«کدام مادری اجازه میدهد یک نفر دیگر فرزندانش را بزرگ کند؟»
«فقط یک زن خودخواهِ عوضی میتواند کارش را به خانوادهاش ترجیح دهد.»
«باید حس خوبی باشد که کل روز پاهایت را دراز کنی و بیخیال باشی، درحالیکه یک نفر دیگر بچههایت را بزرگ میکند.»
حرفهای زننده پشت سرهم گفته میشدند. بعضی از طرفداران وقتی فهمیدند کارمندانی دارم که در تهیۀ محتوای سایت کمکم میکنند قلبشان شکست. بسیاری از زنان از اینکه خارج از خانه مشغول به کار بودم ناراحت شدند. عدهای هم مخالف این بودند که برای فرزندانم پرستار گرفتهام. حالا که به گذشته نگاه میکنم متوجه میشوم که برداشت آنها از من یک مادر خانهدار بود، چون خودشان مادران خانهدار بودند. ما اغلب، افراد را آن طوری که خودمان هستیم میبینیم، نه آن طوری که خودشان هستند. وقتی از دستهبندیای که برایم ساخته بودند خارج شدم، احساس کردند به آنها خیانت شده و دروغ گفته شده است.
به هم ریخته بودم.
نمیتوانستم تحمل کنم که مردم از دستم عصبانی و ناراحت باشند. اصلاً برایم مهم نبود که غریبهاند. اصلاً برایم مهم نبود که آن حرفها فقط یکسری کامنت در فیسبوک هستند. ناامید و ناراحت شده بودم. داستان زمانی که دختربچه بودم را به یاد دارید؟ دندانهای کوسهای؟ آن دختر همچنان میخواست مورد توجه قرار بگیرد و از اینکه مردم از دستش عصبانی و ناراحت شوند متنفر بود.
هنوز هم این احساس برایم احمقانه است، چون الآن با آن زن جوان بدون اعتماد به نفس صد و هشتاد درجه فرق دارم. اتفاقات آن زمان باعث شدند روی تمام کارهایی که انجام میدادم و مطالبی که پست میکردم دوباره فکر کنم. یکسری مطالب بودند که میدانستم مردم را عصبی خواهند کرد، بنابراین هیچوقت منتشرشان نمیکردم. کارکردن، کارآفرینی، تیم کاریام، داشتن پرستار بچه، داشتن مستخدم، سفرهای کاری – همه به یکباره تبدیل به موضوعی ممنوعه شدند. روی آنچه مردم دوست داشتند بشنوند و بخوانند تمرکز کردم؛ توصیههایی دربارۀ تربیت فرزندان، نکات ورزشی و دستور پخت کاپ کیک. سالها به سختی برای راهاندازی شرکتم تلاش کرده بودم، اما اگر از من میپرسیدند شغلت چیست و از چه راهی درآمد کسب میکنی، با فروتنی جواب میدادم: «یک سایت معمولی دارم.»
آن «سایت معمولی» ماهانه میلیونها بازدیدکننده داشت و درآمد خوبی از آن به دست میآوردم، ولی متوجه شده بودم که جدا از وبلاگنویسی، داشتن یک شرکت باعث ناراحتی عدهای از مردم میشود، به همین خاطر اصلاً دربارهاش حرف نمیزدم. پنهان کردن شغلم کمکم بذر این فکر را در ذهنم کاشت که کاری که انجام میدهم – و کسی که هستم – باعث شرمندگیام است. همین موضوع باعث شد به عنوان یک مادر احساس گناه کنم؛ باعث شد شک کنم که یک همسر خوب هستم. هرگاه کسی نظری منفی در مورد انتخابهایم میداد، چه آنلاین و چه رودررو، قبول میکردم. باورم میشد که من اشتباه میکنم و حق با آنهاست و یک زن یا همسر یا مادر خوب تمام زندگیاش را وقف خانوادهاش میکند.
موضوع اینجا بود که نمیتوانستم شغلم را رها کنم. من عاشق کارم بودم. شغلم باعث خوشحالیام میشد، قلبم را به هیجان میآورد، باعث میشد احساس زنده بودن بکنم، اما به طور همزمان، دوست نداشتم کسی از آنچه من لذت میبرم ناراحت شود.
چند نفر از شما چنین کاری میکند؟ چند نفر از شمایی که دارید این مطالب را میخوانید نصفه و نیمه زندگی میکنید؟ یا بدتر، تنها سایهای از آنچه واقعاً باید باشید هستید، چون کسی در اطرافتان هست که خودِ واقعیتان را نمیپسندد یا درک نمیکند؟
من نمیخواستم رؤیای داشتن یک شغل موفق را کنار بگذارم، اما همزمان نمیخواستم کسی از دستم ناراحت باشد. تقریباً پنج سال به این زندگی دوگانه ادامه دادم و مدام از حملات عصبی رنج میبردم. تلاش و زمان زیادی بُرد تا به این درک برسم که چرا با این شکل زندگی میکنم؟ اما خلاصۀ کلام این است: من بیشتر به دوست داشته شدن توسط بقیه اهمیت میدادم تا به دوست داشتن خودم.
