در این هنگام بود که به این نتیجه رسیدم که باید برای خود آشیانه ای بسازم. مدت زیادی مثل یک فاخته زندگی کرده بودم. داشتم چاق میشدم. بالها نیروی خودرا از دست داده بودند و پرها شفافیت خویش را کم کرده بودند... وقتش هم رسیده بود واقعا دیگر وقتش بود. این بود که به گالیسی و از آنجا به دب روجا رفتم اکنون در اینجا سکونت دارم. شوهری داشتم. از اهالی مولداوی بود. اینک یکسال از مرگ او میگذرد ولی من زنده ام. تنها عمر میگذرانم – نخیر. تنها نیستم با این ها هستم. عجوزه سر خود را بسوی دریا حرکت داد. آنجا همه چیز آرام بود. گاهی صدای حقیر و فریبنده ای میآمد و بسرعت نابود میشد.
-اینها مرا دوست میدارند. خیلی چیزها برایشان نقل میکنم. به این چیزها هم احتیاج دارند. هنوز جوان می باشند و من میانه ام خیلی با ایشان گرم است. به ایشان نگاه کردم فکر میکنم که منهم در گذشته مثل ایشان بوده ام – اما در دوره من در انسان نیرو و شراره بیشتر بود زندگی با نشاط تر و بهتر بود. .. آری! سکوت کرد- من در کنار او اندوهگین نشسته بودم. او در اندیشه بود- سرش را حرکت میداد و خیلی آهسته زمزمه میکرد... شاید هم نماز می خواند.
از دریا ابری سیاه و سنگین که لبه هایش مانند قله های کوه بنظر می رسید بالا آمد. سینه میسائید و بسوی استپ پیش میرفت. از انتهای آن تکه هائی جدا میشد که بدنبال او روان بود و ستارگان را یکی پس از دیگری خاموش می کرد. دریا میغرید در نزدیکهای ما صدای بوسه ها- صحبتهای در گوشی و آه هائی بگوش میرسید. در استپ سگی عوعو می کرد.
هوا با عطر عجیبی آمیخته بود. سوراخهای بینی را قلقلک میداد و اعصاب را تحریک میکرد. ابرها سایه هائی ضخیم و انبوه برروی زمین میگستردند این سایه ها سینه خیز میرفتند و میرفتند و محو میشدند و دو مرتبه ظاهر میگردیدند. بجای ماه لکه ای مبهم و خونی رنگ چیزی دیده نمی شد گاهی یک تکه ابر مایل به آبی آنرا کاملا میپوشاند. در جاهای دور استپ که دیگر سیاه و وحشتناک شده بود و گوئی سری را پنهان میکرد و بروز نمیداد اشعه های کوچک و آبی رنگ میدرخشید. این اشعه ها گاهی آنجا و زمانی جدا برای مدت بسیار کمی ظاهر میشدند و سپس خاموش می گشتند. گفتی چند انسان پراکنده در دل استپ چیزی جستجو می کنند و کبریتشان در اثر باد بلافاصله خاموش می شود. اینها زبانه های شگفت آور و آتشی آبی رنگ بود که انسان را بی اختیار در رویائی افسانه آمیز فرو میبرد.
عجوزه ایزرگیل از من پرسید: جرقه ها را می بینی؟
در حالیکه استپ را باو نشان میدادم گفتم: اینها؟ این آبی ها؟
آبی ها؟ بله همین ها. اینهائیکه بپرواز درآمده اند – صحیح –صحیح اما من دیگر آنها را نمی بینم چشمهایم چیز مهمی را دیگر نمی توانند دید.
از عجوزه پرسیدم: منشاء این جرقه ها کجاست؟
من خودم افسانه های مربوط باین شعله های دیوانه را می دانستم اما دلم می خواست که حکایتش را از خود عجوزه ایزرگیل بشنوم.
-این جرقه ها از قلب سوزان دانکو سرچشمه میگیرند. روزی قلبی آتش گرفت و اکنون این جرقه ها از آن برمیخیزند. من مایلم که این داستان را برایت تعریف کنم. اینهم یک افسانه قدیمی است ... چیز کهنه ای است و اکنون دیگر جز کهنه چیزی پیدا نمی شود! همه گنجهای ایام گذشته چه شدند؟ - اکنون همانطوریکه می بینی هیچ چیزی باقی نمانده است: نه عملی نه انسانی و نه افسانه ای! چرا؟ جواب بده! جوابی وجود ندارد چه چیزی میدانی؟ شما جوانها چه میدانید؟ هه. هه.!
