فقط برای رفتن به محل کارم از تختخوابم بلند میشدم و بلافاصله بعد از اینکه به خانه میآمدم به تختخوابم برمیگشتم و زیر پتو میرفتم. اصلاً دلم نمیخواست از روی تختم بلند شوم یا جواب تلفن را بدهم. زمانهای اندکی که به پیشنهاد یک دوست از آپارتمانم بیرون میزدم وقتی نمیتوانستم به درستی حرف بزنم متوجه نگاههای خیرۀ مردم یا دلسوزیهایشان میشدم.
در همین فاصله، اتفاقی که از آن فراری بودم بالاخره رخ داد. دیِو با من به هم زد. بله، گرچه به هم زدن با دختری که صورتش فلج شده برای او چندان خوشایند نبود اما دلم میخواهد این را بگویم که گاهی اوقات ما برای روشن شدن تکلیف خودمان کارهای احمقانهای انجام میدهیم که به عزیزانمان آسیب وارد میکند. وقتی دوباره با هم آشتی کردیم (آن موقع هنوز صورتم مشکل داشت.) دیِو تبدیل به یک دوست فوقالعاده شده بود. نکته اینجاست که من برای رخ ندادن اتفاقی که غیرقابل اجتناب بود خودم را به شدت مریض کرده بودم. وقتی یک ماه بعد فلج صورتم کاهش پیدا کرد و از بین رفت خیلی خوشحال شدم. خیالم راحت شده بود که بدترین اتفاق را پشت سر گذاشتم و این تجربه را به حساب بدشانسی گذاشتم.
چند سال بعد من و دیِو تصمیم گرفتیم برای اولین بار به اروپا سفر کنیم. این اتفاق مربوط به زمانی میشود که هنوز بچه نداشتیم و میتوانستیم برنامههای رؤیاییای مثل «چطوره به اروپا سفر کنیم» داشته باشیم. بدون آنکه بچه، سگ یا هر نوع مسئولیت دیگری بر دوشمان باشد فقط کافی بود بلیت هواپیما بگیریم و با پنهان کردن پاسپورتهایمان زیر لباس (چون شنیده بودیم دورهگردهایی هستند که ممکن است توریستها را بدزدند.) از کلیساهای قدیمی دیدن کنیم. خدایا ما را ببخش!
وقتی به فلورانس رسیدیم، همه چیز همان طور بود که همیشه از ایتالیا تصور کرده بودم. کلی پاستا خوردیم، از خیابانهای سنگفرششده عبور کردیم. کل بعدازظهر را در مورد آیندهمان رؤیاپردازی کردیم و برای بچههای به دنیا نیامدهمان اسم انتخاب کردیم. سفر به ایتالیا عاشقانهترین تجربۀ زندگیام بود.
چند روز بعد وقتی به ونیز رسیدیم بیحسی زبانم کم کم شروع شد.
در اتاق یک هتل ایتالیایی ایستادم و گریه کردم چون میدانستم که فلج صورتم دوباره برگشته است. تعطیلات رؤیاییمان از استرس دکتر رفتن در کشوری دیگر خراب شد. جدا از این مسئله، اینکه چطور با استفاده از دفترچۀ راهنمای انگلیسی – ایتالیاییام به دکتر بگویم به چشمبند هم احتیاج دارم خندهدارترین تجربۀ زندگیام بود! سعی کردیم با امیدواری و خنده این مشکل را پشت سر بگذاریم.
