Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

نمایشنامه هملت اثر شکسپیر (قسمت دوم)

نمایشنامه هملت اثر شکسپیر (قسمت دوم)

این متن و سوالات آن توسط آقای محسن عسکری برای سایت ارسال شده است.

پرده اول- صحنه پنجم- گوشه دیگر میدان

هملت: مرا به کجا می کشانی؟ بگو، دورتر نخواهم رفت.

شبح: گوش به من دار.

هملت: دارم.

شبح: بر من دل مسوزان، ولی آنچه را که بر تو فاش می کنم به دقت بشنو.

هملت: بگو، ناگزیر از شنیدنم.

شبح: و پس از شنیدن، ناگزیر از انتقام کشیدن.

هملت: چه؟

شبح: من روح پدرت هستم و تا چندی محکوم بدانم که شبها سرگردان باشم و روزها در زندان آتشین روزه بگیرم تا گناهان زشت دوران زندگیم بسوزد و پاک شود... گوش کن! اگر هیچگاه پدر گرامیت را دوست داشته ای.

هملت: خدایا!

شبح: پس گوش کن.... گفته شد که هنگامی که در بُستان سرای خود خفته بودم ماری مرا گزید، بدین سان سراسر دانمارک با گزارشی دروغ درباره مرگ من به نحوی فاحش فریب خورد ولی تو ای جوان آزاده بدان: ماری که بر جان پدرت نیش زد اکنون تاج او را بر سر دارد.

هملت: ها، روح درست الهام من! عمویم!

شبح: آری... آه... چه تبهکارند.... آه... هملت... باید سخن کوتاه کنم... من به عادت هر روزه در بُستان سرای خود خفته بودم، عمویت که شیره نفرین شده سیکران در شیشه ای با خود داشت پنهانی در آن ساعات آرامش آمد و آن جوهر جذام آسا را در دروازه های گوش من ریخت و آن اثرش در خون آدمی چنان است که به چابکی سیماب از دروازه ها و مجراهای طبیعی بدن می شتابد.... و خون روان و سالم را لخته می کند و منجمد می سازد. با خون من نیز چنین کرد. وای چه دهشتناک، چه دهشتناک، چه دهشتناک است (شبح بیرون می رود)

...

هملت: هرگز آنچه را امشب دیده اید فاش نکنید.

هوراشیو و مارسلوس: خداوندگار من، فاش نخواهیم کرد.

هملت: نه، سوگند یاد کنید.

شبح: (از زیر زمین)... سوگند یاد کنید.

هملت: آرام، آرام باش، ای روح مضطرب... اینک، آقایان من خود را با همه محبت خویش به شما می سپارم و آنچه در توانایی مرد بینوایی همچون هملت است که دوستی و محبت به شما نشان دهد به یاری خدا از آن دریغ نخواهم داشت... با هم به کاخ برگردیم... آه! چه رنج و شکنجه ای که من برای آن زاده شدم تا آن را باز برجا نهم....

پرده دوم- صحنه یکم- اتاقی در خانه پولونیوس

افیلیا: آخ، خداوندگار من، چقدر ترسیدم!

پولونیوس: خدای من از چه؟

افیلیا: خداوندگار من، من در اتاقم سرگرم دوخت و دوز بودم که والاحضرت هملت با ارخالق باز، بی کلاه، رنگش همانند پیراهن خود سفید، با زانوهایی که به هم می خورد و سیمایی چنان ترحم انگیز که گویی دوزخ او را بیرون فرستاده تا وحشتهای آن را بازگو کند، باری در چنین حالتی نزد من آمد.

....

شهبانو: این را هملت برایش نوشته است.

پولونیوس: بانوی من، یکدم صبر بفرمایید، همه را به درستی عرض می کنم.

تردید کن که ستارگان از آتش اند، تردید کن که خورشید در حرکت است، حتی در راستی حقیقت تردید کن، اما در دوستی من تردید مکن . «هملت»

شاه: باز چگونه می توانیم به محک بیازماییم.

پولونیوس: شما میدانید که او گاه ساعتها در این سرسرا قدم می زند.

شهبانو: چنین عادتی به راستی دارد.

پولونیوس: در یک همچو فرصتی من دخترم را به سوی او کیش می دهم و شما و من پشت پرده می مانیم و ناظر برخوردشان می شویم.

پولونیوس: خداوندگارم، مرا می شناسید؟

هملت: بسیار خوب می شناسم، ماهیفروش هستید.

پولونیوس: نه خداوندگار من، نیستم.

هملت: پس کاش به همان اندازه مرد درستکاری بودید.

