Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

عجوزه ایزرگیل. نویسنده: ماکسیم گورگی. مترجم: دکتر قاضی. (قسمت چهارم)

عجوزه ایزرگیل. نویسنده: ماکسیم گورگی. مترجم: دکتر قاضی. (قسمت چهارم)

در لهستان خیلی بمن سخت گذشت. در آنجا مردانی سرد و دروغگو زندگی میکنند. من زبان مار صفتشان را نمی فهمیدم.

به او سلام رساندم: پس تو به لهستان رفته بودی.

-بله ... با این جوان لهستانی. خیلی مسخره و زشت بود. هرگاه احتیاجی به زن درخود احساس می کرد خودش را مانند گربه ای بمن می چسباند و از زبانش شهدی سوزان جاری می شد ولی هر وقت مرا نمی خواست با شلاق گفته هایش بمن تازیانه میزد. یک روز در کنار رودخانه راه می رفتم بمن کلمه ای خود پسندانه و نیشدار گفت آه، آه .. که چه اندازه بمن برخورد مثل قیر شروع کردم بجوشیدن. او را مثل بچه ای در بغل گرفتم. (قد کوتاه بود) او را بهوا بلند کردم و چنان پهلوهایش را فشردم که همه جایش کبود شد. بعد من خود را خوب آماده نموده او را به رودخانه انداختم- فریاد می کشید- با وضع مسخره آمیزی هم فریاد می کشید. از آن بالا به او که دست و پا میزد نگاه میکردم- این دفعه رفتم و دیگر او را ندیدم- من همیشه شانس داشته ام هرگز کسانی را که دوست داشتم دو مرتبه ندیده ام. این برخوردها بسیار نامطبوع میباشند مانند این است که آدم مرده ای را دو مرتبه ببیند.

عجوزه در حالیکه نفس از سر می گرفت خاموش شد. مردانی را که او حکایت می کرد بنظر می آوردم: استول سبیلو با موهای پرپشتش آنجا بود و در حالیکه پیپ خود را دود می کرد با نهایت آرامی بسوی مرگ می شتافت بی شک دارای چشمانی آبی و سرد بود که بر روی همه چیز نگاهی یکسان و متمرکز و استوار داشت. در کنار او ماهیگیر ((پروی)) با سبیلهای سیاه آنجا بود میگریست و نمیخواست بمیرد برفراز رخسار رنگ پریده اش نقابی از دلهره چشمان شاد او را میپوشاند و سبیلهایش از اشک خیس شده بود با حالتی اندوه بار به پیوندگاه یک دهان کج آویخته بود- آنجا بود – آن ترک پیر قوی که بی شک جبری و مستبد بود. در کنارش پسر او آن گل کوچک رنگ پریده لطیف و شرقی ایستاده و از شدت بوسه مسموم گردیده بود. همانجا بود آن لهستانی خودپسند مودب که ستمگر و چاپلوس بود ولی قلب خوبی داشت ... همه اینها جز اشباحی رنگ پریده چیز دیگری نبودند. کسیرا که آنها بوسیده بودند در کنار من نشسته بود زنده و جاندار ولی در اثر گذشت زمان خشکیده بود بدون جسم و خالی از خون بود ولی ناامید و با چشمانی بدون شراره- او هم مانند شبحی بنظر میرسید.

در لهستان خیلی بمن سخت گذشت. در آنجا مردانی سرد و دروغگو زندگی میکنند من زبان مار صفتشان را نمی فهمیدم- پیوسته سوت میزنند – جه می خواهند بگویند؟