من و دیِو، مثل کمدینها، دربارۀ بیماری و مشکلی که داشتم کلی جوک ساختیم. برای مثال ادای سمی دیویس جونیور را درمیآوردم! جوکهایی دربارۀ دزدان دریایی میگفتیم که اصلاً پایان نداشت. تا اینکه به پاریس رسیدیم؛ جایی که همیشه آرزوی سفر به آن را داشتم. دیگر حتی جوکهایمان هم نمیتوانست باعث روحیه گرفتن و سرحالیام شود. در همان حال که از میدان شاندومارس میگذشتیم یادم آمد که چقدر آرزو داشتم جلوی برج ایفل عکس بگیرم. این عکس برای همیشه مرا به یاد بیماریام میاندازد. از اعتراف به این واقعیت متنفرم اما هیچ گاه بهاندازۀ آن لحظه برای خودم متأسف نشدم. در آن عکس قدیمی (میتوانید آن را روی گوگل جستوجو و پیدا کنید چون این طور که پیداست من هیچ اِبایی از به اشتراک گذاشتن عکسهایم ندارم.) درحالیکه لباس گرم پوشیدهام، تنها جلوی برج ایستادهام و برای دیده نشدنِ چشم بندم عینک آفتابی زدهام چون با یک طرف صورتم قادر به لبخند زدن بودم اصلاً لبخند نزدم.
وقتی به خانه برگشتیم، توصیۀ دکتر استرس بیشتری به من وارد کرد؛ او توصیه کرد تا به دیدن یک عصبشناس بروم و مطمئن شوم فلج صورتم نشانۀ مشکلی بزرگتر نیست. بعد از آنکه دکترها نتوانستند توموری در مغزم پیدا کنند فکر میکردم حتماً تومور دارم؛ تشخیص جالبی در مورد وضعیتم ارائه دادند. هر دو باری که دچار فلج شده بودم تحتِ استرس شدید بودهام. مثل خیلی از زنهای دیگر، من هم زیاد کار میکردم و توجه چندانی به سلامتی خودم نداشتم. مخالفت کردم و گفتم دلیلش نمیتواند این باشد چون من وقتی در یک مسافرت عاشقانه به سر میبردم برای دومین بار مریض شده بودم. آنجا بود که دیِو اشاره کرد این اولین تعطیلاتی بوده که در طول سه سال با هم داشتیم. من در آغاز راهاندازی یک حرفه بودم و سرم خیلی شلوغ بود، تلاش میکردم خودم را ثابت کنم. من و دیِو مدتها در تلاش برای بچهدار شدن بودیم و گرچه من فقط بیست و چهار سال داشتم اما ماهها و ماهها و ماهها از رابطهمان گذشته بود و خبری از بچه نشده بود. به جای آنکه استرسم را کنترل و مدیریت کنم وظایف و مسئولیتهای بیشتری روی دوش خودم گذاشته بودم.
بدن انسان ساختار فوقالعادهای دارد. میتواند کارهایی باورنکردنی انجام دهد. او دقیقاً همان چیزی را به شما میگوید که آرزوی شنیدنش را دارید. اما اگر گوش ندهید و بدون استراحت، یکسره کار کنید قطعاً از کار میافتد تا خودش به آنچه نیاز دارد دست پیدا کند.
حدود سه سال پیش نشانههای سرگیجه در من ظاهر شد. ایستادم و اتاق داشت دور سرم میچرخید. در طول روز همچنان سرگیجه داشتم، چشمانم در تمرکز کردن دچار مشکل شده بودند و اغلب اوقات حالت تهوع داشتم. تا مدتها فکر میکردم به خواب، آب بیشتر و یا نوشابۀ رژیمی کمتری نیاز دارم. وقتی اوضاعم بدتر شد میترسیدم با وجود بچههایم توی ماشین رانندگی کنم و آن موقع بود که تصمیم گرفتم پیش دکتر بروم.
دکترهای زیادی مرا ویزیت کردند.
پزشک داخلی، متخصص آلرژی، متخصص گوش و حلق و بینی... هیچ کس به طور قطع نمیتوانست مشکلم را تشخیص دهد. خوب غذا میخوردم، سالم بودم، میدویدم، محض رضای خدا یکی بگوید چرا باید مریض میشدم. همۀ دکترها میدانستند که سرگیجه دارم اما متوجه دلیلش نمیشدند. تا اینکه بالاخره متخصص گوش و حلق و بینی گفت احتمالاً سرگیجه فصلی است که به خاطر آلرژی به وجود آمده و چون هیچ کس نظر بهتر و دقیقتری نداشت همین را قبول کردم. دکتر گفت «هر روز یک قرص ضد آلرژی بخور.» و من هم همین کار را کردم.
