حال میتوانیم صحبت کنیم؟
- نمیدانم که چه کردهام که سعادت دیدار شما نصیبم شده؟ درس را به فردا موکول کردم... همیشه در آرزوی آن بودم که نزد شما بیایم. برای شما نامهها نوشتم و ناگهان چنین سعادتی نصیبم شد.
- پاشنکا سخنانی را که الساعه به تو خواهم گفت مانند اعتراف به گناه و کلماتی که در ساعت مرگ در پیشگاه خداوند میگویم قبول کن! پاشنکا! بدان که من آدم مقدسی نیستم، حتی آدم ساده و معمولی هم نیستم، گناهکار پلید و بدسیرت و فاسق و فاجر و مغرورم. به درستی میدانم که از تمام مردم بدترم یا از بدترین آنها.
پاشنکا نخست چشمها را گشاد کرد، به وی مینگریست و سخنانش را درست باور نمیکرد اما وقتی باور کرد دستش را روی دست او گذاشت و با خنده تاثر انگیزی گفت:
- استیوا، شاید تو مبالغه میکنی؟
- نه، پاشنکا! من بدکارم، قاتلم، کافرم، فریبکارم.
پراسکویا میخائیلونا گفت:
- پروردگارا! چه میگویید؟
- اما باید زندگی کرد و من که میپنداشتم همه چیز را میدانم و به دیگران رسم زیستن را میآموختم هیچ چیز نمیدانم و از تو خواهش میکنم راه زندگی را به من یاد بدهی.
- استیوا مرا دست انداختی؟چرا همیشه مرا مسخره میکنی؟
- خوب فرض کن که تو را دست انداختهام، اما فقط به من بگو که چگونه زندگی میکنی و چگونه زندگی کردهای.
- من؟ بدترین زندگی راداشتم و حال خدا مرا مجازات میکند و زندگی بسیار بد، بسیار بدی را که شایسته و سزاوار آنم میگذرانم....
- چطور شوهر کردی؟ چطور با شوهرت زندگی میکردی؟
- بسیار بد. عاشق پلیدترین مردان شدم و با او شوهر کردم. پدرم با ازدواج من موافق نبود. به مخالفت او وقعی نگذاشتم و شوهر کردم. در خانه شوهر به جای کمک کردن به او با حسادت خود که قدرت غلبه بر آن نداشتم رنجش میدادم.
- شنیدم که او دائم الخمر بوده
- آری، من نمیتوانستم او را تسکین دهم. ملامتش میکردم. آخر باده گساری یک نوع بیماری است. او نمیتوانست از مشروب دست بکشد. به خاطر میآورم که چگونه از دادن نوشابه به وی امتناع میکردم و صحنههای وحشتناکی میان ما به وجود میآمد.
با چشمان زیبایی که هنگام یادآوری خاطرات گذشته آثار رنج و اندوه در آن ظاهر میشد به کاساتسکی مینگریست.
کاساتسکی داستان کسانی را که میگفتند شوهر پاشنکا او را میزده است به یاد آورد. اینک که بگردن لاغر و بلند با رگهای برآمده پشت گوش و دسته موهای کم پشت نیمه بور و نیمه سفید او مینگریست آن صحنهها را مجسم میساخت.
- بعد با دو کودک بدون هیچ وسیله معاشی تنها ماندم.
- اما شما ملک داشتید.
- در موقع حیات واسیا، شوهرم، ملک را فروختیم و تمام پول آن را .... خرج کردیم. بایستی زندگی کرد و من نیز مانند تمام دختران اعیان و اشراف هیچ کاری بلد نبودم. هر چه داشتیم فروختیم و با پول آن زندگی کردیم، به بچهها درس دادم، خودم کمی چیز یاد گرفتم. میتیا در کلاس چهارم بیمار شد و خدا او را از من گرفت. مانچکا عاشق وانیا، دامادم، شد. او آدم خوبیست اما بدبخت و بیمار است.
دخترش از پشت در حرف او را قطع کرد و گفت:
- مادر جان! میشا را بگیرید، من نمیتوانم، خود را چند پاره کنم و همه جا باشم.
پراسکویا میخائیلونا تکانی خورد، برخاست و با کفشهای مندرس خود از در بیرون رفت و فورا با کودک دو سالهای که در بغل داشت مراجعت کرد. کودک به عقب برگشته با دستهای کوچکش طرههای زلف او را گرفته بود.
- آری، چه میگفتم؟ خوب، دامادم شغل خوبی داشت. رئیسش بسیار مهربان بود اما وانیا نتوانست به کار ادامه دهد و استعفا کرد.
- بیماری او چیست؟
- ضعف اعصاب، بیماری وحشتناکی است با پزشک مشورت کردیم. به عقیده او باید مسافرت کند اماوسیله سفر نداریم. امیدوارم که همین جا درمان شود. درد معینی ندارد اما ...
صدای خشمناک و ضعیفی به گوش رسید.
