و البته زندگی دوگانهای داشتم؛ نه اینکه مثلاً روزها مشاور حقوقی بودم و شبها جاسوس بینالمللی، نه، اما درکل، آن کسی که به آن تظاهر میکردم با خودِ واقعیام کاملاً تفاوت داشت. از دید عموم و از دید شبکههای اجتماعی من یک همسر و یک مادر، یک علاقهمند به پختن غذاهای خانگی و عاشق غذا، یک ملکۀ خودساخته که وبلاگ دارد و عاشق پست گذاشتن در فیسبوک است بودم، ولی در پشت صحنه، من یک مادر شاغل، یک کارآفرین و یک انسان با اراده برای رسیدن به موفقیت بودم.
من یک شرکت داشتم.
و پنج کارمندِ تمام وقت.
بیشتر از شصت ساعت در هفته کار میکردم.
و مهمترین بخش ماجرا این است که عاشق هر ثانیهاش بودم. عاشق ثانیه به ثانیهاش بودم، اما هرگز در هیچکجا به کارم اشاره نمیکردم؛ نه در شبکههای اجتماعی، نه در مهمانیهای خانوادگی، نه در مراسمهای کاری همسرم و نه حتی در جلسات کاری با مشتریان. من شغلم را کاملاً بیاهمیت جلوه میدادم. اوه، من اصلاً کار خاصی انجام نمیدم. من تمام دستاوردهایم را پنهان میکردم و دربارۀ رؤیاهای بزرگم حتی با خودم هم صحبت نمیکردم. نگران نظر مردم بودم؛ اینکه ممکن است در موردم چه فکری بکنند؛ نگران این بودم که اگر بفهمند در قلبم چه خبر است در موردم چه فکری میکنند. واقعیت این است که موارد زیادی بودند که در موردشان رؤیاپردازی میکردم و ایدههای زیادی داشتم که میخواستم با تمام دنیا در میانشان بگذارم؛ در مورد اینکه چگونه زنان میتوانند دیدگاهشان، افکارشان و اعتمادبهنفسشان را تغییر دهند و البته اینکه چطور ابروهایشان را رنگ کنند (چون برای خود من ترکیب رنگ برای ابرو به اندازۀ هر ترکیب دیگری حیاتی و مهم بود).
اگر جایگاه و موقعیت مناسبی داشتم که بتوانم با زنان سراسر دنیا صحبت کنم، تمام این کارها را میکردم؛ تشویقشان میکردم و به آنها انگیزه میدادم و باعث شادیشان میشدم. به نظرم وقتی مردم میتوانند شبکههای اجتماعی را با ویدئوهایی از گربهها یا عکس قهوههایشان یا باشگاه رفتنشان پر کنند، پس من هم میتوانم جملات انگیزشی و مثبتم را به این ترکیب اضافه کنم. باور دارم که میتوانم با این ایده تغییری اساسی در شغلم ایجاد کنم و باور دارم که میتوانم دنیا را تغییر بدهم.
چه کسی پیدا میشود که این حرفها را بزند؟
من این حرفها را میزنم؛ بالاخره!
اما آیا این حرفها را پنج یا ده سال پیش هم میزدم؟ البته که نه. من تمام این رؤیاها را مثل یک راز درون خودم نگه داشته بودم تا هیچکس از وجود آنها باخبر نشود و نگوید چه حرفهای عجیب و غریبی و مرا براساس آنها قضاوت نکند؛ بنابراین رؤیاهایم نمیتوانستند روشنایی روز را ببینند و شانسی برای آشکار شدن نداشتند، اما استعدادها و مهارتها درست مثل سایر موجودات زنده نمیتوانند در تاریکی رشد کنند.
شاید کاری که انجام میدادم به نظرتان غیرمنطقی باشد. اگر پنهان کردن رؤیاها برایتان عجیب است، بنابراین فرض میکنم که هرگز تا به حال در موقعیت من نبودهاید و توسط افراد مختلف در شبکههای اجتماعی مورد تمسخر و توهین قرار نگرفتهاید. بگذارید صادقانه بگویم، باید خیلی پوستکلفت باشید که بتوانید به توهینها و حرفهای نامربوطی که مردم در اینترنت میزنند بیتوجه باشید و اهمیت ندهید؛ مثل پنبه که پوست خیلی کلفتی دارد و بعد از چندین بار ساییده شدن پوست ظاهر میشود. برای من چند سال طول کشید تا جرئت صحبت در مورد رؤیاهایم را پیدا کنم؛ ابتدا شروع کردم به نوشتن روی سایتم، آن هم درست زمانی که چهارسال از فعالیتم در زمینۀ برگزاری انواع مراسمها در لسآنجلس میگذشت و در این کار موفق بودم. من در برنامهریزی و اجرای مهمانیهای تجملاتی و عروسیها کاملاً حرفهای و عالی شده بودم. شرکت در مراسمهای چند میلیون دلاری واقعاً مسحورکننده است، اما تهیه و تدارک این مراسمها کاری به شدت سخت و دشوار است. در پایان چهارمین سال فعالیتم، دیگر چندان به ادامۀ این حرفه مطمئن نبودم، بنابراین سایتم را راهاندازی کردم. در دوره زمانهای که وبلاگ نوشتن مد شده بود و همه از هر قشری به این کار مشغول بودند، من هم تصمیم گرفتم آن را امتحان کنم.