هرشب، بدون آنکه یادم برود قرصم را میخوردم. گاهی اوقات وقتی سرگیجهام بدتر میشد دوتا میخوردم که باعث میشد بدجوری خوابآلود شوم اما حداقلش این بود که سرگیجهام از بین میرفت. به مدت یک سال به خوردن قرصهای ضد آلرژی ادامه دادم و قبول کرده بودم که زندگی همیشه تا حدی دَوران دارد و دور سرم میچرخد. به خودم میگفتم مهم نیست بگذار بچرخد. نوشتن دربارهاش مسخره است اما برای آن زمانِ من کاملاً با عقل جور درمیآمد.
بعد، دو سال پیش، دربارۀ یک رواندرمانگر شنیدم که تخصصش سرگیجه بود. هرگز در زندگیام به دیدن رواندرمانگر نرفته بودم اما در آن موقعیت اگر کسی میگفت میتوانم حالت تهوع دائمیام را با جادو و قربانی کردن یک بچه درمان کنم قطعاً باور و برای انجامش اقدام میکردم.
به دیدنش رفتم. موهای دم اسبی داشت، لباسش از کنف دوخته شده بود و یک مجسمۀ بزرگ گانش در کنارش داشت. درحالیکه تمام مدت به جای آنکه به من نگاه کند به فضای خالی کنارش زل زده بود و حرف میزد، من سعی میکردم غش نکنم. همه چیز را برایش تعریف کردم. از زمانی که مریض شدم و تأثیراتی که رویم گذاشته بود. او سؤالهای زیادی دربارۀ احساساتم و کودکیام پرسید. کم کم داشتم به این فکر میکردم که پس چرا دارویی تجویز نمیکند؟ چرا هنوز داریم در مورد استرس صحبت میکنیم؟ و دلیل اینکه کلکسیون کریستال دارد چیست؟ قبل از آنکه به دیدن رواندرمانگر بروم فکر میکردم اینگونه دکترها توصیه خواهند کرد که شکر مصرف نکن یا خدای نکرده در طول روز اصلاً غذا نخور چون به چاکراههایت یا هر چیزی که هست آسیب وارد میکند.
اما بعد از آنکه دو ساعت حرف زدم او وسط حرفم پرید و به فضای خالی اتاق گفت «دیگر چیزی نگو. فهمیدم مشکل کجاست!»
او گفت سرگیجه اولین بار وقتی تحت استرس زیاد کاری قرار داشتم ظاهر شده و هربار آن قدر شدیدتر میشود که حتی نمیتوانم سرم را از روی بالش بردارم. این به خاطر آن است که استرسم روز به روز بیشتر میشود.
آن موقع من درگیر کاهش نیرو در شرکت شیک بودم؟ سرگیجه. آن موقع من برای نوشتن اولین کتابی که قراردادش را بسته بودم هیجان بالایی داشتم و بله، نتیجهاش افتضاح از آب درآمد و اخراج شدم و باید پیشپرداختشان را برمیگرداندم؟ سرگیجه. در هر موقعیتی، واکنشی فیزیکی در برابر مشکلی احساسی بود.
واکنشی فیزیکی در برابر مشکلی احساسی.
اصلاً خبر نداشتم بدنمان چنین کاری بلد است!