اگر بگذشته نظری می انداختید کلید تمام این معماها آنجا پیدا میشد.. اما شما.. بآنجا نگاه نمی کنید و برای همین اصل هم هست که بلد نیستید زندگی کنید.
آیا من زندگی را نمی بینم؟ آه. من چه چیز را می بینم – با وجود اینکه چشمانم خراب است. من می بینم که مردم از زندگی استفاده نمی کنند و وقت خود را بی نتیجه صرف می کنند که تا مقدمات اقدام را فراهم نمایند و در همین مرحله زندگی خود را تباه می کنند هنگامیکه باراده شخصی، خود را از بین بردند آنگاه بر مزار سرنوشت گریه و زاری می نمایند- سرنوشت یعنی چه؟ سرنوشت هر کس بدست خود اوست من همه جور انسانی دیده ام- ولی آدمهای قوی بسیار کم. پس کجا هستند؟
همچنین مردان خوشگل هم بیش از پیش کمیاب می شوند. عجوزه در اندیشه مردان نیرومند و زیبا و مکان ایشان فرو رفت. فکر می کرد و مانند اینکه جواب خود را در استپ قیرگون جستجو می کند آنجا را ورانداز می کرد.
من در انتظار داستانسرائی او از ترس اینکه مبادا سئوال من او را از مسیر تخیلانش دور کند خاموش بودم.
او باز شروع کرد:
سابق برین جماعتی روی زمین زندگی می کردند که اردوگاهشان از سه طرف توسط جنگل غیرقابل نفوذی محصور بود و چهارمین طرف آن استپ قرار داشت. مردمی خوش و نیرومند و جسور بودند ولی یک روز بالاخره هنگام سختی و ناراحتی فرا رسید. قبیله هائی ظهور کردند – معلوم نبود از کجا آمده اند- در هر حال اینها را از اعماق جنگلها راندند. آنجا جایگاه مرداب بود و مرکز ظلمت زیرا جنگل آنقدر کهن بود و شاخه های درختان آنطور در هم جوش خورده بودند که چشم از دیدار آسمان محروم می شد. پرتو خورشید بزحمت میتوانست از لابلای شاخ و برگ انبوه راهی برای خود باز کند. ولی هرگاه این اشعه بر آبهای مرداب ها میتابید از آن گندی برمیخاست که قادر بود انسانها را یکی پس از دیگری بدیار عدم بفرستد. زنها و بچه ها شروع بگریه کردند و پدران مشغول چاره اندیشی شدند و در اندوه فرو رفتند و برای این کار دو راه بیشتر وجود نداشت. یکی از راه پشت سر که بدبختانه پر بود از دشمنان- نیرومند و خونخوار و دیگری از جلو که درختان غول پیکری سر برداشته بودند. شاخه های کهن آنها در هم پیچیده شده بود و ریشه هایشان در ژرفنای لای و لجن چسبیده و مردابها فرو رفته بود. روزها این درختان سنگ آسا خاموش و بیحرکت در نور تاریک و روشن خاکستری رنگ قد برافراشته بودند و شبها هنگامیکه آتش اردو افروخته میشد گوئی به پیش میآمدند و این مردم را نزدیکتر در بر می گرفتند. شب و روز یک حلقه نیرومندی از تیرگی و ظلمت در اطراف این انسانها جلوه گری میکرد که گمان میکردی آماده در هم شکستن آنها است. بنابراین بفراخنای استپ خو گرفته بودند هنگامیکه باد بر قله کوه میکوبید و سرتاسر بیشه با صدای خفه ای فریاد میکشید گوئی اینها را تهدید می کرد و نوحه مرگ آنان را میخواند و بر شدت وحشت افزوده می شد. مردانشان نیرومند بودند و میتوانستند با کسانیکه پیش از این شکستشان داده بودند بجنگ خونینی برخیزند اما از کشته شدن در جنگ معذور بودند زیرا دارای وصیتنامه هائی بودند و چنانچه میمردند ناچار وصیتنامه ها همراه ایشان از بین می رفت. روی همین اصل آنجا مانده بودند و شبهای دراز در همهمه گنگ جنگل و در بوی متعفن مردابها بتفکر می پرداختند. مانده بودند و انعکاس آتشی که در اطراف اردوگاه زبانه میکشید در چهار سوی ایشان برقصی خاموش جست میزد و آنها گمان می کردند که این سایه رقصان آتش نیست بلکه ارواح ابلیسی بیشه و مرداب است که پیروزمندانه نمودار می شوند...
