چنین پنداشت که تمام خون بدن او به قلبش روان شد و سپس از جریان ایستاد.
نمیتوانست نفس بکشد. زیر لب گفت: «مسیح زنده میشود و دشمنان پراکنده میشوند ...»
- اما من شیطان نیستم ...
- پیدا بود دهانی که این سخنان را میگوید میخندد.
- من شیطان نیستم بلکه زن گناهکاری هستم که به مفهوم حقیقی کلمه، نه به مفهوم مجازی آن، راه خود را گم کرده (به خنده افتاد) و از سرما خشک شدهام و از شما تقاضای پناهگاهی دارم.
راهب صورتش را به شیشه چسباند. نور خاموش روی شیشه منعکس میشد و آن را براق و درخشان میساخت. کف دستهایش را به دو طرف صورت گذاشت و به خارج نگریست. مه و بخار و درخت ... و در سمت راست زنی دیده میشد. آری، زنی با پالتوپوست که پشمهای سفید و بلند داشت و با کلاه و چهره محبوب و دلپذیر و محجوب و بیمناک، به فاصله چند سانتیمتری صورت او ایستاده و به جانب وی خم شده بود. نگاهشان مصادف شد و یکدیگر را شناختند. تاکنون یکدیگر را ندیده بودند اما از نگاهی که میانشان رد و بدل شد. هر دو (مخصوصا او) احساس کردند که یکدیگر را شناختند. شبهه نبود که او شیطان است که خود را به شکل زنی ساده ومهربان و محبوب ومحجوب درآورده است.
راهب گفت:
- شما کیستید؟ چرا اینجا آمدید؟
- زن با استبداد رای بوالهوسانهای گفت:
- آخر در را باز کنید. از سرما خشک شدم. گفتم که راه را گم کردهام.
- اما من راهب گوشه نشینی هستم.
- خوب، پس در را را باز کنید. مگر میل دارید که تا شما دعای خود را تمام میکنید من از سرما پای پنجره شما خشک شوم.
- چطور شما ...
- شما را نخواهم خورد. به خاطر خدا در را باز کنید. بالاخره از سرما خشک میشوم.
زن به وحشت افتاده بود این سخن را با صدای تقریبا گریان گفت.
راهب از پنجره دور شد، به شمایل مسیح با تاجی از خار نگریست. در حالی که بر سینه صلیب میکشید و به رکوع میرفت گفت: «پروردگارا! به من کمک کن! پرورودگارا، به من ترحم کن!» و به سوی در رفته در دهلیز تاریک، دنبال کلون گشت و شروع به گشودن آن کرد. صدای گامهایی را از آن سمت در میشنید. زن از پنجره به طرف در آمد و ناگهان فریاد کشید: «آخ!» راهب دریافت که پایش به میان گودال آبی که در آستانه در جمع شده فرو رفت.دستهایش میلرزید و به هیچ وجه نمیتوانست کلون را باز کند.
آخر چه میکنید؟ زودتر در را باز کنید. سراپایمتر شد. سرما خشکم کرد. شما در اندیشه نجات روح خود هستید و من از سرما خشک میشوم.
در را به سمت خود کشید، کلون را بلند کرد و در را چنان گشود که ضربت آن زن را به عقب انداخت.
پس ناگهان با همان لحن عادی که سابقا هنگام گفتگو با بانوان داشت گفت:
آه، ببخشید!
از شنیدن کلمه «ببخشید!» تبسمی بر لب زن نقش بست و با خود اندیشید:
«خوب، هنوز چندان وحشت انگیز نشده!»
و در حالی که از کنارش میگذشت گفت:
- اهمیت ندارد، اهمیت ندارد! شما باید مرا ببخشید. هرگز به خود جرات تصدیق شما را نمیدادم اما در این وضع خاص ...
راهب جواب داد:
- بفرمایید!
بوی شدید عطرهای لطیفی که مدتها به مشامش نرسیده بود، دماغش را متاثر ساخت.
زن از دهلیز به اطاق رفت. راهب در را بست اما کلون را نینداخت و از دهلیز به اطاق آمد. پیوسته دعا میکرد: «یا عیسی بن مریم! پسر خداوند! به بنده گناهکار خود ترحم کن، پروردگارا، به بنده گناهکار خود ترحم کن!»
نه تنها در دل دعا میکرد بلکه لبهایش نیز بیاراده تکان میخورد.
پس گفت:
- بفرمایید!
زن در میان اطاق ایستاده بود، قطرات آب از اطرافش فرو میچکید، سراپای راهب را ورانداز میکرد. چشمانش میخندید.
