...
بعد ششم ادبی گرفتم. و رفتم دانشکده حقوق. احتیاجی نبود که با رئیس چاپخانه و آدمهایی مثل آنها کنار بیایم. البته فراموش نکنیم که دانشکده حقوق هم ربطی به انتخاب نداشت. همه جا کنکور دادیم و آنجا قبول شدیم. من بودم و داریوش آشوری فیلسوف و سیروس صبوری و بعد هم محمدعلی سپانلو شاعر. حالا اگر به چاپخانه هم برگردم، کارگر صفحه بند یا «اتسینگر» نیستم. دست هایم را توی جیبم می کنم، سوت می زنم و می خندم. شبه روشنفکر هستم دیگر... ابن مشغله سر به سنگ می کوبد. او، با اینکه تحصیل می کند، احتیاجی آزاردهنده به کارکردن دارد. پدر، حامی او نیست. مادر در شهر دور، چشم به راه آن روز است که فرزند را « آبرومند» ببیند و بتواند به زنان طبقه خود بگوید: «پسر، پسرم، پسرم...»
این آگهی های استخدام چه نقش عظیمی را در ساختمان زندگی ما بازی می کنند. هر روز پشت صفی طولانی به خاطر کار. استخدام در موزه، استخدام در کارخانه روغن نباتی، استخدام در دفتر روزنامه و.... فکرش را بکنید اگر من به جای همه آگهی که در طول سالهای سال خواندم درست به همان اندازه و همان مدت فلسفه می خواندم؛ فیلسوف می شدم، طب می خواندم؛ طبیب می شدم.... کار باید در انتظار انسان باشد و نه انسان در انتظار کار و در این صورت و تنها در این صورت است که تعداد شُعرای دست دوم و دست سوم به یک دهم و یک صدم تقلیل پیدا می کند. مگر آدمی که خاک میهنش را بیل می زند، شعر هم می گوید. نمونه اش دیده شده؟ ابدا ابدا. نقد که حتما نمی نویسد. شک نباید کرد. شعر بد گفتن؛ کار من و شماست که کار نداریم. نقد بد نوشتن هم کار آنهاست که شعر بد هم نمی توانند بگویند، یعنی خیلی خیلی بیکارند.
خدای من، خدای من، مگر می شود؟ من می دانم که این چیزها را که می نویسم، خیلی ها می دانند اما فکر هستم که چرا نمی نویسند، چرا نمی گویند و باز نمی گویند چرا پی نمی گیرند و به جایی نمی رسانند؟ و نکته جالب و دردناک این است که ما را که می خواهیم این چیزها را بنویسم و تا حد ممکن و تا آنجا که ازمان بر می آید به بهتر شدن هر چه که قابلیت بهتر شدن را دارد کمک کنیم، « نااهل» می شناسند. یعنی ما آدمهایی که هیچ چیز به جز یک شیشه جوهر پارکر و یک قلم فضول نق نقو نداریم و هیچکس نمی تواند- البته اگر عقل داشته باشد- در عشقمان به این خاک شک کند، مقاصد بدی داریم، اما آن بابا با سه تا دفتر تقلبی و میلیونها ثروت- که حتی نمی داند با آن چه کار بکند- و با فکر اینکه حداقل گمرک و مالیات را بپردازد؛ آدمی ست نازنین و وافق و مطلوب؟ در کجای دنیا این استدلال را می پذیرند؟ و تازه گیریم که بپذیرند؛ مگر ما نباید در سلامت بخشیدن به جامعه خودمان نقش داشته باشیم؟ دلم می خواهد بدانم که یک نویسنده اگر به این نکته نپردازد و معایب موجود در جامعه اش را ننویسد چه کار باید بکند؟ شما که مطمئناً مدعی این نیستید که اینجا بهشت مطلق است و کمترین عیبی در هیچ کجایش وجود ندارد. بله؟ و از این گذشته شما دزدی فلان تاجر را پنهان می کنید که چه؟ که هیچکس نفهمد؟ پس برای آنکه همه دنیا بدانند که در اینجا در این سرزمین مقدس « گفتار، پندار، کردار نیک» واقعاً تاجر دزد وجود ندارد؛ باید واقعا وجود نداشته باشد. باور نمی کنید؟ عیب ندارد. بعدها باور می کنید.
حالا بر می گردم به بانک. کار بانک بد نبود. چون انگلیسی حرف زدن اجباری کمک به درس و مشقم می کرد. دانشکده که نمی رفتم. ماهی یکی دو روز سری می زدم و خودی نشان می دادم. ضمنا بانک جای آرام و خوبی برای نوشتن بود. هنوز هم خیلی از چیزهایی که چاپ می کنم مال همان دوره است اما حقوق بانک کم بود و زندگی روز به روز سخت تر می شد و گران تر... و من درست در همان زمان، فارغ التحصیل شدم. بعد از شش سال، دوره سه ساله دانشکده را تمام کردم و تازه تک ماده یی بودم و این حرف ها. می توانستند ردم کنند و از دانشگاه بیرونم کنند... من مدرک را زدم زیر بغلم و رفتم کارگزینی بانک. خب حالا من تحصیل کرده هستم. کار صندوقداری را از من بگیرید و کار دیگری با حقوق بهتر به من بدهید.... خداحافظ بانک! خداحافظ هتل نازنین من!
حدود دو سال توی تلویزیون ماندم. این طولانی ترین مدتی ست که در یک جا دوام آورده ام. در این دو سال تقریباً تمام ایران را یک بار دیگر گشتم. و این دینی است که به تلویزیون دارم. انکار نمی شود کرد. ضمناً در همان زمان که کارمند تلویزیون بودم و در حد خودم حقوق خوبی هم میگرفتم ازم دعوت کردند که در یک موسسه ی ویژه خدمت به کودکان هم کار کنم -روزی دو ساعت- و قبول کردم. و برای دو ساعت کار، حقوق بدی هم نمی گرفتم. از این گذشته در خدمت بچه ها بودن، لذت مرزناپذیری دارد. و در همان زمان معاون یکی از شوراهای فرهنگی از من خواست که روزی سه ساعت ( از 5 تا 8 بعد از ظهر) در شورایش کار کنم... یادتان هست می گفتم آدم باید تخصّص و اسم و رسم پیدا کند؟ چقدر شما را نصیحت کردم که بروید دنبال شهرت و تخصص و شما گفتید: نخیر! این جورکارها عاقبت خوشی ندارد...
امروز، ابن مشغله همه کار می کند -همه کار. به استثنای آنچه معیارهای نسبتاً تثبیت شده اخلاقی، آنها را نادرست می نامد. ابن مشغله ترجمه می کند، اصلاح متن می کند، ماشین نویسی، حسابداری، کتابفروشی، مجسمه سازی، نقاشی، تحقیق و پژوهش، تنظیم صفحات کتاب ( لی آوت و میزانپاژ) کارهای چاپخانه ای و خیلی کارهای دیگر... اما نوشتن غیر از همه اینهاست، نوشتن مساله یی است جدا از تمام مسائل. ابن مشغله حتی دوست ندارد که درباره ی نوشتن حرف بزند. نوشتن، به تک تک مشاغل و جزء جزء زندگی او مربوط است اما از چشمه ی دیگری آب می خورد...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.