زندگی مِلکِ وقف است دوست من! تو حق نداری روی آن فساد کنی و تباهی اش بکشی، یا بگذاری که دیگران روی آن فساد کنند. حق نداری بایر و برهنه و خلوت و بی خاصیتش نگه داری یا بگذاری که دیگران نگهش دارند. حق نداری بر آن ستم کنی و ستم را روی آن بر تن و روح خویش، خاموش و سر به زیر بپذیری. حق نداری در برابر مظالمی که دیگران روی آن انجام می دهند سکوت اختیار کنی و خود را یک تماشاگر ناتوان مظلوم بی پناه بنمایی. حق نداری در آن چیزی که به زیان دردمندان و ستمدیدگان باشد؛ بکاری، برویانی و بارآوری... مگر آنکه مِلکِ وقف بودنش را فراموش یا انکار کرده باشی که در این صورت البته نه خود تو مساله یی هستی و نه آنچه می کنی مساله ایی ست که قابل بحث و اعتناء باشد.... از هیچ به قدر هیچ باید خواست نه بیشتر...
آن روزها پدر می گفت: «می خواهیم آب حوض را بکشیم. آبِ حوضی سه تومان می گیرد. تو هم سه تومان را می گیری بکشی؟» و من بلافاصله لخت می شدم و سطل کهنه پر از سوراخ را می گرفتم دستم و می پریدم توی حوض و آن آب که رنگ سبز تیره داشت می ریختم توی باغچه یا آبروِ کنار حوض و مراقب ماهی های سرخ و خاکستری هم بودم و تَهاب را از اَلَک سیمی رد می کردم و ماهی های مضطرب معلَّق زنِ جان بر کف را می گرفتم و می انداختم توی طشت آب روشن... و من ده، دوازده سال بیشتر نداشتم و هرگز گمان نمی کردم که این در طبیعتِ من باشد که هر شغلی را - اگر شرافتمندانه اش بدانم - بلافاصله بپذیرم و به این که از من برمی آید یا نمی آید؛ اصلاً فکر نکنم و گمان نمی کردم در هیچ شغلی آنقدر دوام بیاورم که لااقل یک بار درجه ترفیع بگیرم و لذا اضافه حقوق و تعویض رتبه را حس کنم... با قلب کوچک خود باور داشتم که پدر با من بد می کند و بسی بد می کند و شاید هم -کسی چه میداند- هدفش آزار دادن و تحقیر کردنم بود و این که بتواند جلوی هر مهمان خوانده و ناخوانده بگوید « آب حوض را نادر می کشد...» و خجالتم بدهد ... اما بعدها و خیلی بعد که رانده یا بریده از هر شغلی می توانستم شغل دیگری داشته باشم اما بار خفّت نمی کشم و منّت رئیس و ذلّت تکدّی... آن وقت بود که به قلبم آموختم سپاسگزار آن پدری باشد که فرصت برداشتن کلاه، خم کردن کمر و دراز کردن دست را از پسر ستانده است...
ابن مشغله خط نسبتاً خوبی دارد. آقایان، کارگران چاپخانه گواهی می کنند، اما عیب کار این است که توی چاپخانه، خط خوب را همیشه به دست حروفچین تازه کار می دهند تا به راحتی بخواند و بچیند. و خط بد ناخوانا را به دست حروفچین زبده ماهری می دهند که واقعاً به کارش مسلط است و می تواند به مدد کشف و شهود، جمله ها را بخواند و بچیند. در نتیجه من همیشه - با خط خوبم- خیلی بیشتر غلط کرده ام و اشتباه تا آدم هایی با خط بی ربط معیوب. و این خط خوب اولین وسیله کسب من بود. برای آشنایان خطاطی می کردم و پول می گرفتم،مختصری. یک بار، تازه پزشکی- که نامش را هم فراموش کرده بودم- از من خواست که برایش یک تابلوی « دکتر...» بنویسم و بیست و پنج ریال هم بگیرم. نوشتم و بردم تحویل بدهم و بیست و پنج ریال را بگیرم. دکتر، خط را نگاه کرد، کمی دور و مختصری نزدیک شد، گره بر ابروها انداخت و گفت: «کترش» کج است. من هم کمی عقب رفتم، کمی جلو آمدم و نتوانستم بفهمم کجای «کتر»ش کج است، اما او تحصیلکرده و با سواد بود و من کم و بیش بی سواد. ممکن نبود حرف مرا قبول کند. گفتم: «حالا فرض کنیم «کتر»ش کمی کج باشد؛ به کجای قضیّه بر می خورد؟ تو دکتری، مواظب مریض هایت باش، چه کار به «کتر» کَجش داری؟ اوقاتش تلخ شد و گفت: «به درد نمی خورد» چانه زد و پنج ریال به خاطر کجی «کتر» از دستمزدم کم کرد... راستی چرا هیچ مریضی حق ندارد به پزشک بگوید: « نسخه ات مرا خوب نکرد. پول من را پس بده!» یا « نسخه ات حال مرا فقط کمی بهتر کرد، بنابراین نصف پولم را پس بده!» هیچ می دانید اگر روزی چنین چیزی رسم بشود، بدون تردید همه دکترها - حتی بی استعدادترین شان - به فکر معالجه جدی مریض هایشان می افتند؟....
صحرا را رها کردم و به شهر آمدم. یعنی یک دوره کارمان تمام شد و من دیگر برنگشتم. اما یاد صحرا آن چنان ماندگار شد که در خواب و بیداری، پرهیز از آن ممکن نبود. در همان شب های عظیم صحرا بود که دانستم ایران را سخت و بی حساب دوست داشتن محکومیت من است؛ همه جای ایران و همیشه ی ایران را... در تهران پدر به زحمت مرا تقبل می کرد. در نمایش ما، نقش مقابلِ پدرخوانده ام را بازی می کرد. دائماً فریاد می کشید «برو کار پیدا کن، برو «پا رِکابی» بشو و نانت را درآور، برو گمشو...» من دوست نداشتم «پا رکابی» بشوم. عیبی در آن نمی دیدم اما دوست نداشتم شاگرد شوفر و پا رکابی باشم. این بود که رفتم سرکار چاپخانه. این یکی هم مثل صحرا بود. دنیای کارگرهای حروفچین... سه چهار سال پیش رفته بودم همان چاپخانه. چون با اسم و رسم تازه یی به آنجا رفته بودم؛ کارگرهای قدیم که مرا می شناختند خوشحال بودند که بَه « به جایی» رسیده ام و «ترقی» کرده ام و مثلاً با سواد شده ام. اما من شاید هیچ کجای دنیا را به قدر فضای چاپخانه دوست نداشته باشم. صدای چاپخانه، بوی چاپخانه و همه چیز چاپخانه. و من هیچ نتوانستم آدم هایی به خوبی کارگرهای چاپخانه پیدا کنم. فکرش را بکنید که از صمیمیت و دوستی یک شبه روشنفکر تا صمیمیت و رفاقت یک کارگر چاپخانه چه فاصله عمیقی وجود دارد....
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در ابن مشغله. (قسمت دوم) مطالعه نمایید.