آنچه هملت می داند و می خواهد بداند او را از دنیای خود دور می کند. او نمی تواند با محیط خود سازگار شود. پس نقش آدمی خُل و دیوانه را پیشه می کند. در این جهانِ دروغین، دیوانگی؛ ماسکی است که به وی امکان می دهد به هر آنچه می اندیشد بیندیشد و از ریاکاری بپرهیزد و به کسی که محترم نمی شمارد، احترام نگذارد. در سایه طنز است که می تواند صداقت خود را حفظ کند.
پرده اول- صحنه اول- میدانی در برابر کاخ فرانسیسکو
مارسلوس: خوب، باز هم آن چیز امشب ظاهر شد؟
برناردو: من چیزی ندیده ام.
مارسلوس: هوراشیو می گوید توهَّم خود ماست و بس، و نمی خواهد آن منظره ترسناکی را که ما دو بار دیده ایم، باور بدارد. از این رو به اصرار از وی خواسته ام که دقایق این شب را با ما به نگهبانی بگذراند.
هوراشیو: به اه! پدیدار نخواهد شد.
برناردو: شما ... کمی بنشینید تا یک بار دیگر بگوییم در این دو شب چه دیده ایم.
هوراشیو: خوب بنشینم و به سخنان برناردو در این باره گوش کنیم.
برناردو: همین دیشب، هنگامی که آن ستاره که آنجا در باختر قطب است، در مدار خود این بخش آسمان را که اینک در آن می درخشد روشن کرد. من و مارسلوس....
مارسلوس: هیس! ساکت، نگاه کن دوباره از آنجا می آید.
(شبح وارد می شود)
برناردو: درست به همان هئیت شاهی که درگذشت.
مارسلوس: هوراشیو، تو درس خوانده ای، با او حرف بزن...
برناردو: آیا شبیه شاه نیست؟ درست توجه کن هوراشیو.
هوراشیو: خیلی شباهت دارد...
پرده اول- صحنه دوم- تالار شورا در کاخ
شاه: اگرچه یاد مرگ برادر گرامی امان هملت همچنان تازه است و شایسته چنان است که دلهامان اندوهگین و سایر کشور مانند پیشانی مرد غمزده پژمرده باشد، ولی بصیرت در ما چنان با طبیعت به جنگ برخاسته است که با اندوهی بس خردمندانه به یاد اوییم و در همان حال خود را نیز در یاد داریم. از این رو، آن که زمانی به جای خواهر ما بود و اینک شهبانوی ما و وارث همایونی این کشور جنگاور است...
شاه: چگونه است که هنوز ابر اندوه بر شما سایه افکن است؟
هملت: خداوندگارا، چنین نیست؛ من یک سر در آفتابم.
شهبانو: هملت جان، رنگ تیره شب را از خود دور کن و بگذار چشمت در شاه به دوستی بنگرد، با این پلکهای فرود آمده، پدر بزرگوارت را همواره میانِ خاک مجو. تو خود می دانی که این سرنوشتی عام است؛ هر چه زنده است باید بمیرد و از طبع بگذرد و به ابدیت بپیوندد.
هملت: بله، بانوی من، سرنوشتی عام است.
شهبانو: اگر این است، پس چرا در دیده ات چنین خاص می نماید؟
هملت: «می نماید» بانوی من؟ برای من می نماید در کار نیست.
شاه: این سرشت خوب و ستودنی شماست... ولی لجاج ورزیدن در این ماتم زدگی نشانه خودسری ناپرهیزکارانه و اندوهی نه در خور مُراد است...
(همه به جز هملت بیرون می روند)
هملت: اوه! کاش این تن سخت جان می توانست بِگُدازد و آب شود و همچون شبنم محو گردد! یا باز کاش، پروردگار جاوید خودکشی را نهی نفرموده بود! خدایا، خدایا، چه قدر این امور جهان در نظرم فرساینده و نابکار و بیمزه و سترون می نماید ... آن هم دو ماه پس از مرگ پدرم و تازه دو ماه هم نه... همان بهتر که نیندیشم... تو ای سُست عهدی و ناپایداری زنت باید نامید... آری اوست که با عمویم پیمان زناشویی می بندد با برادر پدرم که همان قدر با وی فرق دارد که من با هرکولس. یک ماه بیش نگذشته است... که شوهر تازه اختیار کرده است... آه چه شتاب تبهکارانه ای... و آن نمی تواند به خیر بیانجامد...
....
هوراشیو: من یک بار دیدمش. شاه برازنده ای بود.