در این کار خیلی ضعیف بودم.
در مورد غذایی که شب قبل خورده بودم مینوشتم. عکسهایی که آپلود میکردم طوری بودند که انگار در یک اتاق تاریک و با یک دوربین قدیمی به درد نخور گرفته شدهاند – که تقریباً همینطور هم بود – و صادقانه بگویم، هیچکس اهمیتی به آنچه مینوشتم نمیداد. خودم هم نمیفهمیدم دارم چه کار میکنم، اما اجازه بدهید یک چیز را همین الآن بگویم: در نبود تجربه یا دانش، اراده میتواند تفاوت بزرگی در جایی که هستید و جایی که دوست دارید باشید ایجاد کند!
درعین حال که تمرکزم را روی وبلاگم گذاشته بودم و سعی داشتم با ظرافت و دقت بیشتری کار کنم، شغلم پدیدار شد و خودش را نشان داد. من دوست داشتم در راستای داشتن یک زندگی زیباتر و شادتر فعالیت کنم. کم کم تعدادی طرفدار و دنبالکننده پیدا کردم و تا حدی مورد توجه قرار گرفتم و البته پیشنهاداتی نیز دریافت کردم. میتوانی در مورد تزیینات مراسم شکرگزاری در اخبار صبحگاهیِ محلی صحبت کنی؟ البته که میتوانم. امکانش هست این برند تخممرغ را روی سایتت به قیمت 250 دلار تبلیغ کنی؟ معلوم است که امکان دارد. آیا تمایل داری این کفشها را در پست بعدی اینستاگرامت بپوشی و در ازای این کار کارت خرید 100 دلاری هدیه بگیری؟ البته که تمایل دارم. پیشنهادات را دریافت میکردم و جالب اینجاست که هیچ کدامشان حتی نزدیک به مناطقی که قبلاً در آنها مراسم برگزار میکردم نبودند. برندهای زیادی بودند که حاضر بودند پولشان را برای تبلیغات خرج کنند و برای این کار از افرادی مثل من استفاده کنند. بعد از گذشت نوزده ماه، بیشتر درآمدم از سایتم بود و خیلی کم پیش میآمد که به کار برگزاری مراسم بپردازم. درست همان موقع بود که راهم را به طور کامل عوض کردم؛ در کلاسهای آموزشی نیمهوقت ثبت نام کردم، چون میدانستم اگر بخواهم تمام تمرکزم را روی وبلاگنویسی بگذارم باید آموزش ببینم و در این کار حرفهای شوم.
اهداف و رؤیاهایم همیشه برایم بزرگ و مهم بودند، حتی اگر از صحبت دربارهشان میترسیدم. اصلاً نمیدانم چطور چنین کاری را میکردم. الآن دیگر در هیچکاری کم نمیگذارم و خودم را دستِکم نمیگیرم. من همیشه به دنبال درخشیدن هستم. حتماً تا به حال این اصطلاح را شنیدهاید «یا کاری را درست و حسابی انجام بده یا بکش کنار و اصلاً انجامش نده.» من هرگز کنار نمیکشم.
اگر کسی برای تولدم به من یک سگ سوسیسی هدیه بدهد... اول از همه، غافلگیر میشوم، چون هیچوقت در عمرم یک سگ سوسیسی نداشتهام؛ بنابراین غافلگیر میشوم، اما با عشق بغلش میکنم و بعد یک اسم شیک مثل رجینالد وادزورث (هشتمین دوکِ هارتفورد) برایش انتخاب میکنم و خیلی طول نمیکشد که او را برای شرکت در مسابقات قهرمانی سگهای داشهوند آماده میکنم.
منظورم از این مثال این است...