این زبان ما را خدا بایشان داده زیرا دروغگو بوده اند- بعد جائیکه خودم نیز نمیدانستم رفتم آنها دور هم جمع میشدند تا علیه شما روسها طغیان کنند رفتم تا بشهر بوکینار رسیدم- خود را بیک جهود فروختم – او مرا برای خودش نخریده بود بلکه میخواست بوسیله من تجارت کند- من هم با این موضوع موافق بودم – برای زندگی کردن انسان باید کاری بلد باشد چون کار بلد نبودم می بایستی شخص خودم را میفروختم. اما با خود گفتم با تهیه اندکی پول که بتوانم بخانه خود در بیرلا باز گردم زنجیره ها را هر چند که مستحکم باشند خواهم گسست. پس در آنجا ماندم از پولدارها که در منزل من مهمانی ترتیب میدادند پذیرائی می کردم. این کار برایشان خیلی گران تمام می شد برای خاطر من با یکدیگر گلاویز می شدند و خود را ورشکست میکردند. یکی از همین آقایان سودای وصال مرا از مدتها پیش در سر می پخت و یک روز اینهم کاری که انجام داد: آمد و یک پیشخدمت هم که کیفی در دست داشت بدنبال او بود. کیف را بدو دست خود گرفت و بر روی سر من برگردانده سکه های طلا بود که بر سرم میخورد و من از صدای برخورد این سکه ها با کف اطاق بی نهایت خوشحال بودم اما باوجود این او را از خانه بیرون کردم- او داری صورتی چاق بنظر می رسید آری با وجود این بمن گفت که تمام املاک و خانه و اسبابش را فروخته تا مرا در طلا بگیرد او را از خانه بیرون کردم. در همین ایام من یک فرد دیگر را که صورتی پر از جای زخم داشت دوست میداشتم او بهمراهی یونانیان با ترکها جنگیده بود و چند روز پیش از این بوسیله شمشیر آنها چاک شده بود، مرد یعنی این! او برای یونانیها اهمیتی قائل نبود زیرا لهستانی بود. من بتو میگویم که او تنها دلاوری را دوست داشت. وقتیکه یک مرد، دلاوری را دوست بدارد همیشه می تواند دلاور باشد و محل ابراز آنرا نیز خواهد یافت. در زندگی – میدانی که – همیشه برای شجاعت هم جائی وجود دارد و کسانیکه نمی توانند آنرا پیدا کنند انسانهای لاابالی و بی قید هستند یا اینکه معنی واقعی زندگی را درک نمی کنند. زیرا اگر مردم معنی زندگی را نمیفهمیدند هر کسی نمی خواست بعد از خود یادگاری برجا گذارد. در اینصورت گرک مرگ هیچکس را بدون اینکه اثری از او باقی بماند نمی درید... آری این زخمی جنگ خیلی جوانمرد بود حاضر بود برای هر کدام از این طرف دنیا با آن طرف دنیا برود. بی شک سپاهیان شما هنگام طغیان مداخله کرده و او را کشته اند چرا با مجارها جنگیدید؟ خیلی خوب. خیلی خوب. خیلی خوب. ساکت شو...

عجوزه در حالیکه بمن امر می کرد خاموشی اختیار کنم نیز خاموش شد و در اندیشه های خویش فرو رفت.

من یک مجار را هم میشناختم روزی مرا ترک کرد. زمستان بود ولی در بهار همان سال هنگامیکه برفها آب شده بود او را در مزرعه ای یافتند جمجمه اش با گلوله ای سوراخ شده بود اینطوری است! ببین عشق هم در کمتر از طاعون بشر را نابود نمیکند اگر حقیقتاً محاسبه ای در کار بود تعداد کشتگان راه عشق کمتر از کشتگان طاعون نبود.... کجای داستان بودم؟

در لهستان .... آری در آنجا من آخرین برگ خودم را زدم. با یک نجیب زاده آشنا شدم.... این یکی خیلی دیگر خوشگل بود. بی اندازه زیبا بود. من دیگر پیر شده بودم. آیا من چه سال داشتم؟ ... شاید ... در هر حال او خیلی خود خواه بود و تقصیر ما زنها بود که او را لوس بار آورده بودیم. او برایم گران تمام شد... بله میخواست مرا همینطوری در همان لحظه اول تصاحب کند.