- معذرت میخواهم که تنهایی و انزوای شما را بر هم زدم. اما میبینید که در چه وضعی هستم. برای سوتمه سواری از شهر خارج شدیم و من با دوستان خود شرط بستم که تنها از رسووارا بیونکا تا شهر پیاده بروم اما راه را گم کردم و به این وضع افتادم. نمیدانم که اگر به عبادتگاه شما نمیرسیدم ...
شروع به دروغ گفتن کردن، اما چهره راهب وی را پریشان ساخت. به طوری که نتوانست به سخن ادامه دهد و خاموش شد به هیچ وجه انتظار نداشت راهب را با چنین قیافهای ببیند. اگرچه به آن اندازه که میپنداشت زیبا نبود، با این حال در چشمش زیبا جلوه کرد موهای تابدار و جوگندمی سر و ریش او، بینی کشیده و نازک و چشمانی که مستقیم مینگریست و مانند ذغال برافروخته میدرخشید، او را مبهوت ساخت.
راهب دریافت که زن دروغ میگوید و نگاهی بوی افکنده باز چشمها را فرو انداخت و گفت:
- خوب، من میروم آنجا و شما هم استراحت کنید.
فانوس کوچکی را برداشت و شمع آن را روشن کرد و تعظیم غرائی کرد و به اطاق کوچکی واقع در پشت تیغه نازک رفت. زن میشنید که چگونه چیزی را در آنج حرکت میدهد ... با خود اندیشید: «حتما شیئی سنگینی را پشت در میگذارد و خود را از شر من محبوس میکند»
تبسم کنان پالتوی پوستش را درآورد، کلاهش را که به موها گیر کرده بود از سر برداشت و روسری زیر آن را باز کرد.
هنگامی که مقابل پنجره ایستاده بود به هیچ وجه تر نشده بود و برای آن که راهب وی را به درون کلبه راه دهد این بهانه را آورده بود اما در آستانه در میان گودال آب افتاد و پوتین و روکفشی او پر از آب و پای چپش تا ساق تر شد. روی تختخواب یعنی تختهای که فقط قالیچه کوچکی روی آن افتاده بود نشست و به در آوردن کفش خود پرداخت.
از این کلبه کوچک خوشش آمد. اطاق کوچک به عرض سه متر و طول چهار متر مانند شیشه پاک بود فقط تختخوابی که رویش نشسته بود در ان قرار داشت و بالای آن قفسه پر از کتاب آویخته بود. در گوشه اطاق رحلی دیده میشد. در کنار رحل شولا و لبادهای به میخ آویزان بود. بالای رحل شمایل مسیح با تاجی از خار جلب نظر میکرد. بوی عجیبی مخلوط از بوی روغن و عرق بدن و خاک به مشام میرسید. همه چیز، حتی این بو، مطبوع و خوش آیند بود.
پاهای مرطوب مخصوصا یکی از آنها ناراحت و نگرانش ساخته بود در بیرون آوردن کفشهای خود شتاب کرد. پیوسته تبسمی بر لب داشت. وصول به هدف به اندازه پریشانی «او» یعنی این مرد جذاب و شگفت انگیز او را شادمان نمیساخت.
به خود میگفت: «خوب، جواب نداد، خوب، چه اهمیت دارد!»
- بابا سرگی، بابا سرگی! با شما هستم
صدای آهستهای جواب داد:
- چه میخواهید؟
- خواهش میکنم مرا ببخشید که مزاحم شما شدهام. اما حقیقه چاره دیگر نداشتم. به نظرم میرسید که بیمار شدم. حال نمی دانم چه خواهد شد. سراپا تر شدم. پاهایم مثل یخ سرد است.
صدای آهسته جواب داد:
- مرا معذور بدارید! هیج خدمتی از دستم بر نمیآید.
- به هیچ قیمت شما را ناراحت نخواهم کرد. فقط تا سحر اینجا میمانم.
جوابی نیامد. زن میشنید که او چیزی زیر لب میگوید حتما دعا میخواند.
تبسم کنان پرسید:
راستی شما به این اطاق نمیآیید؟ من باید لباس خود را بیرون بیاورم و خشک کنم.
راهب جواب نداد. با صدای محزون در پشت دیوار مشغول خواندن دعا بود.
زن در حالی که به زحمت پوتینش را بیرون میکشید با خود میگفت: «آری، این مرد ...»
پوتین را میکشید ولی نمیتوانست بیرون بیاورد از این کار خندهاش گرفت و با صدایی که به زحمت شنیده میشد خندید. چون دریافت که راهب صدای خندهاش را میشنود و این خنده در وی همان تاثیر که مایل است خواهد داشت رساتر خندید این خنده شاد و طبیعی و مهرآمیز، حقیقت همانگونه که دلخواهش بود در وی تاثیر کرد.