مانده بودند و فکر می کردند اما نه کار و نه زن هیچکدام جسم و روح انسان را باندازه افکار اضطراب آمیز نمیفرساید. مردان از شدت فکر ناتوان شدند... وحشت در بینشان تولید گردید و بازوان ستبرشان را بر جای خشک کرده بود. زنان نیز در کنار جسد آنهائیکه از تعفن مرده بودند و همچنین برای زنده هائی که از ترس میخکوب شده بودند میگریستند و بر آتش این وحشت دامن می زدند. از لابلای جنگل گفته های سست و بی بندوباری که در ابتدا پست و خفه بود ولی آهسته به بلندی میگرائید شنیده میشد.
در این موقع همه واقعا حاضر بودند که بسوی دشمن روی آرند و آزادی خویش را برای او برسم قربانی ببرند از ترس مرگ هیچکس دیگر از زندگی بردگی هراسی نداشت.... در همین هنگام بود که دانکو پیدا شد و به تنهائی همه را نجات داد.
عجوزه پیوسته داستان دل شورانگیز دانکو را تعریف می کرد. هنگامیکه حرف می زد گوئی آواز میخواند و صدای شکسته و گنگ او همهمه جنگلی را که هوای مسموم مرداب های آن انسان های بدبخت و خسته را تلف می کرد بیاد میآورد.
دانکو یکی از آنان بود. یک جوان زیبا. مردان زیبا همیشه دلیر می باشند. دانکو به رفقایش چنین گفت:
سنگ سر راه را تنها با فکر از جا نمیتوان برداشت. کسی که کوشش نکند به هیچ جائی نمی رسد چرا با فکر و خیال آه و ناله نیروی خود را تلف کنیم؟ برخیزید وارد جنگل شویم و از آن عبور کنیم زیرا بالا و انتهائی دارد. همه چیز در این دنیا انتها دارد. راه برویم. به پیش!
باو نگاه کردند و دیدند که از همه بهتر است زیرا در چشمانش نیروی شعله ای جاندار می درخشید. گفتند ما را هدایت کن.... پس او ریاست آنها را بعهده گرفت...
در اینجا عجوزه قدری سکوت کرد و به استپ که در آن ظلمت هر لحظه غلیظ تر میشد مینگریست – جرقه های کوچک دل پرشور دانکو از دور الو می گرفت فقط برای یک لحظه گلهای آبی رنگ آسمان باز می شدند. دانکو در راس آنها قرار گرفت. دسته جمعی بدنبال او براه افتادند زیرا به او ایمان داشتند.
راه دشورا بود! چه ظلمتی! در هر قدم مرداب پوزه پرطمع و متعفن خویش را باز می کرد و مردان را در کام خویش فرو میبرد و درختان با حصارهای نیرومند خود راه آنان را سد می کردند شاخه های درختان مانند مارها درهم پیچیده شده و ریشه هایشان همه جا رفته بود. هر گام – مساوی بود با عرق ترس و خون فراوان. مدت مدیدی راه پیمائی کردند.... جنگل هر دم انبوه تر می شد و به همین نسبت نیروهایشان روبه زوال میرفت..
روی همین اصل شروع کردند به دانکو غرغر کردن .گناه او بود که با وجود جوانی و بی تجربگی آنان را راهنمائی می کرد و خدا میداند که بکجا میبرد. اما او با نهایت دلیری و بی دغدغه گی جلو جلو راه میپمود.