- لوکریا! همیشه وقتی به وجودش احتیاج است او را پی کاری میفرستند. مادر جان!
دوباره پراسکویا میخائیلونا حرفش را قطع کرده گفت:
- الساعه آمدم. او هنوز ناهار نخورده ... نمیتواند با ما غذا بخورد.
از اتاق بیرون رفت کاری در انجا انجام داد و در حالی که دستهای لاغر و سوخته از آفتاب خود را پاک میکرد برگشت.
این زندگی ماست: دائم شکوه میکنیم، دائم ناراضی هستیم اما شکر خدا نوههایم همه خوب و تندرستند و هنوز زندگی برای ما مقدور است. خوب، دیگر از خود چه بگویم؟
- خوب، از چه ممری زندگی میکنید؟
- من درآمدی دارم. در کودکی از درس موسیقی دلتنگ میشدم ولی حالا به دردم میخورد.
دست کوچکش را روی کمدی که کنارش نشسته بود گذشت، مثل این که تمرین موسیقی کند با انگشتان لاغرش روی آن میزد.
- برای هر ساعت تدریس چقدر به شما میپردازند؟
- یک روبل، پنجاه کوپک، سی کوپک .... همه به من لطف دارند.
کاساتسکی که با چشمهایش تبسم میکرد پرسید:
= شاگردان شما پیشرفت هم میکنند؟
پراسکویا میخائیلونا اهمیت سوال او را یکباره درک نکرد و پرسان به چشم وی نگریست.
- پیشرفت هم میکنند. شاگرد خوبی دارم که دختر یک قصاب است. دختر خوب و مهربانیست. اگر من بانوی دانا و متشخصی بودم البته میتوانستم با استفاده از نفوذ پدرم شغل آبرومندی برای دامادم پیدا کنم. اما هیچ چیز نمیدانستم و آنها را به این روز انداختم.
کاساتسکی سر را به پهلو خم کرده میگفت:
- آری، آری!
پس پرسید:
- خوب، پاشنکا! شما به کلیسا هم میروید؟
- آه، نگویید! بسیار بد شدهام،کلیسا رفتن را فراموش کردهام. سابقا با بچهها روزه میگرفتم و به کلیسا میرفتم. ولی حالا ماهها میگذرد و قدم به کلیسا نمیگذارم، بچهها را میفرستم.
- چرا خودتان به کلیسا نمیروید؟
رنگش سرخ شده گفت:
- راستش را بخواهید از دختر و نوههایم خجالت میکشم با لباس مندرس به کلیسا بروم. لباس نو هم ندارم. به علاوه تنبلی میکنم.
- خوب، در خانه عبادت کنید!
- عبادت میکنم اما چه عبادتی! مثل ماشین ... میدانم که این عبادت بیفایده است ولی حضور قلب ندارم، فقط میدانم که آدم گناهکاری هستم...
کاساتسکی گوئی سخنانش را تصدیق میکند گفت:
- آری، آری! همینطور است، همینطور است....
پراسکویا میخائیلونا در جواب دامادش که او را صدا میزد گفت:
- الساعه، الساعه!
و موهای خود را مرتب کرده از اطاق بیرون رفت.
این مرتبه مدتی طول کشید تا مراجعت کرد. وقتی برگشت کاساتسکی در همان وضع نشسته و آرنجها را روی زانو تکیه داده و سر را فرو انداخته بود. اما کیسه به پشتش آویخته بود.
هنگامی که پراسکویا میخائیلونا با چراغ حلبی بدون لوله به اطاق آمد، کاساتسکی چشمشهای زیبا و خسته خود را به وی دوخت و آه بسیار عمیقی کشید.
پراسکویا میخائیلونا گفت:
- من به او نگفتم که شما کیستید، فقط گفتم که زائری اصیل زاده هستید و من شما را میشناسم. برویم به اطاق دیگر چای بخوریم.
- نه ...
- خوب، چای شما را میآورم اینجا.
- نه، لازم نیست. پاشنکا! خدا تو را به راه راست هدایت کند. من میروم اگر دلت به حال من میسوزد به کسی نگو که مرا دیدهای. به خدا سوگندت میدهم که به کسی نگو! از تو متشکرم. دلم میخواست پیش پای تو بیفتم اما میترسم که پریشان شوی و تصور کنی که تو را دست انداختهام. از محبتهای تو متشکرم! به خاطر مسیح مرا ببخش!
- مرا تقدیس کنید!
- خدا تقدیس میکند به خاطر مسیح مرا ببخش!
میخواست برود اما پراسکویا میخائیلونا خواهش کرد که اندکی تامل کند و نان و کره و گوشت گوساله برایش آورد. همه انها را گرفت و از در بیرون رفت.
هوا تاریک بود، هنوز به فاصله دو خانه دور نشده بود که پراسکویا میخائیلونا او را گم کرد و فقط از پارس سگان دانست که به راه خود ادامه میدهد.
