Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان سقوط باباسرگئی از دو دنیا (قسمت ششم)

داستان سقوط باباسرگئی از دو دنیا (قسمت ششم)

از: لئون تولستوی
ترجمه: مهندس کاظم انصاری

بابا سرگی هفت سال دیگر نیز در انزوا به سر برد. در روز‌های نخست قسمت اعظم قند و چای و نان سفید و شیر و لباس و هیزم را که برایش می‌آوردند مصرف می‌کرد. اما هر چه زمان بیشتر می‌گذشت زندگی سخت‌تری را پیشه می‌ساخت و از آنچه زاید می‌پنداشت چشم می‌پوشید و سرانجام ریاضت را به جایی رساند که فقط هفته‌ای یک بار با نان سیاه روزه خود را می‌شکست و آنچه برایش می‌آوردند میان فقرایی که به عبادتگاهش می‌آمدند تقسیم می کرد.

باباسرگی تمام مدت را در گوشه انزوای خود با عبادت یا مباحثه با زائرانی که شماره آنان پیوسته رو به فزونی میرفت می‌گذراند فقط دو سه مرتبه در مواقع احتیاج دنبال آب و هیزم به کلیسا می‌رفت.

پس از آن که بابا سرگی پنج سال بدین منوال میزیست شایعه ماجرای کوکیتا یعنی دیدار شبانه او از عبادتگاه وی و تغییر حالی که از آن پس در این زن پدید آمد، و ورود او به صومعه، به زودی در همه جا منتشر گشت و شهرت باباسرگی هردم رو به فزونی رفت. شماره زائرانی که به زیارت عبادتگاه او می‌آمدند پیوسته بیشتر می‌شد. راهبان در جوار عبادتگاه وی رحل اقامت می‌افکندند، کلیساها و صومعه‌ها و مهمانسراها در آن حوالی ساخته می‌شد. آوازه شهرت باباسرگی که طبق معمول با شاخ و برگ‌ها و مبالغه در توصیف عمل شجاعانه وی همراه بود پیوسته به مسافت دورتر می‌رسید. از نقاط بسیار دور به زیارتش می‌آمدند، بیماران را به قصد شفا یافتن به نزدش می‌آوردند.

در سال هشتم زندگیش در انزوا نخستین بیمار از برکت وجود او شفا یافت. این بیمار پسربچه چهارده ساله‌ای بود که مادرش او را نزد بابا سرگی آورده بود.

بابا سرگی به هیچ وجه فکر نمی‌کرد که می‌تواند بیماران را شفا بخشد و چنین اندیشه‌ای را بزرگترین معصیت یعنی کبر و غرور می‌دانست. اما مادر کودک مصرانه التماس و تضرع می‌کرد و به پای او افتاده می‌گفت:

  • چرا شما که دیگران را شفا داده‌اید نمی‌خواهید به فرزند من کمک کنید؟

او را به مسیح سوگند می‌داد. در جواب باباسرگی که می‌گفت تنها خداوند شفابخش است، استدعا کرد که فقط دستش را روی سر کودک بیمار بگذارد و برای سلامتی او دعا کند.

باباسرگی از این عمل امتناع ورزید و به درون عبادتگاه رفت. روز بعد فصل پاییز و شبها هوا سرد بود- هنگامی که برای بردن آب از کلبه بیرون آمد همان مادر را با پسر چهارده ساله‌اش، کودک رنگ باخته و لاغری، دید و همان تضرع و زاری را شنید. باباسرگی داستان قاضی بی‌انصاف را به خاطر آورد و او که پیشتر در امتناع از رد خواهش آن زن تردید نداشت اینک تردید به دلش راه یافت و به مجرد احساس شک و تردید مشغول عبادت شد و تا وقتی که شک و تردیدش به یقین مبدل نگردید از عبادت باز نایستاد. او یقین کرد که باید خواهش آن زن را برآورد. شاید ایمان زن، کودک بیمارش نجات دهد و او یعنی باباسرگی در این واقعه سلاح ناچیزی باشد که خداوند برای شفای بیمار برگزیده است.

