یک شب هنگامیکه انگور چینی روزمره بپایان میرسید و اکیپ ملداوها که با ایشان کار می کردم بسوی دریا روانه می شد من و عجوزه ایزرگیل تنها ماندیم. هر دو زیر سایه انبوه تاک روی زمین دراز کشیده بودیم و در سکوتی عمیق بسایه های آنانیکه بسوی دریا میشتافتند و در مه غلیظ شبانگاهی محو میشدند مینگریستم.
مردان با سبیلهای سیاه و انبوه و گیسوان مجعد پرپشتی که بر روی شانه هایشان ریخته شده بود ملبس بجامه های یقه بسته و شلوارهای گشاد قزاقی و زنان و دختران سبزه روی چابک و خوشحال با چشمان آبی پررنگ میرفتند و میخواندند و میخندیدند. گیسوان نرم و سیاهشان پریشان شده و از وزش باد ملایم سکه های پولی که بر آن بافته شده بود آهسته صدا می کرد. باد مانند موجی هموار و عظیم بجریان خود ادامه می داد ولی گاهی بشدت خود افزوده چون کسی که از مانعی نامرئی بجهد میوزید و زلفهای زنان را چون یال و کوپالی خیال انگیز بر فرار سرشان آشفته می کرد و به آنها حالتی شگفت آور و رویائی میبخشید. هر چه بیشتر دور میشدند، تیرگی شب تصویر انسانی آنان را بیشتر از پیش در جامه پر زیور و دلربائی میپوشاند.
ویولون مینواختند ... دختری با صدای ظریف و بم میخواند، صدای قاه قاه خنده حتی بگوش ما نیز میرسید. هوا را بوی تند دریا و بخار چربی آلوده زمین که نمناک از بارانهای اول شب بود، می انباشت هنوز در آسمان لکه های پرشکوه ابر که ابعاد و رنگهای شگفت آوری بخود گرفته بود سرگردان راه میپیمود. از یکسو مانند دود خاکستری رنگ یا آبی مایل بخاکستری مارپیچ میشدند و از سوی دیگر چون تکه های سنگ سیاه و کم رنگ یا قهوه ای شفاف، جلوه گری میکردند در بین این لکه های ابر تکه هائی از آسمان آبی که با پولکهای زرین ستارگان تزئین یافته بود پدیدار میشد و با پرتوی دل انگیز میدرخشید. تمام اینها: اصوات، عطرها، ابرها و مردم بطور اعجاب آمیزی زیبا ولی اندوه بار مینمودند و گویا خبر از شروع داستانی شگفت آور می دادند گوئی همه چیز از نشو و نما باز ایستاد و به استقبال مرگ شتافت، آوازها در دورست ها خاموش شدند و جای خود را به آههای غم آلود دادند.
عجوزه ایرزگیل در حالیکه سرش را بسوی دریا تکان میداد پرسید: چرا همراه آنان نرفتی؟
روزگار پشت او را خم کرده بود، چشمهایش که زمانی سیاه بود بهم خورده و اشک آلود بنظر می رسید. صدای خشکش آهنگی، غریب و شکسته داشت، گوئی با استخوانهایش گفتگو میکرد.
باو گفتم: مایل نبودم.
گفت: اوه، شما روسها اصولا پیر بدنیا میآئید... چرا مانند اهریمنان تیره و سیاهی؟
دختران ما از تو میترسند... در صورتیکه هم جوانی و هم قوی.
ماه بالا آمده بود. دائره عظیم سرخ و خون آلودش گویا از اعماق استپ سربدر آورده بود. استپی که طی قرون متمادی چه انسان ها را در خود فرو برده و چه خون ها آشامیده است و اکنون از برکت آنها است که سخاوتمند و بارور گشته است.
سایه های مشبک برگها بر روی ما گسترده شده و ما را مانند جامه ای توری دربر گرفته بود. داخل استپ چپ ما- ابرهای روشن و شفافی که در شعاع آبی رنگ ماه غوطه میخوردند بر ما سایه می افکندند و میگذشتند.
-نگاه کن، این لاراست که می گذرد.
من بسوئی که عجوزه با دست لرزان و انگشتان خمیده اش نشان میداد نگریستم. اشباح بیشماری از آنجا میگذشتند. یکی از آن سایه ها که از همه تیره تر و فشرده تر بنظر می رسید از دیگر سایه ها تندتر و پائین تر حرکت می کرد، از قطعه ابری جدا شده بود که نزدیک بزمین سرگردان بود و با سرعت پیش می رفت.
گفتم: من که کسی را نمی بینم.
-تو از پیری از من هم کورتری- نگاهش کن، آنجا، تیره و غمگین در دل استپ می دود.
نگاه کردم ولی باز هم جز یک سایه هیچ نیافتم.
-اینکه فقط یک سایه است- چرا آنرا لارا مینامی؟
- برای اینکه این خود اوست- و اکنون فقط شبحی از او باقی مانده است.
