سومین پسر، آلیوشا
آلکسی «آلیوشا» در آن هنگام بیستمین مرحله زندگی را می پیمود ( برادرش «ایوان» بیست و چهار سال و دیمیتری «میتیا» بیست و هشت سال داشت). نخست باید یادآور شوم که آلیوشا بهیچ رو جوان متعصبی نبود و بعقیده من حتی میشد او را صوفی منش هم دانست بلکه تنها از اوان کودکی عشق و مهر بی آلایش نسبت بمردم این جهان احساس نموده و به علوم دینی گرویده بود زیرا تنها مذهب و خدمت در کلیسا او را بخود جذب کرده و بنظر او بمنزله بهترین وسلیه برای پراکندن ابرهای کین و عداوت و گستردن نور عشق و محبت و الفت آمده بود.
شغل کشیشی بیشتر از آنجهت او را فریفت که برحسب تصادف با کشیش معروف شهرها بنام «زوسیما» آشنا گردید و از همان لحظه اول سخت در زیر نفوذ و سلطه روحانی وی قرار گرفت. گذشته از این انکار نمی کنم که آلیوشا از آغاز تولد بطور کلی موجود عجیب و غریبی مینمود و مثلا هنگامی که در سن چهارسالگی مادرش را از دست داد تمام جریان زندگی، چهره و نوازش های او را همواره بیاد آورد. چنانچه خودش می گفت:
«گوئی مادرم زنده است و در مقابل دیدگان من قرار دارد» البته همه میدانند خاطرات حتی اگر مربوط بدوران طفولیت هم باشند غالباً پایدار می ماند لکن کمتر اتفاق می افتد مانند ستاره ای ناگهان در میان ظلمت بدرخشد و یا بصورت قطعه تابلوی عظیم و با جلالی ناگهان زنده گردد. این کیفیت پیوسته به آلیوشا دست میداد چنانچه فی المثل باوضوح حیرت انگیزی یکی از عصرهای دل انگیز تابستان را بیاد می آورد که پنجره های اطاق کاملاً باز بود و اشعه غروب آفتاب بطور مورب میتابید ( یادآوری مورب اشعه مخصوصا قابل اهمیت است) در گوشه اطاق مجسمه کوچک حضرت مریم و شمعدان کهنه ای جلب توجه می کرد و مادرش در مقابل آن بزانو درآمده و فریادهای جگرخراشی می کشید چنانچه گفتی دستخوش حمله شده است و در حالیکه او را چنان در آغوش می کشید که سینه اش را نارحت می کرد، از حضرت مریم برای او طلب کمک و مساعدت می کرد و پیوسته او را بطرف مجسمه جلو میبرد مثل اینکه قصد دارد وی را تحت حمایت حضرت مریم قرار دهد. در این اثنا ناگهان دایه اش شتابان رسید و با قیافه دهشت زده ای وی را از آغوش مادرش جدا کرد.
آلیوشا چهره مادرش را در این لحظه برای همیشه در ذهن خود ثبت کرده بود و بطوریکه خودش میگفت اگر چه قیافه مادرش دژم و تأثر انگیز بود، با اینهمه شکوه و جلال خاصی داشت. اما آلیوشا بندرت این خاطره را با اشخاص دیگر در میان می نهاد. وی چه در ایام کودکی و چه در دوران شباب کمتر با کسی سخن می گفت بلکه میل به گوشه نشینی داشت. اما این عزلت ناشی از نقصان اعتماد بدیگران، حجب و یا بدخوئی نبود بلکه برعکس معلول سرگرمی کامل به افکار و احساسات شخصی خودش بود، افکار و احساساتی که برای او اهمیت حیاتی داشت و برای خاطر آنها غالباً دنیا را به کلی فراموش میکرد. با وجود این آلیوشا به مردم این جهان عشق و علاقه زایدالوصفی می ورزید.
در تمام مدت عمر خویش در اعتمادش به هم نوعانش کمترین تزلزلی حاصل نگردید و با این وصف هیچکس او را بمنزله آدمی ساده لوح تلقی نمیکرد. گفتی این نوجوان بهیج روی میل ندارد درباره دیگران قضاوت کند و از مردم انتقاد نماید و بهیچ قیمتی حاضر نیست آنانرا محکوم سازد. حتی چنین بنظر می رسید با رضای فراوان بهمه رنج این جهان تن میدهد و در این راه چنان افراط نمود که در دوران جوانی هیچ چیز و هیچکس در او ایجاد تعجب یا ترسی نمی کرد.
هنگامیکه در سن بیست سالگی به خانه پدرش که کانون فساد و تباهی بود وارد گردید با روح پاک و بی آلایشش هر بار مواجه با منظره تحمل ناپذیری میگردید با اینهمه بدون آنکه ابراز تنفری نماید و یا کسی را مورد ملامت قرار دهد بآرامی دور میشد.
پدرش که سابقاً نقش انگلی را بازی کرده و بنابراین در مقابل توهین و ملامت دیگران بسیار حساس بود نخست او را با قیافه مظنون و گرفته ای تلقی کرد ( او راجع به آلیوشا میگفت که این جوان همیشه ساکت است و جز خودش بکسی دیگر نمی اندیشد) اما پس از دو هفته در بحبوحه مستی، در حالیکه اشک ذوق از دیدگانش جاری بود او را تنگ در آغوش کشید و هویدا بود که جداً به وی دلبستگی دارد و هرگز کسی را در عمر خود باین حد دوست نداشته است.
گذشته از این همه کس این جوان را دوست میداشت و هم از آغاز کودکی هر جا میرفت با مهر و محبت فراوان تلقی می شد. هنگامیکه در خانه «افیم پتروویچ پولینوف» اقامت داشت چنان دلبستگی افراد این خانوار را نسبت بخود جلب کرد که همه وی را بمنزله فردی از خانواده میدانستند مخصوصاً برای آنکه در سنی وارد آن خانه شده بود که هیچ کودکی قادر به نیرنگ بازی و حساب گری و تملق گوئی و تظاهر و جلب توجه نیست.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در برادران کارامازوف (قسمت چهارم) مطالعه نمایید.