زمان زیادی را صرف فکرکردن به این موضوع کردم که دقیقاً میخواهم چه مطلبی را در این کتاب بیان کنم. این حسابشدهترین توصیهای است که به تا حال نوشتهام. میخواهم مطالب این کتاب به راحتی قابلفهم و برای رسیدن به هرگونه هدفی قابل استفاده باشند، برای این کار باید سراغِ دلیل اصلی آنچه رسیدن من به موفقیت را ممکن کرد بروم. آنچه من در نهایت از خودم پرسیدم این بود: در پانزده سال اخیر، چه چیزی در راه رسیدن به اهدافم کمکم کرد و هم زمان باعث آسیبم شد؟ من کارشناس نیستم. من متخصص یا پروفسور نیستم و جوابی را که مناسب بقیه باشد نمیدانم. تنها چیزی که میدانم این است که چطور از بودن در یک شهر کوچک و دوران کودکیِ پر از سختی به یک کارآفرین موفق تبدیل شدم و با مدرک دیپلم توانستم شرکتی چند میلیون دلاری تأسیس کنم. میدانم که چطور از یک دختر جوان بدون اعتمادبهنفس که به شدت نگران نظر مردم بود به یک زن با اعتمادبهنفس و مستقل تبدیل شدم. میدانم که چطور از اضافه وزن شدید و سبک زندگی ناسالم و عادتهای غذایی بد به یک دوندۀ ماراتن تبدیل شدم که صبح زود از خواب بیدار میشود تا ورزش را آغاز کند. میدانم که چطور از یک زن افسرده که فقط به دنبال راضی نگاه داشتن دیگران و دریافت توجه و محبت از سوی آنها بود به زنی تبدیل شدم که عاشق مهرورزی به دیگران و عاشق کارش است. تمام اینها روزی جزو اهداف من بودند و با اینکه در آغازِ راه از کاری که میکردم مطمئن نبودم و نمیدانستم دارم چه میکنم، اما با نگاهی به گذشته متوجه میشوم که وجه مشترک بین موفقیتها و شکستهایم بود که مرا از آنجا به اینجا رساند.
من کارشناس نیستم. من دوست شما ریچل هستم و میخواهم برایتان بگویم که چه چیزی باعث موفقیتم شد. من تقریباً تمام راهها را امتحان کردم و در نهایت برای رسیدن به موفقیتهای شخصی و کاری سه مورد زیر را انجام دادم:
بهانههایی را که مانع پیشرفتم بودند دور ریختم؛
عادتها و رفتارهای مناسبی که مرا به سمت موفقیت پیش میبردند پذیرفتم؛
مهارتهایی را برای پیشرفتکردن کسب کردم.
صادقانه بگویم، من قبلاً آنقدر خودآگاهی نداشتم که بتوانم این مراحل را تشخیص دهم، اما حالا میتوانم به گذشته نگاه کنم و ببینم که این مراحل فاکتورهای اصلیای بودند که مرا به سمت موفقیت سوق دادند. عمداً این کتاب را به این ترتیب بخشبندی کردهام.
با عنوان بهانههایی که باید کنار بگذارید شروع کردهام؛ چون تا دلایلی را که باعث محدودیتتان شدهاند نشناسید نمیتوانید از آنها گذر کنید. باید به این نکته هم دقت کرده باشید که بخش مربوط به بهانهها طولانیترین بخش این کتاب است. این اتفاق تصادفی نیست. رفتارها و مهارتهایی که نیاز داریم سادهاند، اما مجموعه بهانههایی که بین جایی که هستیم و جایی که میخواهیم به آن برسیم قرار گرفتهاند طولانیتر و حتی دراماتیکتر از بخش دوم نمایش موزیکال همیلتون هستند. وقتی آنها را بشناسید و بدانید که همهشان دروغ بودهاند، میتوانید کارهایی را انجام دهید که قویترتان خواهند کرد.
بخش دوم کتاب، رفتارهایی که باید یاد بگیرید است؛ بخشی که از طریق آن میخواهم به شما نشان دهم که رفتارهایمان نقش بسیار مهمی ایفا میکنند. اگر میخواهید به نتیجه برسید باید ثابت قدم باشید؛ یعنی نباید انتظار داشته باشید که بعد از یک بار یا ده بار انجام یک کار، به نتیجه و جایگاهی که دنبالش بودهاید برسید. باید یکسری رفتارها را طوری در خود پرورش دهید و نهادینه کنید که انگار از ابتدا در دیانای وجود داشتهاند.
در انتها، کتاب را با بخش مهارتهایی که باید کسب کنید به پایان رساندهام.