پس به جانب زن رفت و آرزوی او را برآورد. دستش را روی سر کودک گذاشت و مشغول دعا خواندن شد.

مادر با بچه‌اش رفت و پس از یک ماه کودک بیمار شفا یافت و آوازه نیروی مقدس و شفابخش باباسرگی که در آن هنگام شیخ و پیشوایش مینامیدند در آن ناحیه منتشر گشت.

از آن پس هفته‌ای نمی‌گذشت که بیماران پیاده و سواره به عبادتگاه باباسرگی نیایند. او که خواهش یکی را رد نکرده بود نمی‌توانست از انجام تقاضای دیگران امتناع کند. دست برسر این بیماران می‌گذاشت و دعا می‌خواند. بسیاری از آنان شفا می‌یافتند و شهرت باباسرگی پیوسته رو به افزایش می‌‌رفت و به مسافات دورتر می‌رسید.

بدین ترتیب باباسرگی نه سال در صومعه و سیزده سال در گوشه نشینی به سر برد. قیافه پیشوایان روحانی را داشت: ریشش دراز و جو گندمی بود. اما موی سرش با آن که ریخته بود هنوز سیاه و تابدار به نظر می‌رسید.

چند هفته بود که باباسرگی پیوسته با این اندیشه میزیست که ایا پیروی از طریقی که بیشتر راهب بزرگ و رئیس صومعه او را بدان کشیده بودند تا به اراده خویشتن برگزیده باشد عمل درستی بوده است یا نه. این وضع پس از شفا یافتن پسرک چهارده ساله اتفاق افتاد، از آن موقع هر ماه و هر هفته و هر روز سرگی احساس می‌کرد که چگونه زندگی باطنیش رو به تباهی می‌رود و زندگی ظاهری جایگزین آن می‌شود. گویی او را پشت و رو می‌کردند.

سرگی می‌دید که وسیله اغوا و فریب زائران و قربانیان صومعه شده و فرمانروایان کلیسا شرایطی را برای وی فراهم ساخته‌اند تا وجودش برای پیشرفت مقاصد آن‌ها بتواند بیشتر سودمند و نافع باشد. در مثل به هیچ وجه امکان کار کردن و زحمت کشیدن را به وی نمی‌دادند. آنچه را که ممکن بود مورد نیازش باشد برای وی مهیا میکردند و از وی می‌خواستند تا از تقدیس زائرانی که به نزدش می‌آمدند امتناع نکند و آنان را محروم نسازد. برای آسایش او، روزهای معینی را جهت ملاقات با وی اختصاص دادند یک اطاق پذیرایی را برای مردان و مکان محصور شده با نرده‌ای را برای زنان ترتیب دادند تا زائران بوی هجوم نیاورند و بر زمینش نیفکنند. چون می‌گفتند که مردم به او محتاجند و چنانچه بخواهد از آیین عشق و دوستی مسیحیت پیروی کند نمی‌تواند تقاضای مردم را که اشتیاق دیدار وی را دارند رد کند و دوری از این مردم بیرحمی است. دیگر نمی‌توانست با این اظهارات موافقت نکند. اما هر چه بیشتر تسلیم این شیوه زندگی می‌شد احساس می‌کرد که چگونه تدریجا حقیقت باطن، به ریا و ظاهر سازی مبدل می‌گردد و چگونه چشمه آب حیات خشک می‌شود و چگونه رفته رفته کارهایی را که انجام می‌دهد بیشتر به خاطر مردم انجام می‌ده تا به خاطر خدا.

چه هنگام موعظه مردم یا تقدیس آن‌ها، چه هنگام دعا کردن بیماران یا ارشاد مردم و نشان دادن راه زندگی به آن‌ها، چه هنگام استماع سپاسگزاری‌های مردمی که ادعا می‌کردند آنان را شفا بخشیده یا با نصایح آموزنده خود به انان کمک کرده، هرگز نمی‌توانست از این وضع مسرور و شادمان نشود و نگران عواقب اعمال خود و اثرات آن روی مردم نباشد. می‌پنداشت که شمع فروزانیست و هر چه این اندیشه و گمان در وی بیشتر قوت می‌گرفت به همان اندازه خود را ضعیف‌تر می‌یافت و احساس می‌کرد که نور حقیقت الهی که قلبش را روشن می‌ساخت رو به خاموشی می‌گراید.