پولونیوس: درستکار، خداوندگار من؟

هملت: ها، بله، آقا. در این دور زمانه از هر ده هزار تن یک تن درستکار می توان دستچین کرد.

پرده سوم- صحنه یکم-تالاری در کاخ

شاه: آیا به هیچ تدبیری نمی توانید از او دریابید برای چه این پریشانی را موجب می شود؟

روزنکرانتز: او خود اعتراف دارد که خود را شوریده می بیند، اما به چه سبب، هیچ نمی خواهد بگوید.

شاه: گرترود نازنینم، شما نیز ما را تنها بگذارید، ما ترتیبی داده ایم که هملت به اینجا بیاید و گویی بر حسب تصادف، خود را با افیلیا روبرو ببیند. و اینک من و پدر او، دو جاسوس مشروع، خود را در جایی پنهان می کنیم که بی دیده شدن، امکان دیدن داشته باشیم و بتوانیم برخوردشان را به درستی بسنجیم.

شهبانو: به فرموده تان عمل می کنم. و اما شما افیلیا، آرزوی من این است که زیبایی پسندیده تان علت خجسته شوریدگی هملت باشد. از این رو امیدوارم خصایل نیکوی شما، او را به سرفرازی هردوتان به راه و روش معهود خود بازگرداند.

افیلیا: آرزوی من این است بانوی من...

(هملت وارد می شود)

هملت: بودن یا نبودن، حرف در همین است، آیا بزرگواری آدمی بیشتر در آن است که زخم فلاخن و تیربخت ستم پیشه را تاب آورد، یا آنکه در برابر دریایی فتنه و آشوب سلاح برگیرد و با ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد؟ مردن، خفتن، نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به دردهای قلب و هزاران آسیب طبیعی که نصیب تن آدمی است پایان می دهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است. مردن، خفتن، خفتن، شادی هم خواب دیدن، آه دشواری کار همینجاست... به راستی چه کسی به تازیانه ها و خواریهای زمانه و بیداد ستمگران و اهانت مردم خودبین و دلهرۀ عشق خوار داشته و دیرجنبی قانون و گستاخی دیوانیان و پاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان می شنوند تن می داد و حال آنکه می توانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟

افیلیا: خداوندگار عزیزم، پس از آن همه روزها که گذشت، حال مبارکتان چطور است؟

هملت: با خاکساری سپاسگزارم.

هملت: آیا شما پاکدامنید؟

افیلیا: خداوندگار من!

هملت: آیا زیبائید؟

افیلیا: والاحضرت چه می خواهند بگویند؟

هملت: این که اگر پاکدامن و زیبایید، پاکدامنی تان می باید رخصت هیچ گونه گفتگو به زیبایی تان ندهد.

افیلیا: مگر زیبایی، خداوندگار من می تواند بهتر از پاکدامنی همنشینی داشته باشد؟

هملت: بله به راستی، زیرا قدرت زیبایی، بس زودتر از آنچه نیروی پاکدامنی بتواند آن را در قالب شباهت خود درآورد، پاکدامنی را از آنچه هست به پا اندازی خواهد افکند.

افیلیا: به راستی، خداوندگار من، شما همچو چیزی را به من باوراندید.

هملت: به دیر برو! برای چه می خواهی گناهکارانی در دامن خود بپرورانی؟ من خود کم و بیش دُرستکارم و با این همه می توانم خود را به چیزهایی متهم دارم که بهتر می بود هرگز از مادر زاده نمی شدم....

افیلیا: پروردگار مهربان، تو خود یاری اش کن!

هملت: دربارۀ بزکهایتان هم چیزهایی شنیده ام. خدا به شما چهره ای داده است، ولی شما خودتان را به صورت دیگری در می آورید...به آنچه خدا آفریده نامهای مسخره می دهید، از بی خبری تان مایه هرزگی می سازید، بروید دیگر بیزار شده ام، همین هاست که دیوانه ام کرده.... برو برو به دیر برو!

شاه: عشق! عواطفش در همچو مسیری نیست و آنچه می گوید گرچه اندکی شیرازه گسسته است به دیوانگی نمی ماند. در درونش رازی است که مالیخولیا بر آن نشسته و آنچه از زیر آن سر از تخم به در خواهد کرد می ترسم مایه خطری باشد. برای پیگیری از آن رای من بر این قرار گرفته است که او را بیدرنگ به طلب باجی که در پرداخت غفلت شده به انگلستان روانه کنیم.

