فصل سوم
دروغ: من به اندازۀ کافی خوب نیستم.
من یک معتاد به کار هستم.
این حرف را بهآرامی نمیگویم. کلمات وزن سنگینی دارند؛ دانستنش قلبم را به درد میآورد. اگر بخواهم کمی به خودم لطف کرده باشم میگویم من یک معتاد به کار در حالِ ترک هستم.
من یک معتاد به کار در حال ترکِ هستم. و این کلمات را با همان شرم و خجالتی به زبان میآورم که اگر هر نوع اعتیاد دیگری داشتم احساس میکردم.
گرچه سالها پیش پی به این اعتیادم بردم اما حالا معنایش را میفهمم. دیکشنری آنلاینم معتاد به کار را این طور معنی میکند «شخصی که همه چیز را طرد کرده و خودش را غرق کار کرده است.»
طرد کردن.
این کلمهای بسیار پرقدرت است، این طور نیست؟ احتمالاً من تنها کسی نیستم که با شنیدن این کلمه به یاد جنگیری و آب مقدس و یک کشیش ترسناک میافتد. طرد کردن یک کلمۀ بسیار دقیق است. مثل چیزی در درونتان که «نه» را به عنوان یک جواب قبول ندارد، مثل کاری که بدون فکر کردن انجام میدهید.
آیا من خودم را از همه چیز طرد و وقف کار کرده بودم؟
شکی نیست که همینطور بوده.
حتی الان که در ساعت 5:37 دقیقۀ صبح نشستهام و دارم دربارۀ اعتیاد به کار مینویسم هم احساس میکنم معتاد به کار هستم چون بیدار شدن ساعت پنج صبح برای شمردن کلمات تنها راهی است که میتوانم از طریق آن نوشتن یک کتاب، ریاست یک شرکت و مدیریت یک خانواده را به طور همزمان پیش ببرم. هنوز هم احساس میکنم آن قدر خودم را غرق کار میکنم تا از نفس بیفتم، از لحاظ فیزیکی بیمار شوم، از دنیای بیرون غافل شوم یا اینکه نتوانم چشمهایم را باز نگه دارم؛ احساس میکنم دارم به مرحلهای میرسم که با خودم میگویم «اما حداقلش این است که تمام این اتفاقات با هم نمیافتند.»
بخشی از دلیل کاری که انجام میدهم ساده است: من عاشق شغلم هستم. نه، من به شدت عاشق شغلم هستم. افرادی که با آنها کار میکنم از مهربانترین، بینظیرترین و خلاقترین آدمهای روی زمیناند. تک تک افراد تیم من با بررسیهای دقیق انتخاب شدهاند و برای هر نقش و سِمَتی آن قدر افراد مختلف آمدهاند و رفتهاند تا بالاخره فرد مناسب را پیدا کردهام. همه باید آموزشدیده باشند و به من یاد بدهند که چطور آنها را مدیریت کرده و نقش یک رئیس را به خوبی ایفا کنم. سالهای زیادی را وقف تشکیل این تیم کردهام. وقتی وارد شرکت میشوم و میبینم تمام کارها دارد به خوبی پیش میرود، وقتی یکی بلندگوها را برای برنامۀ زنده آماده میکند و دیگری عکاسی میکند و بهترین عکاسهای دنیا را خلق میکند و بازاریابان همکاری با بزرگترین برندهای دنیا را ترتیب میدهند، احساس غرور میکنم. با تمام وجودم احساس غرور میکنم که من، یک فارغالتحصیل از منطقهای دورافتاده، توانستهام چنین شرکتی را راهاندازی کنم. جدا از این، وقتی میبینم همه دارند برای به حقیقت پیوستن رؤیای من به سختی تلاش میکنند تحتتأثیر قرار میگیرم.
همیشه هدفم این بود تا وبسایتی را راهاندازی کنیم که در آن بتوانیم به زنها در هر قدمی که میخواهند بردارند انگیزه بدهیم، کاری کنیم تا احساس شجاعت کنند، تا بدانند ما دوستشان هستیم و به آنها کمک کنیم و یاد بدهیم تمام کارهایشان را همیشه با نگرش مثبت انجام دهند. و میدانید نتیجهاش چی شد؟ این کار واقعاً جواب داد!