با خود اندیشید: «آری، چنین مردی را میتوان دوست داشت. این چشمها و این چهره ساده و نجیب و با تمام دعاهایی که میخواند- شهوتی! ... هیچکس نمیتواند ما زنان را فریب دهد! همان موقع که صورتش را به شیشه پنجره گذاشت و مرا دید. مقصود مرا دریافت و مرا شناخت»
بالاخره پوتین و روکفشی خود را بیرون آورد و مشغول کندن جورابش شده در دل گفت: «از چشمانش برقی جستن کرد و عشق به من و تمنای وصال من در آنها خوانده شد»
برای بیرون آوردن جورابهای ساقه بلند ناگزیر بود دامن پیراهنش را بالا بزند. شرمش آمد و گفت:
به این اطاق نیایید!
اما از پشت تیغه جوابی نیامد. زمزمه یکنواخت و صدای حرکت ادامه داشت.
زن با خود اندیشید: «حتما به سجده میرود. حضور قلب ندارد در فکر من است، همانطور که من در فکر او هستم. با همان احساس درباره این پاها فکر میکند»
جورابهای مرطوب را از پاهای خود بیرون کشید و پاهای زیبا و برهنه خود را بالای نیمکت برده به زیر خود جمع کرد. زانوها را با دستها گرفته مدتی به این وضع نشست و اندیشناک به پیش رو نگریست. «اما در این محل متروک و در این سکوت و خاموشی ... هیچکس، هرگز نخواهد فهمید...»
از جا برخاست، جورابهایش را نزدیک بخاری برد و به لوله آن آویخت. چه لوله بخاری عجیبی! آن را چرخاند و بعد پابرهنه به سمت نیمکت برگشت، روی آن نشست و پاها را به زیر خود کشید پشت دیوار سکوت کامل برقرار بود. به ساعت کوچکی که به گردنش آویخته بود نگاه کرد. ساعت دو بعد از نیمه شب بود. پیش خود گفت:
«دوستان من ساعت سه خواهند رسید. بیش از یک ساعت دیگر باقی نمانده. چرا تنها اینجا نشستهام. چه کار مهملی! الساعه او را صدا میزنم.»
- بابا سرگی! بابا سرگی، سرگی دیمیتریچ! شاهزاده کاساتسکی؟
پشت در سکوت و خاموشی بود.
با صدای دردناکی گفت:
- گوش کنید! این بیرحمی است. اگر احتیاج نداشتم شما را صدا نمیزدم بیمار شدم. نمیدانم چه حالی پیدا کردهام.
پس خود را روی نیمکت انداخته ناله کرد:
- آخ، آخ!
شگفت اینکه احساس میکرد که حقیقت بیمار شده، به کلی بیمار شده است و سراپایش درد میکند و تب و لرز عارضش شده است.
- گوش کنید، به من کمک کنید! نمیدانم چه حالی به من دست داده است. آخ، آخ!
دکمههای پیراهنش را گشود، سینهاش را عریان ساخت و دستهای برهنه تا آرنجش را به اطراف انداخت.
- آخ، آخ!
تمام این مدت راهب در پستوی کلبه خود ایستاده مشغول عبادت بود. تمام دعاهای شبانه را خوانده بود و اینک بیحرکت ایستاده چشمش را به گوشه بینیاش دوخته بود و پیوسته در دل تکرار میکرد: «یا عیسی مسیح مقدس، ای پسر خدا! به من ترحم کن!»
اما همه صداها را میشنید، صدای خش خش جامهای که زن از تن بیرون میکرد میشنید، صدای پاهای برهنه او را روی کف کلبه میشنید، میشنید که چگونه پاهای خود را با دست مالش میدد. احساس ضعف و ناتوانی میکرد و میپنداشت که هر لحظه ممکن است به ورطه فساد و نابودی سقوط کند و به این جهت لاینقطع دعا میکرد. احساس آن قهرمان افسانهای را داشت که ناگزیر بود بدون نگریستن به اطراف خود پیش برود. به همین ترتیب نیز سرگی خطر و نابودی را که در آنجا، بالای سر و در پیرامونش، بود احساس میکرد. و آهنگ آن را میشنید و میدانست که فقط بدون لحظهای نگریستن به آن می تواند خود را نجات دهد. اما ناگهان تمایل نگریستن به آن بر وی چیره گشت. در همان لحظه زن گفت:
گوش کنید! ازانسانیت به دور است. ممکن است من بمیرم.