اما من مقاومت کردم. من هرگز بنده هیچکس نبوده ام. راجع به جهود باید گفت که خیال خودم را از او راحت کردم به او مقداری زیادی پول دادم ... در کراکوی ساکان بودم – همه چیز داشتم – اسب. طلا . خدمتگزار .... این عفریت غرور بدیدنم میآمد و پیوسته طلب میکرد که خودم را بی اراده در آغوشش افکنم. با هم دعوا کردیم و بخاطر دارم این نزاعها مرا زشت هم کرده بود. موضوع خیلی بطول انجامید . بالاخره بمقصودم رسیدم او عاقبت در برابر من بزانو در می آمد و التماس می کرد. اما بمحض اینکه بوصالم رسید مرا ترک گفت. در این هنگام بود که فهمیدم پیر شده ام............. اه! از این وضع اصولا خوشم نیامد هیچ خوشم نیامد. من این اهریمن را دوست میداشتم! .... ولی او مرا هر وقت که می دید می خندید... چقدر زشت! و با دیگران مرا بباد مسخره می گرفت من این را میدانستم. آه .! خیلی تلخ بود. باید اقرار کرد. اما او اینجا بود و من هنوز از دیدنش لذت می بردم هنگامیکه عازم جنگ با شما روسها شد خیلی دلم بدرد آمد. با خودم در نبرد بودم ولی کاری از دستم بر نمیآمد ... تصمیم گرفتم که بدنبال او بروم و از نزدیک ورشو در جنگ بود.

ولی هنگامیکه بآنجا رسیدم فهمیدم که سپاهیان شما آنها را شکست داده اند و او در همان نزدیکی ها در دهکده ای زندانی است. «گفتم بعبارت دیگر او را نخواهم دید. اما من میخواستم او را ببینم. خود را بصورت یک گدای لنگ درآوردم چهره خود را نوار پیچ کردم و بسوی دهکده ای که او زندانی بود براه افتادم.

همه جا از قزاق و سرباز مملو بود ... رفتن آنجا خیلی برایم گران تمام شد. اطلاع یافتم که لهستانیها کجا هستند و فهمیدم که چقدر رسیدن بآنجا مشکل است. با وجود این می بایستی بآنجا میرفتم. پس شب بطرف جائی که او بود آهسته خزیدم سینه مال از خلال بیشه ای انبوه در یک باغ می رفتم ناگهان دیدم که قراولی سر راه من سبز شد. دیگر از اینجا صدای لهستانیها که می خواندند و بلند بلند صحبت می کردند میشنیدم. مشغول خواندن یک سرود مذهبی بودند.... برای مادر خدا ... او همراه با آنان می خواند... آرتادک آرتادک من! چقدر تلخ بود وقتی بیاد میآوردم که سابق بر این همه بسوی من میخزیدند.............. مانند ماری سینه بزمین سایدم- شاید هم آهسته بسوی مرگ میخزیدم. ناگهان قراولی بدقت گوش داد و بسوی جلو خم شد. من مگر چه چیزی از دست میدادم؟

از جا برخاستم و بسوی او براه افتادم. با خودم کارد نداشتم. حربه من عبارت بود از دستها و زبانم – افسوس میخوردم که چرا با خود چاقو برنداشتم. به او گفتم «توقف کن. قبل اینکه این را بگویم سرباز سرنیزه خود را بروی گلویم گذاشته بود. زیر لب به او گفتم: «فرو نکن، صبر کن، گوش کن اگر احساسات داری! نمی توانم چیزی بتو بدهم. اما از تو خواهش می کنم ....» تفنگش را را پائین آورد و با صدای خفیف گفت: «برو – زن – برو – چه می خواهی» به او گفتم که در آنجا فرزندم دربند است ...: «فهمیدی سرباز- فرزند من – تو هم مسلما فرزند کسی هستی – درست نیست؟ پس بمن نگاه کن من پسری مثل تو دارم و او در اینجاست فردا تو هم کشته می شوی ... مادرت برایت خواهد گریست؟ برای تو هم خیلی مشکل خواهد بود که بمیری و مادرت را نبینی؟» برای پسر من هم همینطور سخت است. رحم کن بخودت به او و بمن که مادرش هستم.» .....! «.» آه! که چقدر با او چانه زدم باران می بارید و ما را خیس میکرد.! باد فریاد می کشید و میغرید و خود را گاهی بر پشت و گاهی بر سینه ام میکوفت.. من آنجا در برابر این سرباز که گویا از سنگ ساخته شده بود ماندم و خود را بحرکت در میآوردم .. و او مرتبا می گفت: «نه».