بنابراین در همان حال که در شغلم پیشرفت میکردم از صحبت کردن دربارهاش خودداری میکردم و چون اعضای فامیل میپرسیدند چرا به جای ماندن در خانه و رسیدگی به فرزندانم بیرون از خانه کار میکنم – مدام این حرف را میشنیدم – دیگر حتی به طور خصوصی هم از شغلم حرف نمیزدم.
برنه براون: میگوید: «شرمندگی، به خود مربوط است و گناه به رفتاری که از ما سر میزند... گناه: متأسفم من اشتباه کردم. شرمندگی: متأسفم، من اشتباهیام.» آن موقع متوجه نبودم، اما به شدت از اینکه یک مادر شاغل بودم احساس شرم میکردم. تا سالها شرمنده بودم؛ سالهایی که مدام خودم را سرزنش میکردم؛ سالهایی که تمام تلاشم را میکردم تا بقیه را راضی نگه دارم؛ سالهایی که تمام تلاشم را میکردم تا بهترین شام را برای خانوادهام تدارک ببینم یا بهترین جشن تولد را برای فرزندانم بگیرم تا مبادا بقیه فکر کنند در حق فرزندانم کمکاری و کملطفی میشود. سالهای بسیاری را با اهمیت دادن به افکار و انتظارات دیگران از زندگیام هدر دادم. سالهای بسیاری از هدف و مأموریت اصلیام که انگیزه دادن و تشویق کردن زنان بود گمراه شده بودم، چون به شدت نگران فکر و نظر دیگران بودم.
سالهای بسیاری را صرف عذرخواهی کردن به خاطر کسی که بودم کردم.
اوه نه، منظورم عذرخواهی با استفاده از کلمات نیست؛ شرمندگی و عذرخواهی من بسیار دردناکتر بود، چون مثلاً در قالب جملات نمیگفتم «ببخشید، متأسفم»، بلکه با شیوهای که برای زندگی کردن انتخاب کرده بودم عذرخواهی و شرمندگیام را نشان میدادم.
هربار که به یک سفر کاری میرفتم، احساس شرم میکردم؛ هربار دروغی به نام احساس گناه مادرانه را به خوردِ خودم میدادم؛ هربار که به شکل خاصی لباس میپوشیدم یا به شکل خاصی صحبت میکردم تا واکنش خوبی از دیگران دریافت کنم در واقع داشتم به خاطر کسی که بودم عذرخواهی میکردم و خودم را نادیده میگرفتم. در تک تک لحظاتی که در مورد خودِ واقعیام دروغ میگفتم، این باور را به خودم تلقین میکردم که مشکل از من است. واقعاً فکر میکردم من تنها زنی هستم که چنین حسی دارد.
تا اینکه در سال 2015 به کنفرانسی رفتم که زندگیام را برای همیشه عوض کرد. دربارهاش در کتاب قبلیام مفصل صحبت کردهام و قسم میخورم من از آن مدل نویسندههایی نیستم که مدام همان حرفهای قبلیشان را تکرار میکنند، اما خلاصۀ تجربهای که در آن کنفرانس داشتم این است: ما روی باورهای محدودکننده و دروغهایی که عقبمان نگه داشته بودند تمرکز کردیم. در ذهنم دوران کودکیام را مرور کردم و سعی کردم بفهمم آن زمان چه چیزی را قبول و باور کرده بودم که تأثیراتش هنوز هم روی زندگیام باقی مانده است.
خطر لو رفتن: اغلب چیزهایی که در کودکی یاد گرفتهاید هنوز هم روی زندگیتان تأثیرگذار است. من هم از این قاعده مستثنا نبودم.
من در یک خانوادۀ سنتی به دنیا آمدم و بزرگ شدم. پدر کار میکرد و مادر به امور خانه رسیدگی میکرد... حتی وقتی که مادر شاغل بود بازهم او به امور خانه رسیدگی میکرد. من هنوز هم میگویم که راهم را با یک فمنیست با افتخار بودن پیدا کردم – یعنی درکل باور کردم که زن و مرد با هم برابرند. وقتی ازدواج کردم باور داشتم که من و همسرم میتوانیم همه چیز را به طور مساوی باهم تقسیم کنیم، اما خیلی راحت به سبک و شیوهای که در آن بزرگ شده بودم روی آوردم؛ شیوهای که به من یاد داده بود یک زن باید چه شکلی باشد و چگونه رفتار کند و اولویتهایش چه هستند.