این سئوالی که از آن چه انجام می‌دهد چه مقدارش برای خداوند و چه مقدارش برای مردم است، پیوسته رنجش میداد و هرگز نه تنها نمی‌توانست بلکه جرات نداشت به آن جواب دهد. در اعماق دل خود احساس می کرد که شیطان اعمال او را که باید در راه خداوند انجام دهد، با اعمالی که برای رضایت خاطر بشر انجام می‌دهد مبدل ساخته است. به این جهت این احساس را داشت که همچنان که پیشتر ترک انزوا و گوشه نشینی برایش دشوار بوده اینک نیز به دشواری می‌توانست تنهایی و گوشه نشینی را تحمل نماید.

از دیدار زائران خسته و کسل می‌شد، اما در اعماق روح خود از آنان خوشش می امد و از تحسین و ستایش اطرافیان خود شادمان و مسرور می‌گشت.

لحظاتی پیش می‌آمد که تصمیم می‌گرفت بگریزد و خویشتن را در جایی مخفی سازد. حتی نقشه این کار را به دقت طرح کرده بود. پیراهن و شلوار و شولا کلاه موژیکی برای خود تهیه کرده بود. در جواب کسانی که می‌پرسیدند این لباس‌ها را برای چه تهیه کرده است توضیح می‌داد که برای بخشیدن به محتاجان و نیازمندان به آن احتیاج دارد. اما این لباس‌ها را نگه داشته بود و در این باب می اندیشید که چگونه باید آن را بپوشد و موهای سر و ریش خود را بتراشد و از آنجا بگریزد. تصمیم داشت نخست در حدود سیصد ورست از آن ناحیه دور شود و فقط در دهکده‌ها اقامت کند. از سرباز پیر بازنشسته‌ای تحقیق کرد که بهترین مسیر رهنوردی کجاست و در کجا بیشتر انفاق می‌کنند و به مردم بیخانمان ماوی و مسکن می‌دهد. سرباز برایش توضیح داد و او بر آن شد که همان مسیر را انتخاب کند. حتی یک شب لباس موژیکی را پوشید و خواست برود اما نمی‌دانست که ماندن بهتر است یا رفتن نخست تردید داشت، بعد تردید و تزلزلش زایل گشت، تسلیم ابلیس شد و به اعمال شیطانی خو گرفت لباس‌های موژیکی فقط افکار و احساسات سابقش را به یاد او می انداخت.

هر روز شماره مردمی که به زیارتش می‌آمدند بیشتر میشد و وقت کمتری برای تقویت روحی و عبادت او باقی می‌ماند. گاهی دردقایقی را که فکرش روشن بود، چنین می‌اندیشید که به محلی که سابقا چشمه‌ای در آنجا بوده شباهت دارد. در دل می‌گفت: «چشمه آب حیات کوچکی در من وجود داشت که در درون من، در وجود من آهسته جاری بود. زندگی واقعی آن بود تا «او» پیوسته با اشتیاق آن شب و آن زن را که اینک راهبه آکیتا نامیده می‌شد به خاطر می‌آورد مرا وسوسه کرد. او مزه این آب را چشید. اما از آن پس دیگرهیچ یک از این جماعت که با لب تشنه به اینجا می‌آیند و ازدحام می‌کنند و به یکدیگر تنه می‌زنند نمی‌توانند از آب این چشمه بنوشند. چشمه تیره و گل آلود شده و جز لجن چیزی دیگر در آن باقی نمانده است.» در دقایق نادری که فکر روشنی داشت چنین میاندیشید اما معمولاخسته بود و به علت این خستگی احساس لطیفی به وی دست می‌داد.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان سقوط باباسرگئی از دو دنیا (قسمت هفتم) مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1460
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23895512