وقتی شروع به فعالیت کردم فقط مادرم و یکی دو تا از خالههای باوفایم مطالب وبسایتم را میخواندند و حالا تعداد خوانندگان صفحهام به میلیونها نفر رسیده و هر روز هم در حالِ افزایش هستند. خانوادۀ آنلاین من فوقالعادهاند. آنها را تحسین میکنم و گمان میکنم آنها هم اغلب اوقات مرا تحسین میکنند. افتخار میکنم شغلی را از ایده به عمل درآوردهام. هورا!
و بعد به خانه برمیگردم.
در خانه، ساویر با فورد با هم بر سر قطعات لگو دعوا میکنند. جکسون نظریههایی را مطرح میکند که مطمئنم از شخص دیگری در مدرسه یاد گرفته و خدا میداند اگر یک بار دیگر برایم پشت چشم نازک کند هر دو دستش را قطع میکنم و با آنها توی سرش میزنم. نوزادِ خانواده در حالِ دندان درآوردن است و گریه زاری میکند. فردا در مدرسه پاجامادِی است (روزی که دانشآموزان با پیژامه به مدرسه میروند). اما من وقت نمیکنم در آن شرکت کنم چون یک سفر کاری در پیش دارم. من و دیِو قرار است امشب سوار کشتی شویم، چند هفتهای است که با هم بیرون نرفتهایم. دیروز وقتی داشت ناهارمان را بستهبندی و آماده میکرد کلی از آن به شلوارم مالیده شد و من هم کمی با او بحث کردم و، و، و... مادربودن کار سختی است. همیشه به شکلهای مختلف با این موضوع در حال کشمکش هستم.
اما وقتی سرِ کار هستم چطور؟ هیچ مشکلی ندارم و با کارم احساس راحتی میکنم! وقتی سرِ کارم پرانرژیم. من در دنیای رسانه مثل بیبروث در زمین بیسبالم که حریفش را ضربه فنی میکند.
بنابراین وقتی صحبت از انتخاب بین بودن در خانه یا محل کار میشود من محل کارم را انتخاب میکنم. کار، کار و باز هم کار. هرگاه در کارم موفقیتی کسب میکنم آن را به حساب انتخاب درستی که کردم میگذارم.
اما دوستان، صبر کنید، موارد دیگری هم هست...
من بین چهار فرزند خانواده از همه کوچکتر هستم و همزمان با آغاز دوران کودکی من، زندگی زناشویی والدینم به شدت دچار مشکل شده بود. با اینکه من کوچکترین عضو خانواده بودم اما بیش از همه متکی به خودم بودم و فکر میکنم این بدان معنا باشد که من به شدت نادیده گرفته میشدم و هیچکس به من توجهی نمیکرد مگر اینکه کار خوبی انجام میدادم.
اگر بهترین نمره را در امتحانات میگرفتم...
اگر در مسابقات ورزشی گلی به ثمر میرساندم...
اگر در تئاتر مدرسه نقشی را بازی میکردم...
وقتی موفق میشدم و موردِ توجه همه قرار میگرفتم احساس میکردم به حساب آمدهام. اما وقتی تماشاچیان دست از تشویق کردنم برمیداشتند همه چیز به حالت سابق برمیگشت.
آنچه این موضوع به منِ کودک یاد داد و تا بزرگسالی همراهم ماند باور به این نکته بود که اگر میخواهم دوست داشته شوم و موردِ توجه قرار بگیرم باید کاری بکنم.
خیلی زود سی ساله شدم و همانطور که میبینید تقریباً برایم غیرممکن است که یک جا بنشینم. مدام در حال جنب و جوش و رسیدگی به کارهای مختلف هستم. وقتی به هدفی دست پیدا میکنم؛ دقیقاً منظورم همان لحظه و همان ثانیهایست که به هدفم میرسم؛ سریع به این فکر میکنم که «خیلی خوب، حالا نوبت چیه؟» به هر هدفی که میرسم، مهم نیست بزرگ باشد یا کوچک، حتماً جشن میگیرم چون عقیده دارم که حالا بعد از این هدف میتوانم به هدفی دیگر هم برسم. وقتی سرِکار هستم تمام فکر و ذکرم کارکردن است و وقتی به خانه میرسم، ظرفها را میشویم، کابینتها را مرتب میکنم و لیستی از کارهایی که باید انجام شود تهیه میکنم که احتمالاً نمیشود همهشان را در این زندگی و زندگی بعدیام انجام بدهم.