راهب در دل گفت: «آری، من خواهم رفت، اما مانند آن مرد روحانی که یک دستکش را بر پیکر آن زانیه گذاشت و دست دیگرش را در منقل آتش نهاد ولی در اینجا منقل نیست» بگرد خویش نگریست. چراغ! انگشتش را روی شعله چراغ نگهداشت و جبین در هم کشید، خود را آماده تحمل درد کرد و مدتی به نظرش رسید که احساس سوزش نمیکند،اما ناگهان درد و سوزش به قدری شدت یافت که ابروانش به هم رفت و دستش را عقب کشیده تکان داد: «نه، من از عهده این کار بر نمیآیم».
زن استغاثه میکرد:
- تو را به خدا کمکم کنید! آخ، بیایید پیش من، دارم میمیرم، آخ!
«پس باید نابود شوم؟ نه، ممکن نیست!»
با صدای بلند جواب داد:
- الساعه نزد شما خواهم آمد.
در پستو را گشود و بدون آنکه به زن نگاه کند ازکنارش گذشت و به دهلیز رفت. در تاریکی به اطراف دست مالید و کندهای را که روی آن هیزم میشکست و تبری را که به دیوار تکیه داشت پیدا کرد و گفت:
- الساعه آمدم.
و تبر را به دست راست گرفت انگشت سبابه دست چپش را روی کنده زیر تبر گذاشت و تبر را بالا برد و محکم روی انگشتش پایینتر از بند دوم آن زد. انگشت اسانتر از شاخه هیزمی، به همان قطر بریده شد، برگشت و نخست به گوشه کنده و سپس روی زمین افتاد.
صدای افتادن انگشت را به روی زمین قبل از احساس درد شنید. اما هنوز فرصت نکرده بود از فقدان درد اظهار شگفتی کند که درد سوزان وجریان خون گرم را که از انگشت بریدهاش روان بود احساس کرد.
انگشت بریدهاش را با دامن لبادهاش گرفت و آن را به پهلو فشرده، به اطاق برگشت و در برابر زن ایستاده چشم فرو انداخت و آهسته گفت:
- چه میخواهید؟
زن به چهره رنگ باخته و گونه چپ لرزانش نگریست و ناگاه شرمنده شد. از جا جست، پالتوش را برداشت و دور پیکر عریان خود پیچید
- احساس درد میکردم... سرما خوردهام ... من ... بابا سرگی. من ...
راهب چشمش را که برق ملایم شادی در آن میدرخشید به وی دوخت و گفت:
- خواهر عزیزم! چرا میخواستید روح جاودان خود را نابود کنید؟ وسوسه شیطانی باید در جهان باشد اما بدا به حال کسی که گرفتار آن شود ... دعا کنید تا خدا شما را ببخشد.
زن به حرفهایش گوش میداد و به صورتش نگاه میکرد. ناگهان صدای قطرات مایعی را که فرو میچکید شنید. به پایین نگریست و خونی را که از دستش به روی لباده میریخت دید.
- با دست خود چه کردید؟
پس صدایی را که شنیده بود به یاد آورد و فانوس را برداشته به دهلیز دوید و انگشت خون آلودی را روی زمین دید. با چهره رنگ پریدهتر از صورت راهب برگشت و خواست سخنی به وی بگوید اما راهب خاموش و آرام به پستو رفت و در را به روی خود بست.
زن گفت:
- مرا ببخشید! بچه وسیلهای از گناه خود توبه کنم؟
- برو!
- بگذارید زخم شما را ببندم.
- از اینجا برو!
خاموش با شتاب لباسش را پوشید و حاضر و آماده با پالتوی پوست روی نیمکت به انتظار نشست. صدای زنگوله اسبان از بیرون کلبه به گوش رسید.
- بابا سرگی! مرا ببخشید!
- برو، بخشندگی با خداوند است.
- بابا سرگی! من مسیر زندگی خود را تغییر میدهم. مرا بیجواب نگذارید!
- برو!
- مرا ببخشید و دعای خیر کنید.
از پشت تیغه صدای راهب شنیده شد که میگفت:
- به نام پدر و پسر و روح القدس برو!
زن با چشمان اشک آلود از کلبه خارج شد. وکیل عدلیه به استقبالش آمد و گفت:
- خوب، شرط را باختم. چه میشود کرد! کجا مینشینید؟
- فرقی ندارد.
سوار سورتمه شد و تا خانه کلمهای سخن نگفت.
پس از یک سال ماکوکیتا ترک دنیا کرد و سرش را تراشید و در صومعهای تحت سرپرستی آرسیتا که پیشتر گاهگاه به وی نامه مینوشت مشغول عبادت شد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در داستان سقوط باباسرگئی از دو دنیا (قسمت ششم) مطالعه نمایید.