هر دفعه که سخنان سرد او را میشنیدم در من آتش اشتیاق برای دیدن آرتادک شعله ورتر می شد. من سخن می گفتم و با نگاه سرباز را اندازه می گرفتم. کوچک و خشک بود و دائما سرفه می کرد. پس در مقابل او بخاک افتادم زنوانش را در بغل گرفتم و با تضرع از او خواهش می کردم و در همین احوال او را بزمین سرنگون کردم. در گل و لای فرو رفت. من بلافاصله روی او را بزمین گرداندم و سرش را در گودال آب فرو بردم تا نتواند فریاد بکشد. صدائی در نمیداد و فقط بجنب و جوش اکتفا می کرد خیلی بخود زور میآورد که مرا از پشتش حرکت دهد. اما من با دو دست سرش را بیش از پیش در گل فرو می بردم. خفه شد.... بسرعت بطرف انباری که در آنجا لهستانی ها مشغول خواندن بودند رفتم. «آراتادک». از شکاف دیوار آهسته چیزی گفتم. این لهستانی ها همه چیز را حدس میزنند: هنگامیکه صدای مرا شنیدند دست از آواز کشیدند. چشمان او را در برابر خودم دیدم «میتوانی از اینجا خارج شوی؟ گفت: بله. از لای تخته های کف اطاق. گفتم پس زود باش. چهار نفر از آنها از زیر انبار خارج شدند. آرتادک من و سه نفر دیگر.

آرتادک پرسید: «پس قراولها کجا هستند؟»... آنجا روی زمین افتاده است. آهسته خیلی آهسته در حالیکه بسوی زمین خم شده بودند براه افتادند. باران میآمد و باد غوغا می کرد. از دهکده خارج شدیم و مدت مدیدی بدون یک کلمه حرف از لابلای بیشته گذشتیم. خیلی تند میرفتیم. آرتادک دست مرا گرفته بود دستش داغ و مرتعش بود. آه تا موقعیکه چیزی نمی گفت چقدر با او خوش بودم. این آخرین ولی بهترین دقایق زندگی پرشورم بود. در این هنگام از چمنی سربدر آورده و همانجا توقف کرده بودیم. هر چهار نفر از من تشکر کردند. اوه. اوه نمیدانم چه گفتند که تمام نمی کردند. پیوسته گوش میکردم و به رب النوع خود نگاه می کردم. با من چه معامله ای خواهد کرد؟ او مرا در آغوش خود گرفت و با نهایت وقار بمن گفت.... خوب بیاد ندارم چه گفت – گویا همه چیز در این جمله خلاصه میشد: بپاداش زحمات من در مورد فرارش بعد از این مرا دوست خواهد داشت... اینرا گفت و در حالیکه لبخندی بر لب داشت بر روی زمین در برابر من زانو زد و گفت «ای ملکه من» نگاه کن چه سگ دروغگوئی بود. پس لگدی باو زدم و میخواستم یک سیلی هم بصورت او بزنم که خود را دور گرفت و بر روی پاهای خود بلند شد. با رنگی پریده و با حالتی تهدید آمیز در برابر من ایستاد. آن سه نفر دیگر هم با قیافه ای عصبانی ایستاده بودند- همه خاموش بودند. من بآنها نگاه کردم ... ناگهان دیگر چیزی نفهمیدم فقط بیاد دارم که یک اندوهی بزرگ و یک تنبلی بی نظیر سراپای وجودم را فرا گرفت... بآنها گفتم: «بروید» آن سگها از من پرسیدند: «تو لابد به سربازخانه بر می گردی که راه ما را به سربازها نشان بدهی؟» پست فطرتی را می بینی! معذلک از آنجا رفتند. منهم از آنجا رفتم. فردای آنروز بوسیله سربازان شما توقیف شدم اما بلافاصله مرا رها کردند. در این هنگام بود که به این نتیجه رسیدم که باید برای خود آشیانه ای بسازم.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در عجوزه ایزرگیل. (قسمت آخر) مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 5649
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23899701