به محض اینکه تصمیم گرفتم سایتم را گسترش دهم میدانستم که به نیروی کار نیاز دارم تا کمکم کنند؛ بنابراین چند ویراستار استخدام کردم تا در نوشتن کمکم کنند، چند عکاس که برایم عکاسهای جذاب بگیرند و یک دستیار هم استخدام کردم تا شرکتم را اداره کند. در همان حین که سایتمان گسترش پیدا میکرد، تعداد طرفدارهایمان نیز بالا میرفت. به شدت کار میکردیم و به مطالبی که مورد علاقۀ مردم بود توجه داشتیم و هرچه دنبالکنندههایمان افزایش مییافتند درآمدمان هم افزایش مییافت. فوقالعاده بود. آبرویم را پایِ این شرکت گذاشته و در نهایت مورد توجه طرفدارانمان قرار گرفته بودم.
اجازه بدهید از فرصت استفاده کنم و برایتان دربارۀ موضوعی مربوط به افراد مشهور و فعالان اجتماعی توضیح بدهم که آن زمان نمیدانستم. الآن که دارم این کتاب را مینویسم، بیشتر از یک میلیون طرفدار در شبکههای اجتماعی دارم، اما آن زمان، در آغازِ کار، شاید فقط ده هزار طرفدار در فیسبوک داشتم و اینستاگرام هنوز اختراع نشده بود. کنارآمدن با شهرت هنوز هم مثل همان روزها برایم سخت است. چیزی که میخواهم بگویم این است: شما مرا نمیشناسید؛ شما فقط برداشتتان از مرا میشناسید؛ درست همانطور که راک، اپرا، کارداشیان یا رئیسجمهور را میشناسید. حتی با این وجود که بسیاری از مسائل زندگیام را در کتاب قبلیام برایتان تعریف کردم – باز هم شما منِ واقعی را نمیشناسید. نه به این خاطر که یک مساله شخصی است، بلکه به این خاطر که شما مرا از میان دریچهای میبینید که برای خودتان ساختهاید.
بنابراین، برای مثال، اگر به خاطر عکس فوقالعاده شیکی که پست کردم مرا در اینستاگرام فالو کردهاید، ممکن است فکر کنید من آدم اهل مد و شیکی هستم. اگر بعد از دیدن عکسهای ترکهای شکمم که دست به دست میچرخیدند با من آشنا شدهاید، ممکن است فکر کنید من مادری هستم که درگیر زیبایی بدنم هستم. هر برداشتی که از من (یا هرکسی که از نزدیک نمیشناسید) دارید بیشتر به دستهبندیای مربوط میشود که ما را در آن قرار دادهاید تا به خودِ واقعیمان. این یک موضوع طبیعی است و اصلاً ایرادی ندارد، مگر اینکه آن شخصی که ستایش میکنید از دستهبندی که او را در آن قرار دادهاید خارج شود.
برای من آن دستهبندی، نقش مادریام بود و این همان جایی است که آن زندگی دوگانهای که قبلاً دربارهاش حرف زدم به میان میآید.
من طرفداران بسیاری داشتم که مادر بودند (و هنوز هم دارم)، اما با آنها هیچ صحبتی دربارۀ شرکتم نکرده بودم؛ نه به این خاطر که خجالت میکشیدم، بلکه آن قدر روی تهیۀ محتوا برای سایتم تمرکز کرده بودم که یادم رفته بود توضیح دهم داستان اصلاً از کجا شروع شد. میدانستم که همه فکر میکنند حتماً کسی کمکم کرده است. من هر هفته شش مطلب اساسی در سایتم قرار میدادم و این درحالی بود که دو فرزند هم داشتم، بنابراین البته که یک نفر کمکم میکرد، اما به هر دلیلی اکثر مردم نمیدانستند من شاغل هستم و وقتی متوجه شدند، عصبانی و بیرحم شدند. اصلاً نمیدانم چرا، اما یادم است که این اتفاق بعد از آن رخ داد که مطلبی را دربارۀ مادر بودن در فیسبوک منتشر کردم. یک نفر برای این پستم کامنت گذاشته و پرسیده بود: «کی وقت میکنم این همه کار را انجام دهم؟» اصلاً به ذهنم خطور نکرد که میتوانم در جوابش دروغ بگویم.
جوابش را این طور دادم: «اوه، تمام کارها را به تنهایی انجام نمیدهم، همسرم کمکم میکند و وقتی سرِ کارم پرستار بچه از پسرهایم مراقبت میکند.»
اینترنت منفجر شد...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در شرمنده نباش دختر - قسمت آخر مطالعه نمایید.