خلاصه روزی طوفان بر روی جنگل غرش کرد. درختان زمزمه گنگ و دهشتناکی را شروع کردند. هوا آنقدر تاریک شد که پنداشتی تمام شبها یکجا جمع شده اند. تمام شبها از ابتدای خلقت جنگل. این انسانهای محقر بین این درختان تنومند در خلال صدای تهدیدآمیز رعد و برق میرفتند و درختان غول پیکر تکان میخوردند و دندان بهم می سائیدند و آوازهای خشم آلود با صدائی سهمگین در میدادند و صاعقه که بر فراز قله ها پر میزد لحظه ای چند جنگل را با شعله ای آبی و سرد روشن می ساخت و به همان سرعتی که ظاهر میشد از بین میرفت و مردان را در اضطراب باقی می گذاشت. درختانی که با شعله سرد رعد و برق روشن میشدند بنظر جاندارانی میرسیدند که بازوان دراز و پیچیده خود را بدور انسان هائی که می خواهند از این ظلمت بگریزند افراشته اند و باین وسیله توری غیر قابل نفوذ بر سر عابرین گذاشته اند تا از عبورشان جلوگیری کنند. در لابلای سایه درختان چیزی تیره و سرد و وحشت زا دیده می شد. راه دشوار بود و انسان های فرسوده بیش از پیش خود را می باختند. اما شرم داشتند که ناتوانی خود را بروز دهند. پس خشمگین و غضبناک خود را بر روی دانکو که پیشاپیش آنان بود افکندند. او را متهم کردند که نتوانسته است آنطوری که باید و شاید آنان را راهنمائی کند. اتهام فقط این بود!
توقف کردند.. و زیر فریادهای پیروزمندانه جنگل و در بین تیرگیهای ترسناک با خستگی و کینه توزی بسیار دانکو را تحت محاکمه کشیدند. باو گفتند: تو نه تنها انسان بی هنری هستی بلکه فردی خطرناک هم هستی. ما را بقول خودت راهنمائی کردی و اکنون در مهلکه افکنده ای و برای همین گناه نیز خواهی مرد.
دانکو در برابرشان قرار گرفت و با صدائی بلند گفت شما بمن گفتید (راهنمائی کن) و من هم شما را هدایت کردم من در خودم جرات راهنمائی شما را دارم برای همین بود که قبول کردم. ولی شما؟ چه کاری برای کمک بخود انجام دادید؟ فقط راه رفتید و بس. ولی قادر نبودید که نیروی خود را برای راهی درازتر نگهداری کنید. تنها راه رفتید و بس. همان گونه که گله گوسفندان راه می پیمایند.
اما این گفته ها بیشتر آنها را عصبانی می کرد. همه دسته جمعی فریاد کشیدند تو خواهی مرد. تو خواهی مرد.
جنگل می غرید. پیوسته میغرید و صدای آنها را با این وسیله همراهی می کرد. رعد و برق ظلمت را بقطعات کوچک تکه تکه می کرد. دانکو به آنهائی که برایشان واقعاً زحمت کشیده بود و میدید که اکنون چون درندگان شده اند نگاه می کرد. تعداد آنها زیاد بود ولی در روی صورتهایشان کوچکترین اثری از آثار نجابت دیده نمی شد و ممکن نبود هیچ رحمی از ایشان توقع داشت لذا او نیز حس کرد که در دلش نفرت جوش می زند اما در دلش رحم پیدا کرد و او را اندکی تسکین داد. او اینان را دوست می داشت و فکر می کرد که بدون او شاید همه به هلاکت رسند. پس در دلش آتش شوق نجات آنها زبانه کشید تا اینان را براه آسانتری راهنمائی کند. در چشمانش فروغی از این شعله نیرومند جرقه زد. ولی آنها گمان کردند که او خشمگین است و این غضب است که چنین درخشندگی بچشمهایش بخشیده است. پس مانند گرگها جبهه گرفتند و آماده شدند و در انتظار اینکه با آنها بجنگ برخیزد حلقه محاصره را تنگ تر کردند که بتوانند آسانتر او را بگیرند و بکشند اما او قبلا فکرشان را خوانده بود و از این رو دلش بیشتر سوخت و شعله اش بالاتر رفت. زیرا طرز تفکر آنان او را بیشتر در اندوه فرو برد. اما جنگل پیوسته سرود مرگ می خواند رعد میغرید و باران بشدت می بارید.