اینها مواردی جهانی هستند که هرکسی هنگام دنبال کردن اهدافش به آنها نیاز دارد. آنچه باعث میشود از قافله عقب بمانید مهارت حساب نکردن این موارد است؛ مواردی مثل اعتمادبهنفس و استقامت معمولاً به عنوان خصوصیتهایی شناخته میشوند که یا افراد آنها را دارند یا نه، اما من میخواهم درک و شناخت شما را از این موارد تغییر دهم. شما میتوانید یکسری خصوصیت مثبت جدید را در خودتان ایجاد کنید؛ بهتر است بگویم اگر میخواهید راحتتر به اهدافتان برسید باید این کار را بکنید.
این کتاب اطلاعات زیادی در خود دارد (یک عمر طول کشید تا این اطلاعات را به دست آوردم)، اما لطفاً نگذارید این حجم اطلاعات راضیتان کند. شما قوی و شجاع هستید و بیشتر از اینها توانایی دارید. از الآن به بعد، تصمیم بگیرید از ایدههای ایجاد تغییر به عنوان فرصتی در زندگیتان استفاده کنید. یک زندگیِ پر از فرصتها و احتمالات، راهی برای به بزرگی رسیدن شماست. بیایید شروع کنیم.
بخش اول
بهانههایی که باید کنار بگذارید
بهانهها به شکلهای مختلف درآمدهاند. بعضی از آدمها با تمام وجود به آنها باور دارند. آنها واقعاً فکر میکنند کافی نیستند یا زمان کافی ندارند یا اینکه از آن مدل آدمهایی نیستند که به دنبال اهدافشان بروند. آنها نمیدانند هر بار که این باورها را تکرار میکنند، نه تنها انگیزه را از خودشان میگیرند که حتی پیش از آنکه کاری را شروع کنند تسلیم میشوند. بیایید دست از این کار برداریم. شما به چه بهانههایی باور داشتهاید؟ احتمالاً یک یا چند تا از این بهانهها در سر شما هم بودهاند و فکر میکردید به خاطر آنهاست که نمیتوانید رؤیاها و اهدافتان را دنبال کنید. امیدوارم با بررسی دقیق بهانههای رایج و مطرح کردن این دلیل که چرا نباید به آنها بها دهیم، بتوانید زنجیری را که عقبتان نگاه داشته و اجازه نمیدهد به جلو حرکت کنید بشکنید.
بهانۀ اول
«زنانِ دیگر این کار را نمیکنند.»
قبلاً دندانهایم مثل دندانهای کوسه بودند.
نه، جدی میگویم. من یکی از آن بچههای بدشانسی بودم که دندانهای شیریاش نمیافتادند و به جای اینکه مثل هر دندان دیگری خودشان محترمانه بیفتند، محکم سرجایشان به زندگی شیرینشان چسبیده بودند. همزمان دندانهای اصلیام داشتند بی سروصدا درمیآمدند و رشد میکردند. بله، من دو ردیف دندان داشتم، درست مثل دندانهای کوسه.
در همان دوران بود که تصمیم گرفتم موهای چتریام را خودم با قیچیِ اصلاحی پدرم کوتاه کنم و باید بگویم به خوبی میدانستم که این کار اصلاً عاقلانه نیست.
من همیشه کارهای عجیب و غریب میکردم و میکنم؛ در سن یازده سالگی موهایم را خودم کوتاه کردم که برایم دقیقاً مثل عملِ بازِ قلب بود. پیشنهاد میکنم هرگز این کار را امتحان نکنید. موهای چتریام مدام داخل چشمهایم میآمدند و اعصابم را به هم میریختند. اما همانقدر که کارهای عجیب و احمقانه میکردم و میکنم به همان اندازه هم همیشه مسئولیت کارهایم را قبول میکردم و میکنم.
تصمیم گرفته بودم با این قضیه کنار بیایم، اما وقتی پدرم کشف کرد چه دسته گلی آب دادهام، تصمیم گرفت موهای خراب شدهام را مجدداً اصلاح کند، ولی متأسفانه هنر آرایشگری او هم حتی یک ذره بهتر از من نبود. علاوه براین، او وسواس بسیار شدیدی داشت... یعنی به معنای واقعی سمج بود تا یک کار را به پایان برساند. او همینطوری موهای مرا کوتاه و کوتاهتر کرد و سعی داشت سرِ موهایم را یکدست و صاف کند تا جایی که چتریهایم درست اندازۀ مژههایم کوتاه شدند. عکس کلاس پنجمم به خوبی نشان میدهد که چه شکلی شده بودم.