این نکته به خوبی ثابت میکند که من یک معتاد به کار هستم با این حال هیچ وقت قبول نداشتم که این طور است و اصلاً فکر نمیکردم این خصوصیتم به شدت دارد به سلامتیام و خوشبختی خانوادهام لطمه وارد میکند. اولین باری که دچار فلج عضلات صورت شدم نوزده ساله بودم. سال بسیار بدی را با دیِو پشت سر گذاشته بودم و در پایان راه قرار گرفته بودیم؛ منظورم پایان رابطهمان است. دیِو خیلی از من فاصله گرفته بود و هرچه تلاش میکردیم دوباره این رابطه را سرِپا کنیم موفق نمیشدیم. میتوانستم رسیدنش را احساس کنم؛ درست مثل آن آهنگ فیل کالینز که با تکنوازی درام آن را اجرا کرده بود؛ کم کم عصبی و دلواپس شدم. این دلواپسیام را همانند سایر دلواپسیهایی که در زندگی داشتم مدیریت کردم: خودم را بیش از گذشته غرق کار کردم. ظرفیتم پُرتر از حد گنجایش شده بود. اصلاً متوجه نبودم که چه بلایی دارم سر خودم میآورم؛ به خودم میگفتم اگر مدام به وقوع حادثهای ناگوار فکر نمیکردم شاید اصلاً آن اتفاق بد رخ نمیداد.
یک روز صبح وقتی بیدار شدم متوجه شدم پلک چشم چپم نیم ثانیه دیرتر از چشم راست عمل میکند. فکر کردم شاید به خاطر خستگی کار است و به عینک نیاز دارم. عصر همان روز زبانم مورمور شد و بعد کاملاً بیحس شد. به دیدن دکتر رفتم و نگران بودم نکند سکته کرده باشم. آنجا اولین باری بود که اسم فلج بِل را میشنیدم. با یک جستوجوی سریع روی گوگل فهمیدم فلج بِل فلجی موقتی است که باعث آسیب به اعصاب کنترلکنندۀ حرکات ماهیچههای صورت میشود. تا چند روز نمیتوانستم چشم چپم را ببندم، دهانم را تکان بدهم و کلاً نمیتوانستم سمت چپ صورتم را احساس کنم. نمیدانم چرا این اتفاق فقط برای یک سَمت صورتم افتاده بود اما میتوانم بگویم که این اتفاق درکل جذابترم کرد.
مجبور بودم روی چشم چپم چشمبند بگذارم که درواقع بدجوری هم جذاب بود و اساساً رؤیای هر دختر نوزده سالهای است که مثل ناخدای یک چشم به نظر برسد. چون نمیتوانستم لبهایم را تکان بدهم، بریده بریده حرف میزدم و فهمیدن جملاتم کار سختی بود. وقتی غذا میخوردم مجبور بودم با کمک انگشتانم دهانم را بسته نگه دارم تا مبادا غذا از دهانم بیرون بریزد و روی زمین پخش شود. آسیبهای عصبی باعث نورالژی میشود که از قرارِ معلوم بسیار دردناک است. در طول آن مدت به شدت برای خودم متأسف بودم.
گرچه این اتفاق مربوط به پانزده سال پیش میشود اما دقیقاً یادم است که وقتی توی آیینه نگاه میکردم و میدیدم چقدر صورتم از قیافه افتاده چه احساسی داشتم. چقدر از خط چشم کشیدن و ریمل زدن خسته شده بودم، انگار که آرایش کردن فلج صورتم را از بین میبرد. یا اینکه هر بار هنگام آرایش کردن گریه میکردم. تمام آن روزها و هفتهها مدام نگران بودم و از استرس پیشبینیهای دکتر لاغر و لاغرتر میشدم چون دکتر میگفت اصلاً معلوم نیست که فلج صورتم کِی برطرف شود؛ چند روز یا چند ماه، به طورِ قطع نمیشد گفت.
با نگاهی به گذشته میدانم که من اصلاً آدم متکبر و خودخواهی نبودم. هرگز تا زمانی که بزرگ شدم آرایش آن چنانی نکردم و موهایم را به مدلهای مختلف درنیاوردم. اما فلج صورت باعث شد بدانم چه شکلی هستم. به شدت افسرده شدم.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در خودت باش دختر - قسمت آخر مطالعه نمایید.