Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

عجوزه ایزرگیل. نویسنده: ماکسیم گورگی. مترجم: دکتر قاضی. (قسمت دوم)

عجوزه ایزرگیل. نویسنده: ماکسیم گورگی. مترجم: دکتر قاضی. (قسمت دوم)

اهل قبیله وقتی بخود آمدند باو پرداختند- او را در بند نهادند و بهمان حال گذاشتند- مرگ ساده و بی شکنجه اش نمیتوانست آنها را راضی کند.

شب که مملو از همهمه شگفت آور و ملایم بود می آمد و هر لحظه بغلظت تاریکی خود می افزود. سوسکها در استپ با آوای غمناکی آهسته آهسته سوت می کشیدند و نوای در هم ملخها، لرزان از خلال تاکها بگوش میخورد و شاخه ها آه میکشیدند و زمزمه میکردند- قرص کامل ماه که تاکنون رنگ سرخ خون داشت هر قدر که از زمین دور میشد رنگ پریده تر میگردید و بیشتر از پیش نور آبی رنگ بر روی استپ میافشاند.

پس همه بدور هم جمع شدند تا درباره کیفری که بپای این جنایت هولناک برسد اندیشه ای کنند، ابتدا میخواستند او را به اسبهای خود بندند و شقه کنند اما این جزا بنظر آنان کوچک آمد – گفتند بایستی با تیر او را بسوزانند اما دودی که از هیزم برمیخاست اجازه نمیداد که عذاب او را با چشم ببینند- پیشنهاد های دیگری هم شد ولی هیچکدام نتوانست نظر همه را جلب کند. مادر جوان در برابر اینان زانو زده بود ولی یارای آن نداشت تا کلماتی پیدا کند و با آن عفو پسرش را بخواهد.

پس از مدتی مذاکره یکی از عاقلان قوم لحظه ای اندیشید و گفت:

از خودش سوال کنیم چرا مرتکب چنین عملی شده؟ از او پرسیدند و او پاسخ داد: مرا باز کنید زیرا تا هنگامیکه دست و پایم بسته است سخن نخواهم گفت. چون بازش کردند مانند کسی که با بردگان خود صحبت کند گفت: از من چه می خواهید؟

پیر گفت : مگر نشنیده ای؟

-چرا باید کارهای خودم را برایتان توجیه کنم؟

- برای اینکه بفهمم گوش کردی- خیره سر! در هر حال تو خواهی مرد. اکنون بما امکان بده تا بدانیم معنی این کار تو چیست. پس از مرگ تو ما بزندگی خود ادامه خواهیم داد و برای ما بسیار سودمند خواهد بود که با بیشتر مسائلی که نمیدانیم آشنایی بیشتری حاصل کنیم.

خیلی خوب خواهم گفت- هر چند که خودم نیز شاید معنی این کار را ندانم. گمان میکنم برای این او را کشتم که دست رد بسینه من زده بود در حالیکه من به او احتیاج داشتم.

اهل قبیله گفتند: ولی او متعلق بتو نبود.

-آیا شما فقط از چیزهائی که متعلق بشماست استفاده می کنید؟ مگر انسان تنها مالک گفتار و بازوان و پاهای خودش نیست! پس چرا با وجود این بر حیوانات و زنها و زمین و... چه میدانم چیزهای دیگر سلطنت می کند؟

جواب دادند که: انسان هر تمتعی که برمیگیرد، در عوض وجود- هوشمندی نیرو و گاهی زندگی خود را میدهد در صورتیکه تو همه اینها را برای خودت می خواهی.

پس از چندی گفتگو عاقبت پیران دریافتند که جوان خیال می کند تنها کسی که بر روی کره ارض وجود دارد و غیر از خودش هیچکس را نمی بیند – وحشت سراپای همه را فرا گرفت که او خود را در چه دنیای تجرد و تنهائی زندانی کرده است. نه بخانواده نه بمادر، نه بزن توجهی دارد و هیچکدام از اینها را آرزو هم نمی کند.