بله، من هم مثل تمام زنانی که برنامۀ اوپرا را نگاه میکنند این را میدانم و دربارۀ مراقبت از خود شنیدهام اما من در حومۀ شهر بزرگ شدهام. من برای تولد سیزده سالگیام یک تفنگ ساچمهای هدیه گرفتم. شاید چهارده سال در لسآنجلس زندگی کرده باشم اما تأثیرات اتفاقات دوران کودکی بسیار عمیق هستند. حرفهای رواندرمانگر مثل آب سردی روی بدنم بود. وقتی فهمیدم حقیقت را میگوید دلم میخواست هرچه زودتر بدانم چطور درمانش کنم و به حالت عادی برگردم.
او گفت «به خانه برو و هیچ کاری انجام نده.»
«ببخشید، چی؟»
«به خانه برو هیچ کاری انجام نده. بنشین، تلویزیون تماشا کن و کل روز را روی کاناپه بگذران. تا اینکه به این درک بررسی که دنیا بدون تو منفجر نخواهد شد. سپس روز بعد هم بلند شو و همین کار را تکرار کن.»
خوانندۀ عزیز، باور کنید راست میگویم، دلم میخواست با شنیدن حرفهایش بالا بیاورم. مسخره است. اصلاً دیوانگی است. اما این ایده که هیچ کاری انجام ندهم کمی تنم را قلقلک میداد. من حتی وقتی خانه هستم هم مدام درحال کار کردن هستم. اگر فرزندانم احتیاج به رسیدگی نداشته باشند خانه را تمیز میکنم، کمدها را مرتب میکنم یا دکوراسیون خانه را عوض میکنم.
او پرسید «اگر تکان نخوری چه اتفاقی برایت میافتد؟»
درحالی که بیخود و بیجهت دستپاچه شده بودم سرم را تکان دادم. تصویر کوسهای که به خاطر بیحرکت ماندن جنازهاش روی اقیانوس شناور شده بود در ذهنم نقش بست. تنها جوابی که میتوانستم به آن فکر کنم این بود که نمیدانم اما مطمئنم نتیجۀ بدی خواهد داشت.
حالا که صحبت از لحظات حساس زندگی و صحبت از کسی شد که آینهای را در مقابلتان گرفته و میخواهد نشان دهد شما آن کسی که فکر میکردید نیستید، بهتر است بگویم من روزهای زیادی را صرف فکرکردن به این موضوع کردم که به زنها یاد بدهم بهتر زندگی کنند و تمام مدت باور داشتم که میتوانم این کار را بکنم چون درواقع داشتم با این فکر زندگی میکردم. اما در همین حین، اساسیترین کاری را که یک زن باید قبل از رسیدگی به دیگران انجام بدهد، انجام نمیدادم: رسیدگی به خودم.
من به یک تغییر اساسی در زندگیام احتیاج داشتم.
خودم را مجبور به کم کردن ساعات کاریام کردم. از ساعت نه و نیم تا چهار و نیم سرِکار بودم و از فهمیدن اینکه دنیا خارج از آن ساعات همچنان به گردشش ادامه میدهد شوکه شدم. خودم را مجبور به استراحت کردم، مجبور به نشستن و تکان نخوردن. این کار به شدت عصبیام میکرد. دواطلبانه در پناهگاه بیخانمانها کار میکردم. در کلاس هیپهاپ ثبتنام کردم و مشخص شد که چقدر در رقصیدن افتضاحم اما عاشق کلاسهایم بودم، مثل یک بچه تمام طول کلاس میخندیدم. دنبال لذت و صلح و آرامش میگشتم.
از نوشیدن کافئین زیاد دست برداشتم. با فرزندانم دعا میخواندم. در جلسات درمانی شرکت میکردم. و بعد پا را فراتر گذاشتم. دعا میخواندم و هر آیهای از انجیل را که دربارۀ استراحت کردن بود پیدا میکردم و میخواندم. با دوستانم شام میخوردم و با همسرم قرار ملاقاتهای عاشقانه میگذاشتم. به خودم یاد دادم هرچند وقت یک بار این کار را انجام بدهم: دست از فکر کردن به موفقیت بعدی بردارم و از آرامش و سادگی امروز لذت ببرم. یاد گرفتم برای هر دستاوردی جشن بگیرم، نه جشنهای بزرگ و پرزرق و برق، بلکه فقط با خوردن تاکو.