دانکو فریادی بلندتر از صاعقه کشید و گفت برای این انسان ها چه میتوانم کرد؟
این را گفت و ناگهان با دستهای خود سینه خود را از هم درید و دل خود را کند و آن دل را بر بالای سر خود بلند کرد. دل او مانند آفتاب می درخشید. از آفتاب نیز بیشتر می درخشید سراسر جنگل از این مشعل عشق روشن شد و سکوت مطلقی بر همه جا مستولی گردید. تیرگیها در برابر فروغ آن دل پراکنده شدند و رفتند تا در ژرفای جنگل خود را لرزان در کام گندیده مرداب ها اندازند. مردان متعجب مانند سنگ بر جای خود مانده بودند.
دانکو فریاد زد: به پیش. در حالیکه دل شوریده اش را ببالای سر گرفته بود و جاده را برای انسان ها روشن می کرد خود را بجلو صفوف آنها انداخت و جای قبلی خود را گرفت.
همه مفتون او شده بودند بدنبال او براه افتادند- جنگل دوباره همهمه را آغاز کرد و شاخه های قله مانند درختان حسرت زده بحرکت درآمد اما صدایش در برابر آهنگ رسای گامهای اینان خفه میشد. اینان از نظاره اعجاب آور این دل شوریده بیقرار شده تند و گستاخ میدویدند. ایندفعه هم مرگ بود ولی گریه و شکایت نبود. دانکو پیوسته طلایه داری قافله می کرد و دل افروخته اش پیوسته متلالو بود. در این اثنا جنگل از برابر او کنار رفت و تیره و خاموش پشت سر جمعیت قرار گرفت. دانکو و همراهنشان ناگهان در دریائی از آفتاب و هوای تازه ای که از باران شستشو شده بود غوطه ور شدند. طوفان در پشت سر آنها بر فراز جنگل وجود داشت اما اینجا خورشید می درخشید و نور میافشاند و استپ نفس تازه می کرد. علفها از نوازش قطرات درخشنده باران فروزان بودند و رودخانه پرتوی طلائی رنگ داشت. اینک شب فرا رسیده بود و رود زیر پرتو شفق مثل جویبار خونی که از سینه شکافته دانکو فواره زده بود سرخ بنظر می رسید.
دانکوی بزرگ منش و جسور در برابر خود بر پهنای استپ نگاهی انداخت- آری نگاه خرسند خود را بر سرزمین آزادی دوخت – خنده غرور آمیزی سرداد و سپس افتاد .......... جان سپرد.
اما این مردم خوشنود و امیدوار متوجه مرگ او نشدند و ندیدند که در کنار جسد او هنوز قلب جسورش شعله می کشید. تنها یکی از آنها که خیلی محتاط بود آنرا مشاهده کرد و از ترس اینکه مبادا گزندی بقبیله برسد پای خود را بر روی آن دل پرغرور گذاشت از دل آخرین جرقه برجهید و خاموش شد....
«سرچشمه این جرقه های آبی رنگ که قبل از هر طوفان پیدا میشود از همینجاست.»
اکنون که عجوزه داستان زیبای خود را خاتمه میداد در استپ یک آرامش وحشتناکی پدیدار شد گوئی از نیروی دانکوی دلاور که دل خود را برای همنوعان خود بدون اینکه توقع کوچکترین پاداشی داشته باشد مشتعل کرده بود در حیرت بود.
عجوزه چرت میزد. من باو مینگریستم و در اندیشه بودم که چه داستان ها و یادبودهائی را در حافظه نگهداشته است و همچنین در فکر قلب بزرگ و شوریده دانکو بودم که تصور انسانی چه افسانه های زیبا و توانائی خلق کرده است. باد وزید و بدن در هم خشکیده عجوزه ایزرگیل را که بیش از پیش درخواب فرو رفته بود از زیر جامه ژنده اش بیرون انداخت. من بدن پیرش را پوشاندم و در کنار وی روی زمین خوابیدم. استپ آرام و تیره بود. ابرها آهسته و هم آهنگ در دل آسمان میلغزیدند. دریا با صدای خفه و غمناکی میغرید.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.