«پس تعبیر خواب من این بود. پاشنکا به راهی رفته است که من بایستی بروم، ولی نرفتم. من به بهانه خداپرستی برای مردم زندگی میکردم، او برای خدا زندگی میکند و میپندازد که زندگیش برای مردم است. آری ارزش خدمت کوچکی در راه خلق خدا مثلا دادن یک کاسه آب بدون توقع پاداش بیش از تمام عبادتهایی است که من برای رضای مردم انجام دادهام.»
از خود پرسید: «آیا کمترین آرزوی صادقانه برای عبادت خدا در دل من وجود داشته است؟» و جواب داد: «آری، لیکن تمام این آرزو در دوران کسب افتخارات بشری که دنیایی محو و نابود شده است. برای کسانی که مانند من زندگی کردهاند خدایی وجود ندارد. باید به جستجوی خدا بروم.»
به همان ترتیب که تا خانه پاشنکا طی طریق کرده بود از دهکدهای به دهکده دیگر میرفت. به جمع زائرین میپیوست و از آنان جدا میشد و به نام مسیح از مردم نان و پناهگاه میخواست. گاهی کدبانوی زشت خوئی او را شماتت میکرد و یا موژیک مستی دشنامش میداد اما اغلب شکمش را سیر میکردند، عطشش را فرو مینشاندند و حتی توشه راهی هم به او میدادند. قیافه اربابی او حس رافت و مهربانی عدهای را نسبت به وی تحریک میکرد، عدهای دیگر برعکس گویی شادمان میشدند که ارباب متشخصی به این حال فقر و مذلت افتاده است. اما فروتنی و مهربانی او همگان را مغلوب میساخت.
اگر در خانهای کتاب انجیل میدید مشغول خواندن آن میشد و مردم همیشه و همه جا از شنیدن صدای جدیدی که پنداشتی از مدتها پیش با آن آشنا بودند متعجب میشدند و رقت قلبی به آنان دست میداد.
اگر موفق میشد به مردمان خدمت کند، اندرزشان بدهد، خواندن و نوشتنشان بیاموزد یا مرافعهای را اصلاح کند هرگز پاداش عمل خود را نمیدید زیرا قبل از آنکه به فکر دلجویی او بیفتند از آنجا رفته بود.
یک بار با دو پیرزن و یک سرباز میرفت. آقا و بانویی سوار به درشکه یک اسبی و مرد و زن دیگری سوار بر اسب، آنان را متوقف ساختند. شوهر بانو، با دخترش سوار اسب بودند و بانو و مردی که ظاهرا مسافر فرانسوی بود در ارابه نشسته بودند.
زائران را متوقف ساختند تا آنها را که طبق عقاید خرافی مخصوص روسها، به جای کار کردن از محلی به محل دیگر میرفتند به مهمان خود نشان دهند.
به تصور این که زائران گفتگوی آنان را نمیفهمند به زبان فرانسه حرف میزدند.
فرانسوی میگفت:
- از ایشان بپرسید که آیایقین دارند که خداوند زیارت آنها را قبول میکند.
پیرزنی جواب داد
- تا خدا چه بخواهد!
از سرباز پرسیدند. جواب داد که تنها به هیچ کجا نمیتوان رفت. به این جهت با زائران همراه شده است.
از کاساتسکی پرسیدند که او کیست.
- بنده خدا
- چه میگوید؟ جواب نمی دهد!
- میگوید که بنده خداست.
- شاید پسر کشیشی باشد. اصیل زاده است. شما پول خرد دارید.
فرانسوی به هر یک از آنها بیست کوپیک داد.
به آنها بگویید که این پول برای شمع نیست بلکه پول چای است.
پس در حالی که لبخند میزد و با دستهای پوشیدهاش روی شانه کاساتسکی مینواخت گفت:
- چای؛ چای؛ رفیق برای شما
کاساتسکی بیآنکه کلاهش را به سر گذارد سر طاسش را خم کرده جواب داد:
- مسیح به شما عوض بدهد.
کاساتسکی از این ملاقات مخصوصا خوشحال میشد زیرا عقیده مردم را نسبت به خود تحقیر میکرد و بیهودهترین و سبکترین کارها را انجام میداد. با فروتنی بیست کوپک را گرفت و به رفیقش گدای کوری داد. هر چه به عقیده مردم کمتر اهمیت میداد، به همان نسبت نزدیکی خدا را بیشتر احساس میکرد.
هشت ماه کاساتسکی بدین منوال دوره گردی کرد، ماه نهم در مرکز یکی از استانها او را به پناهگاهی بردند، شب را با زائرین دیگر در آنجا به سر برد و چون شناسنامه نداشت وی را توقیف کردند.
در جواب این که شناسنامهاش کجاست و هویتش چیست گفت: «بنده خداست.»
او را در اعداد ولگردان محکوم کردند و به سیبری فرستادند.
در سیبریه اجیر موژیک مالداری شد و اینک در آنجا زندگی میکند. در مزارع اربابی کار میکند و به اطفال روستاییان درس میدهد و بیماران را معالجه میکند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.