از عمر او هزاران سال میگذرد- خورشید تن و خون و استخوانش را بهم خشکانیده و باد، غبار و خاکسترش را پراکنده کرده است- واقعاً خداوند چه بسر انسان میآورد تا مزد خود پرستی اش را کف دستش گذارد؟
من در حالیکه گمان میبردم اینهم یکی از داستانهای دل انگیزی باشد که در استپها پیدا شده است گفتم:
تعریف کن ببینم این داستان چگونه اتفاق افتاده؟
عجوزه نیز داستان را بدینگونه برایم نقل کرد:
از آن وقت تا امروز هزاران هزار سال گذشته – دور- آنطرفتر از دریا – جائیکه خورشید طلوع می کند، رودخانه عظیمی است که سایه هر برگ درخت و هر جوانه گیاهش کافی است که انسان را در برابر خورشید سوزان حفاظت کند- چقدر این سرزمین حاصلخیز و سخاوتمند است!
در آنجا، قبیله ای نیرومند زندگی می کرد که مردانش به گله داری مشغول بودند و نیرو و شجاعت خود را صرف شکار درندگان میکردند، پس از شکار مهمانی ترتیب میدادند، آواز میخواندند و با دخترکان ببازی می پرداختند.
یک روز هنگام مهمانی یکی از دختران سیاه مو که مانند شب ظریف مینمود توسط عقابی که از آسمان فرود آمد ربوده شد.
مردان تیرهائی بسوی عقاب افکندند ولی تیرها سرخورده و برگشته بر روی زمین افتادند. اهل قبیله- سپس- بجستجوی دختر رفتند ولی وی را نیافتند. چندی بعد فراموشش کردند- همان طوریکه همه چیز این دنیا فراموش شدنی است...
در اینجا – عجوزه آهی کشید و خاموش شد – با شنیدن صدای ناهموارش پنداشتی که قرون فراموش شده با او به پرخاش برخاسته اند و در سینه او به خاطرات مرده اش جان میبخشد. دریا هم – آهسته- با پیش درآمد یکی از داستان های کهن که شاید در کرانه هایش بوجود آمده بود هم آواز بود.
اما بیست سال بعد، دختر خودش خسته و کوفته بهمراه جوانی زیبا و نیرومند باز آمد. گوئی همان قیافه بیست سال پیش را داشت هنگامیکه از او پرسیدند کجا بودی؟ گفت که عقاب او را با خود بکوهستان برده و در آنجا او را به زنی گرفته بود این جوان هم از عروسی با عقاب بوجود آمده بود ولی پدرش دیگر در قید حیات نبود. روزیکه نیروی عقاب رو بزوال نهاد برای آخرین بار بر فراز آسمانها بپرواز درآمد، آنگاه بالهای خویش را جمع کرد و خود را بر زوایای کوه افکند و خویش را در همانجا درهم شکست و مرد.
اهل قبیله با حیرت به پسر عقاب مینگریستند و میدیدند که از هیچکدامشان زیباتر نیست تنها چشمهایش چون چشم سلطان پرندگان سرد و بی اعتنا بود. با او سخن می گفتند ولی او هر گاه که دلش می خواست و اراده می کرد جواب میداد و گرنه خاموش میماند. هنگامیکه پیران قبیله باو نزدیک شدند با ایشان مانند همتایان خود سخن گفت، پیران از این ماجرا سخت رنجیدند و به وی گفتند ای تیر پرکنده و کند سر! هیچ میدانی که هزاران نفر مثل تو که حتی دو برابر تو سن و سال دارند بما احترام می گذارند و در اطاعت ما میباشند؟ او با گستاخی بایشان نگریست و در پاسخ گفت:
مثل من دیگر یافت نمی شود- و اگر تمام دنیا شما را تقدیس میکنند من تقدیس نخواهم کرد- پیران ایندفعه واقعا از جا در رفتند و گفتند:
برای او در میان ما جائی نیست. هر جا که دلش می خواهد برود.
جوان قاه قاه خنده را سر داد و رفت آنجائیکه دلش می خواست. آنجا دخترکی باو خیره خیره نگاه میکرد، بسوی او رفت- باو نزدیک شد او را در آغوش خود گرفت – او دختر یکی از همان پیرانی بود که جوان محکوم کرده بود- هر چند که جوان زیبا و دلربا بود ولی دخترک از ترس پدر، او را از خود راند و خواست دور شود که جوان ضربه ای وحشتناک باو وارد کرد- هنگامیکه دختر بزمین افتاد پای خود را چنان بر سینه او فشرد که از لبانش خون بسوی آسمان فواره زد. دختر آهی کشید- چون ماری بدور خود پیچید و جان داد.
تمام حاضرین از وحشت بجای خود میخکوب شده بودند- اولین بار بود که مرگ زنی را تماشا می کردند. همه مدتی خاموش مانده نگاه خویش را بدخترک که با چشمانی باز و دهانی خون آلود بر روی زمین افتاده بود دوخته بودند ناگهان چشمشان بجوان افتاد که تنها در نهایت غرور بدون اینکه سر خود را بزیر اندازد کنار نعش دختر ایستاده است، گویا خود تقاضای مجازات خویش می کرد.
اهل قبیله وقتی بخود آمدند باو پرداختند- او را در بند نهادند و بهمان حال گذاشتند- مرگ ساده و بی شکنجه اش نمیتوانست آنها را راضی کند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در عجوزه ایزرگیل. (قسمت دوم) مطالعه نمایید.