اجازه بدهید کمی از بحث فاصله بگیرم و این موضوع را باز کنم که «یک زن باید چه شکلی باشد». اگر بخواهم در این کتاب فقط یک چیز بگویم که فکرتان را مشغول کند، آن حرف این است: اکثر ما با تفاوت بسیاری بین شکلی که یک زن باید باشد و شکلی که یک مرد باید باشد بزرگ شدهایم. این مسئله مذکر و مؤنث بودن نیست. همین الآن من در حالی این مطالب را مینویسم که کاملاً آرایش کردهام، آن هم با تکنیک کانتورینگ! مسئله این است که پسربچهها بزرگ میشوند تا تبدیل به چه کسی شوند و دختربچهها بزرگ میشوند تا تبدیل به چه کسی شوند.
همان طور که قبلاً هم گفتم، اکثر زنان بدون درنظر گرفتن محیطی که در آن بزرگ میشوند، یاد میگیرند که برای یک زن خوب بودن باید به چشم بقیه خوب به نظر برسند. مشکل ماجرا اینجاست که با این کار اجازه میدهید دیگران ارزش شما را تعیین کنند. تعجبی ندارد که نصف زنانی که من میشناسم از اضطراب و افسردگی رنج میبرند. آنها زیر فشار موجِ انتظارات و نظرات دیگران غرق شدهاند. به ما یاد دادهاند که اگر دیگران از ما راضی نباشند هیچ ارزشی نداریم، اما من مخالفم. من به آن کنفرانس رفتم و تحول گستردهای در زندگیام ایجاد شد. به من یاد داده شده بود که سر به زیر و ساکت باشم، اما با قلبی به دنیا آمده بودم که پر از رؤیاهای بزرگ بود. آن قلب و هرچه درونش بود وقتی به وجود آمده بود که هنوز داشتم شکل میگرفتم. رؤیاهایم فقط بخشی از من نبودند، آنها هستۀ مرکزی هویتم بودند؛ آنها هدیهای از طرف خداوند بودند و چطور میشود آنچه خالقم به من بخشیده است اشتباه باشد؟ عمیقتر فکر کردم و فهمیدم رؤیای من برای پیشرفت و کارکردن زمانی ناخوشایند شد و اشتباه به نظر رسید که نگران نظرات دیگران شدم. خانهدار بودن میتواند یک انتخاب خوب شخصی باشد، اما من برای این کار ساخته نشده بودم؛ این کاری بود که دیگران از من انتظار داشتند؛ این چیزی بود که به ما یاد داده بودند، اما برای من مناسب نبود، بنابراین فکر کردم چه میشود اگر آن قدر به خودم باور داشته باشم که نسبت به زندگیام صادق باشم؟ چه میشود اگر به کسی که برایش آفریده شدهام افتخار کنم؟ چه میشود اگر به کار و موفقیتهایم افتخار کنم و ساکت نمانم و خودم را دستکم نگیرم؟
در حالی آن کنفرانس را ترک کردم که به شدت هیجانزده بودم! وقتی به خانه رسیدم به یک زن کاملاً متفاوت تبدیل شده بودم – یا در واقع، بهتر است بگویم وقتی به خانه رسیدم برای اولین بار خودِ واقعیام بودم. از آن زمان به بعد شادترین، لذتبخشترین و رضایتبخشترین دوران زندگیام را داشتهام. تمام این سالها باعث شدند به موضوع مهمی پی ببرم؛ من تنها زنی نیستم که چنین افکاری دارد، اما آنچه باعث شد دنبال رؤیاهایم بروم این بود که تصمیم گرفتم آن افکار را کنار بگذارم و با این کار زندگیام دچار تحول شد.
اگر تا به حال تحتتأثیر کار من قرار گرفتهاید، اگر از کتاب قبلیام لذت بردهاید یا در یکی از کنفرانسهایی که برگزار میکنیم دچار تحول شدهاید یا با گوش دادن به پادکستهایم به فکر فرو رفتهاید، یادتان باشد اگر توجه کردن به صدایی که در سرم میپیچید و میگفت «سایر زنان این شکلی نیستند. این کار برای یک زن خیلی عجیب و جسورانه و نفرتانگیز است. یک گوشه آرام بگیر و ساکت باش!» را ترک نمیکردم، هیچکدام از این اتفاقات نمیافتادند. مبارزه برای گوش نکردن به این صدا یکی از سختترین کارهایی است که تا به حال انجام دادهام، اما با انجام دادنش زندگیام – و احتمالاً زندگی شما – به سمت بهتر شدن تغییر کرد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.