بمحض درک این حقیقت باز شروع کردند درباره مجازات او صحبت کردن- اما این مرتبه خیلی بحث نشد دانای قبلیه اندکی درنگ کرد تا همه عقیده خود را ابراز داشتند- سپس رشته کلام را بدست گرفت و چنین گفت:

بس کنید. من کیفر وحشتناکی پیدا کردم- هزار سال هم که بگردید نظیر آن چیزی نخواهید یافت. مجازات او در خود اوست او را رها کنید بگذارید آزاد باشد اینهم کیفر او.

در این هنگام حادثه ای عظیم بوجود آمد.

در آسمان صاف و بی ابر رعد و برقی شدید غریدن گرفت گوئی نیروهای آسمانی عقیده دانای قبلیه را تصدیق می کنند. همه سر فرود آوردند و پراکنده شدند. جوان یا همان لارا (یعنی مطرود و ملعون) در حالیکه بآن مردم که او را رانده بودند نگاه میکرد خندید. خنده اش از آن بود که او را مانند پدرش تنها گذاشته بودند. او برخلاف پدرش انسان بود وی بایستی مانند مرغی زندگی بی قانون و بی بند و بار را آغاز کند. گاهی بقبیله باز میگشت و هر چه دلش میخواست از چارپایان و دخترها می ربود. تیرهائی که بسوی او افکنده می شد قادر نبود از بندش عبور کند. زیرا بدنش در زره ای از کیفر آسمانی حفظ میشد. او چابک و حریص و نیرومند و دل سخت بود و هیچگاه از روبرو با مردان مقابله نمی کرد فقط از دور دیده می شد.

در حدود ده سال باین ترتیب تنها بود و در اطراف انسانها پرسه می زد تا اینکه روزی بمردان قبیله نزدیک شد هنگامیکه خود را بر وی افکندند از جا تکان نخورد و نخواست از خود دفاع کند. یکی از آنها فهمید و فریاد کشید : باو دست نزنید او میخواهد تن بمرگ سپارد.

با شنیدن این، همه از او دست کشیدند زیرا نمی خواستند بسرنوشت کسی که بایشان بد کرده بود تسکین بخشند. قصد نداشتند او را نابود کنند پس از او دست کشیدند و بنای مسخره کردن وی را گذاشتند.

او از این خنده ها بخود میلرزید و هر دم با دستهای منقبضش چیزی را در سینه خود جستجو می کرد.

ناگهان سنگی برداشت و خود را بر روی آنان افکند لیکن آنها در برابر ضربه های او جا خالی می کردند. عکس العملی نشان ندادند. خسته و کوفته فریاد هول انگیزی برکشید و خود را بزمین انداخت همه دور شدند و در گوشه ای بمشاهده حال او پرداختند پس از جای خود برخاست و چاقوئی را که هنگام دعوا گم شده بود پیدا کرد و بسینه خود زد ولی چاقو مثل اینکه با سنگی برخورد کند خورد شد. خود را دو مرتبه بزمین افکند و مدت مدیدی سر خود را بزمین کوبید اما زمین خود را میدزدید و در زیر ضرباتش فرو می رفت.

مردان در نهایت خرسندی میگفتند: نمی تواند بمیرد. رفتند و او را تنها گذاشتند. او بر روی زمین خفته در حالیکه صورتش را بطرف آسمان گردانیده بود بجای ماند و به نقطه های سیاه عقابهای نیرومندی که در ارتفاعات آسمان پرواز میکردند می نگریست. در چشمهایش آنقدر دلهره و اضطراب وجود داشت که با آن ممکن بود نسل بشری را مسموم کرد. و از این پس او تنها و آزاد مانده است و انتظار مرگ میکشد. همه جا میآید و میرود.

می بینی او اکنون مانند سایه ای است و همینطور هم تا ابد خواهد ماند او نه زبان مردم را میفهمد و نه دارای زندگی است و نه مرگ باو لبخند میزند – و او را بین مردم جائی نیست. نگاه کن چگونه انسان برای غرور خویش به خشم آسمانی دچار می شود!

عجوزه آهی برکشید و خاموش شد و سرش را که بطور شگفت آوری تکان میخورد بر روی سینه اش افکند. من باو مینگریستم و بنظرم می رسید که خواب باو غلبه کرده است. من ترحم عمیقی نسبت باو احساس میکردم. عجوزه با وجود اینکه از صدایش آهنگ ترس آلود و تسلیم آمیزی شنیده می شد جمله های آخر داستان را با لحنی پرشور و گاهی تهدید آمیز ادا کرد.