قدر سختکوشیها و دستاوردهای شرکتم را دانستم و به این درک رسیدم که اگر روزی هردوی آنها را از دست بدهم باز هم حال و روزم خوب خواهد بود. انجیل را خواندم و در نهایت به این دانش الهی رسیدم که من باارزش، دوستداشتنی و بهاندازۀ کافی خوب هستم.
یادگیری استراحت، مثل هر رفتار دیگری در زندگی، پروسهای ادامهدار و در حال پیشرفت است. مدام با فکر برگشتن به نقشی که قبلاً ایفا میکردم در حال جنگ هستم. میگویند اولین قدم برای حل یک مشکل، پذیرفتن و اعتراف به داشتن آن مشکل است و دو سال پیش من دقیقاً همین کار را کردم. قبول کردم که من یک معتاد به کار در حال ترک هستم اما در حین این پروسه، این را هم یاد گرفتم که من فرزند خدا هستم و این بر همه چیز ارجحیت دارد.
مواردی که به من کمک کردند:
1- در جلسات رواندرمانی شرکت کردم. این اولین موردی است که برای تک تک مسائلی که با آن رو به رو میشوم انتخاب میکنم. اگر به خاطر روانشناسم نبود هرگز به رابطۀ بین ناامنی دوران کودکیام و دستاوردهای بزرگسالیام پی نمیبردم. اگر به خاطر روانشناسم نبود هرگز متوجه نمیشدم که حرکت برای دستیابی به هدف میتواند مضر باشد. نمیتوانم پیشنهاد کنم حتماً سراغ روانشناس بروید، من اگر ثروت بیانسه را داشتم اولین کاری که میکردم این بود که هزینۀ جلسات رواندرمانی تمام زنان را به عهده میگرفتم. از دوستانتان بخواهید روانشناسی را که دوست داشتهاند به شما نیز معرفی کنند یا از متخصص بیماریهای زنانی که میشناسید بخواهید این کار را برای شما انجام دهد، دکتری که از اندام زنانۀ شما خبر داشته باشد قطعاً بهترین مشاور زنان را هم میشناسد. باور کنید.
2- دنبال لذت و خوشی گشتم. به هماناندازهای که کار میکنید زمان استراحت هم داشته باشید، به مسافرت بروید و به خیس کردن شلوارتان بخندید. پیشنهاد میکنم قدم بزنید، به دوستتان زنگ بزنید، یک لیوان نوشیدنی بخورید، از حمام آب گرم لذت ببرید یا یک ناهار مفصل بخورید. وقتی برگردید، کارتان هنوز سرجایش است. کمی فاصله از کار شما را شارژ خواهد کرد و به شما انرژی لازم برای رویارویی با تمام موارد لیست در حال رشد «کارهایی که باید انجام دهم» را میدهد.
3- لیستم را بازنویسی کردم. وقتی از خانمها میخواهم اولویتهای لیستشان را نام ببرند اکثر آنها بدون مکث میگویند: فرزندانم، شریک زندگیام، کار، اعمال دینی و غیره. ترتیبشان در زنهای مختلف ممکن است تغییر کند اما اولویتهای همه تقریباً شامل همین موارد میشود. میدانید چه چیز دیگری به ندرت در لیست اولویتهای زنان تغییر پیدا میکند؟ خودشان. زنان اغلب خودشان را جایی میان لیست اولویتهایشان قرار میدهند درحالی که باید اولین گزینه خودتان باشید. آیا بهاندازۀ کافی میخوابید، بهاندازۀ کافی آب و غذای مناسب میخورید؟ اگر به خوبی از خودتان مراقبت نکنید نمیتوانید به دیگران رسیدگی کنید. یکی از بهترین راهها برای عدم فرار از مشکلات این است که محکم با آنها روبهرو شوید.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.