پرده سوم- صحنه دوم- تالاری در کاخ

هملت: این قطعه را خواهش می کنم به همان شیوه که برایتان خوانده ام با لحنی شمرده و بی تکلُّف تقریر کنید اما اگر همچون بسیاری از بازیگران بخواهید نعره بکشید، همان بهتر که من این کار را بر عهده جارچی بگذارم.

نخستین بازیگر: والاحضرت اطمینان داشته باشند.

هملت: های، هوراشیو!

هوراشیو: خداوندگار عزیز، گوش به فرمانم.

هملت: هوراشیو، تو درستکارترین کسی هستی که در عمرم با وی سر و کار داشته ام.

...

هملت: برای دیدن نمایش می آیند، باید خود را به بیعاری بزنم، به جای خود بروید.

شاه: حال برادر زاده امان چه طور است؟

هملت: بسیار خوب، به خدا سر سُفرۀ سمندر نشسته ام....

افیلیا: سرخوشید، خداوندگار من.

هملت: که من؟

افیلیا: بله، خداوندگار من.

هملت: به خدا من رِند بذله گوی شما هستم و بس. مگر انسان بهتر از سرخوش بودن کاری دارد؟ مثلاً ببینید مادرم چه شاد و خندان به نظر می رسد و حال آن که دو ساعت بیش نیست که پدرم مرده است.

افیلیا: نه، خداوندگار من، دو بار دوماه می شود.

هملت: این همه؟ نه، پس بگذار شیطان سیاه بپوشد و اما من رخت سمور به تن خواهم کرد...

شاه: متنِ نمایشنامه را شنیده اید، جای ایرادی که ندارد؟

هملت:نه، نه، همه اش شوخی است، به شوخی زهر می دهند، کمترین ایرادی ندارد.

شاه: عنوان نمایشنامه چیست؟

هملت: تله موش. اما به چه صورت؟ به صورت مجازی... ولی چه اهمیتی دارد؟ اعلیحضرت و بنده که وجدان پاکی داریم به ما بر نمی خورد...

...

هملت: دست به کار شو، آدم کش! کوفتی، شکلک های منحوست را کنار بگذار و شروع کن...

لوسیانوس: نیت سیاه، دست چالاک... تو ای معجون بدبو که از گیاهان هرزنیم شبان فراهم آمده ای... سه بار نفرین بر تو دمیده شد و سه بار آلوده شده ای... زهر را در گوشهای خفته می ریزد.

هملت: او را در باغ به زهر می کُشد تا بر قلمرو شاهی اش دست یابد. نام او گونزاگو است...

افیلیا: شاه از جا برخاست.

هملت: چه، از یک تیرِ مَشقی وحشت کرد؟

شهبانو: شما را چه می شود، خداوندگار من!

پولونیوس: نمایش را قطع کنید.

شاه: برایم مشعل بیاورید، برویم!

همه: مشعل، مشعل، مشعل!

...

هملت: آخ هوراشیوی عزیزم، برای گفته های شبح حاضرم هزار لیره بدهم، آیا متوجه شدی؟

هوراشیو: بسیار خوب، خداوندگار من.

هملت: آنجا که سخن از زهر به میان آمد؟

هوراشیو: بسیار خوب متوجه اش بودم.

پرده سوم- صحنه سوم- اتاقی در کاخ

شاه: از او خوشم نمی آید، و او را در دیوانگی اش آزاد گذاشتن برای ما بی خطر نیست. فرمان شما را هم اکنون می دهم و او با شما رهسپار انگلستان خواهد شد.

گیلدنسترن: خودمان را آماده خواهیم کرد.

شاه: خواهش دارم، برای عزیمت سریع خود تدارک ببینید.

روزنکرانتز و گیلدنسترن: به تعجیل دست به کار خواهیم شد.

پولونیوس: خداوندگار من، اینک نزد مادر خود می رود، من پشت پرده جا می گیرم تا گوش بدهم.

شاه: سپاسگزارم آقای عزیز.... اوه! تبهکاری من پلید است و آسمان را به گَند می آلاید. نخستین و کهنترین لعنی که نازل شد بر آن سنگینی می کند: کشتن برادر! با آنکه دلم سخت مشتاق است از دعا کردن عاجزم. گناه من که به نیرو فزونتر است، نیت نیرومند مرا از پای در می آورد.... ولی آه! چه دعائی شایسته حال من تواند بود.... ولی در آن بالا کار از قرار دیگری است، آنجا فریب و دغل نیست... اوه چه بیچارگی!... سخنانم رو به آسمان دارند اما اندیشه ام بر زمین می ماند. سخن تا اندیشه با وی همراه نباشد هرگز به آسمان دسترس ندارد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در نمایشنامه هملت اثر شکسپیر (قسمت آخر) مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3145
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23029797