بر فراز ساحل آوائی شگفت آور برخاست. ابتدا بم بود و دو یا سه نت آن بیشتر طنین نمی افکند سپس صدای دیگری همان تصنیف او از ابتدا شروع بخواندن کرد. صدای اولی دوباره در تعقیب صدای دوم برخاست صدای سوم و چهارم و پنجمی نیز با همان نظم وارد آواز شدند. ناگهان آهنگ همان تصنیف توسط آواز دسته جمعی صدای مردان از سرگرفته شد. طنین صدای هر زن در آن میان تشخیص داده میشد. گوئی باندازه این نواها جویبارهای رنگارنگی از کوهساران جاری بود، میجهید و نغمه در میداد تا در موج فشرده صدای مردان که با آهنگی هموار بسویشان برمیخاست درآمیزد خود را در آن غرق کند- از آن جدا شود و گاهی نیز آنرا خاموش کند تا بار دیگر با نوائی صاف و نیرومند جدا جدا و پشت سرهم بسوی بلندیها اوج گیرد.

همهمه امواج درپی صداها محو میشد. عجوزه ایزرگیل سر از گریبان برداشت و در حالیکه تبسمی از دهان بی دندانش ظاهر بود پرسید:

-آیا هرگز شنیده ای که اکنون در جائی اینگونه آواز بخوانند؟

- نه هرگز.

چنین چیزی. حتی وصفش را هم نخواهی شنید. ما آواز را دوست داریم. فقط مردان زیبا می توانند خوب بخوانند مردان زیبائیکه زندگی را دوست میدارند. ما خوش گذرانی را دوست داریم. نگاه کن جانم تو خیال می کنی اینهائیکه در اینجا مشغول نغمه سرائی هستند، هنگام روز خسته نشده اند؟ از طلوع تا غروب خورشید کار کرده اند و اکنون مشغول نغمه سرائی هستند. آنهائیکه معنی زندگی را نمی دانند لابد رفته و خوابیده اند. آنهائیکه بزندگی علاقه مندند. نگاه کن مشغول خواندن می باشند.

من داشتم میگفتم پس سلامتی...

برای زندگی همیشه سلامتی باندازه کافی هست. سلامتی.

- اگر تو پول می داشتی خرج نمی کردی؟

سلامتی هم طلاست. هیچ میدانی وقتیکه جوان بودم چه میکردم؟ از بامداد تا شام قالی بافی می کردم بدون اینکه از جای خود تکان بخورم. من مانند پرتو آفتاب زنده و جاندار بودم ولی اجبار داشتم که مانند سنگ غیر متحرکی در جای خود باقی بمانم. آنقدر می نشستم که گاهی استخوانهای من بصدا درمیآمد. سرشب بسوی آن کسیکه دوست می داشتم میدویدم تا او را ببوسم. این وضع سه ماه بطول انجامید یعنی باندازه مدت عشق. مدت سه ماه شبهای خودم را در خانه میگذراندم. ببین تا چه سالی من زندگی واقعی کرده ام چه مردهائی را که دوست نداشته ام و چه بوسه هائی که نداده ام و نگرفته ام.

من بصورت او نگاه می کردم. چشمان سیاهی درهم رفته بود حتی گرمی خاطرات نیز آنها را زنده نمی کرد. ماه لبهای خشکیده و ترک خورده چانه تیزش که پر از موی خاکستری بود و بینی چین دار و نوک برگشته اش را که مانند منقار جغد مینمود روشن میکرد. بر روی گونه هایش دو گودال سیاه حفاری شده بود. بر یکی از گودالها یک رشته موی خاکستری و هموار که از چارقد قرمزش بیرون آمده بود قرار داشت.

پوست صورت و گردن و دستهایش بقدری چین داشت که در هر یک از حرکاتش منتظر این بودم که پوست خشکیده اش از هم دریده شود و تکه تکه از هم جدا گردد و در برابر من اسکلتی عریان با چشمانی بیفروغ و سیاه باقی بماند.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در عجوزه ایزرگیل. (قسمت سوم) مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 5540
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23899592