راستی این را گفتم که یک بار هم ابروهایم را تراشیدهام؟ آن زمان هنوز نمیدانستم چطور زیر ابرو بردارم، فقط میخواستم از شرّ زیر ابرو و دنبالۀ ابروهایم خلاص شوم، بنابراین ماشین اصلاح خواهر بزرگم را برداشتم، گذاشتم وسط پیشانیام و آن را به دو طرف کشاندم – فکر میکردم راهش همین است.
آن زمان اضافه وزن هم داشتم.
در ارکستر کلارینت در ردیف پنجم قرار داشتم.
هم زشت بودم و هم موهایم وزوزی بودند. سایزم دو برابر یک چیرلیدر بود و لباسهای گودویل را میپوشیدم که به سختی اندازهام میشدند. تنها چیزی که از این دنیا میخواستم، محبوبیت، زیبایی و داشتن اندامی مناسب مثل دیگران بود و البته حتی یک ذره شانس هم نداشتم. وقتی کم سن و سال هستید هیچ کنترلی روی ظاهر و چیزهایی که نیاز دارید، یا افرادی که با آنها در رفتوآمد هستید ندارید، اما دقیقاً میدانید چه چیزی از قلم افتاده، جای چه چیزی خالی است و به چه چیزی نیاز دارید. تنها کاری که باید بکنید این است که ببینید سایر افرادی که در موقعیت مشابه شما قرار دارند چه کردهاند و چطور مشکلشان را حل کردهاند. در یک دنیای بیعیب و نقص، درست زمانی که متوجه تفاوتهایتان میشوید یک فرد بزرگتر و عاقلتر جلو میآید و به شما یاد میدهد که باید برای منحصربهفردن بودن و خصوصیتهای دورنیتان ارزش قائل شوید. آنها با شما قدم میزنند و در مورد حقایق زندگی صحبت میکنند و احتمالاً بهترین روش را به شما آموزش میدهند؛ اینکه چطور موهایتان را شبیه شخصیت مونیکا در سریال دوستان وقتی به باربادوس رفته بود بکنید. در یک دنیای بیعیب و نقص، آنها شما را تشویق میکنند تا خودتان باشید و همزمان به شما یاد میدهند که چطور اعتمادبهنفستان را بهبود ببخشید و بالا ببرید.
اما اکثر ما در چنین دنیای بیعیب و نقصی بزرگ نمیشویم. بیشتر ما از همان سالهای اول زندگیمان با مشکلات و کمبودهایی که داریم آشنا میشویم. باور میکنیم که چون خیلی چاقیم خیلی زشتیم یا چون زیادی عجیب و غریب هستیم کسی ما را دوست نخواهد داشت یا مورد قبول واقع نخواهیم شد مگر اینکه حسابی تغییر کنیم. بعضی از زنان این مسائل را شدیداً در خودشان میریزند و از این طریق با این مسئله کنار میآیند. بعضی دیگر با شورش و طغیان این مسئله را حل میکنند. بعضی از زنان هم شبیه من هستند، هرچند دقیقه یک بار به خودشان میگویند که دندانهای کوسهای و موهای چتریِ کوتاه عجیب غریبشان به شدت مزخرف است.
بنابراین در میان جلال و شکوه قبل از بلوغ، شروع میکنید به توجه کردن به اینکه بقیۀ دخترها چه میکنند و درست مانند آن صحنه از فیلم پری دریایی کوچک که پری دریایی موفق شد روی خشکی قدم بگذارد، شما نیز تصمیم میگیرید که بخشی از دنیایی شوید که بقیۀ دخترها در آن هستند. هرکاری میکنید تا رفتارتان، لباس پوشیدنتان، ظاهرتان و حتی طرز حرف زدنتان مورد قبول و تأیید دیگران واقع شود.
این یک پروسۀ طولانی مدت بود، اما در نهایت یک مداد ابرو خریدم و یاد گرفتم موهایم را اتو کنم. وقتی اواسط دهۀ بیست سالگیام بودم در نقش بازی کردن ماهر شده بودم، در واقع در شبیه سایر دخترها شدن خیلی خیلی ماهر شده بودم و حتی برایم سؤال پیش نیامده بود که آیا خودم از انتخابی که کردهام لذت میبرم یا نه. از مسیری که در آن قدم گذاشته بودم خوشم میآمد و آنقدر در این نقش فرورفته بودم که نمیتوانستم به عقب برگردم...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در شرمنده نباش دختر - قسمت چهارم مطالعه نمایید.