هملت: از همه بابت کسی بود که دیگر نظیر او را نخواهم دید.
هوراشیو: خداوندگارا، به گمانم که همین دیشب او را دیده ام.
هملت:دیده ای؟ که را؟
هوراشیو: خداوندگار من، پدر تاجدار شما را.
هملت: پدر تاجدار مرا؟
هوراشیو: یک دم بر حیرت خود چیره شوید و به دقت گوش کنید...
هملت: برای خدا بگویید که بشنوم.
هوراشیو: دو شب پیاپی این آقایان مارسلوس و برناردو که در خاموشی بیکران نیمه شب نگهبان بودند همچو برخوردی داشته اند. هیئتی شبیه پدرتان سراپا به سلاح آراسته در برابرشان پدیدار می گردد... شب سوم من با آنان به پاسداری رفتم. شبح ظاهر شد. من پدرتان را بازشناختم. این دو دست من به هم شباهتی بیش از آن ندارند.
هملت: من امشب پاس خواهم داد. شاید باز بیاید.
هوراشیو: حتم دارم که خواهد آمد.
هملت:... از همه تان خواهش دارم آنچه را که دیده اید نهان داشته اید همچنان خاموش بمانید و هر چیز دیگری را که امشب روی نماید آن را به جان سپارید و بر زبان نیاورید... قدر دوستی تان را خواهم شناخت. من بین ساعت یازده و نیمه شب در میدان به شما خواهم پیوست.
پرده اول- صحنه سوم- اتاقی در خانه پولونیوس
لایتریس: بار سفرم در کشتی نهاده است. خدا نگهدار. خواهر به خواب نروید و مرا از حال خود با خبر دارید.
افیلیا: مگر در این تردید داشتید؟
لایتریس: و اما در مورد هملت و مراحم ناچیزش، آن را جز بازی و بلهوسی جوانی به چیزی نگیرید. گویی بنفشه است در آغاز بهار، زودرس و بی دوام...
افیلیا: من این اندرزهای نیکو را نگهبان قلب خود خواهم ساخت ولی برادر عزیزم شما خود از آن کشیشان ناپارسا نباشید که راه دشوار و پر خس و خار آسمان را به ما نشان می دهند اما خود بسان هرزه ای خود خواه و بی باک در جاه پر گل کامکاری گام بر می دارند....
پولونیوس: به من گفته اند که از چندی پیش بارها شما را در خلوت دیده است... باید به شما بگویم که شما آن گونه که شایسته دختر من و شرافت خودتان است دریافت روشنی از کار خود ندارید... چه رابطه ای میانتان هست؟
افیلیا: خداوندگار من، در این اواخر چند بار به من پیشنهاد محبت کرده است.
پولونیوس: شما دخترکی بیش نیستید و این پیشنهادها را که هیچ ارزشی ندارد به نقد گرفته اید؟
افیلیا: خداوندگار من، او به شیوه شرافتمندانه ای به من اظهار عشق کرد.
پرده اول- صحنه چهارم- میدان
هملت: باد سختی می وزد، خیلی سرد است.
هوراشیو: باد پُرسوز گزنده ای است.
هملت: چه ساعتی است؟
هوراشیو: گمان می کنم چیزی به نیمه شب نمانده.
(شبح وارد می شود)
هوراشیو: خداوندگار من، ببینید اوست که می آید.
هملت: ای فرشتگان و کارگزاران رحمت، یاری مان کنید. خواه تو روح آمرزیده باشی یا اهریمن نفرین شده، خواه با خود هوای بهشت آورده باشی و خواه نفس دوزخ، خواه نیت بد داشته باشی و خواه نیک باری با چنان هئیت اسرار آمیزی آمده ای که ناچار با تو سخن خواهم گفت و تو را شاه و پدر خود هملت، فرمانروای دانمارک خواهم خواند. آه، پاسخم ده! بر من مسپند که در خفقان نادانی بمیرم.
هوراشیو: به شما اشاره می کند که با وی بروید و گویی تنها شمایید که می باید از چیزی آگاهی تان دهد.
هملت: به سخن در نمی آید، پس من به دنبالشم می روم.
هوراشیو: نروید، خداوندگار من.
هملت:به، چه جای ترس است؟ کمترین تشویشی برای زندگی خود ندارم و روح مرا نیز از او چه زیانی می تواند باشد...
(شبح و هملت بیرون می روند)
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در نمایشنامه هملت اثر شکسپیر (قسمت دوم) مطالعه نمایید.