وقتی چهارده ساله بودم، برادر بزرگم رایان خودکشی کرد. اتفاقات آن روز و چیزهایی که دیدم تا ابد با من خواهد ماند اما همین اتفاقات به طور اساسی من را تغییر داد. من کوچکترین عضو خانواده از بین چهار فرزند بودم و تا آن روز اصلاً با دنیای بیرون از خانۀ خودمان آشنا نشده بودم. وقتی رایان مُرد خانوادۀ نهچندان منسجم و پردردمان از هم پاشید. زندگی قبل از مرگ او سخت بود و بعد از مرگش سختتر هم شد و دیگر نمیشد این خانواده را حفظ کرد.
در همان یک روز از لحاظ عقلی رشد کردم و بزرگ شدم. در میان غم و ترس و سردرگمیِ مرگ او به حقیقتی بزرگ پی بردم: اگر زندگیای بهتر از آنچه در آن متولد شده بودم میخواستم، ساختنش بستگی به خودم داشت.
سالی که رایان مُرد تازه وارد دبیرستان شده بودم و تا توانستم واحدهای بیشتری برداشتم تا زودتر فارغالتحصیل شوم. سال سوم دیپلمم را گرفتم و به لسآنجلس که نزدیکترین شهر بزرگ به زادگاهم کالیفرنیا بود نقلمکان کردم. به چشم من که یک دختر اهل روستا بودم، لسآنجلس جایی بود که رؤیاهایم در آن میتوانست به حقیقت بپیوندد. هفده ساله بودم و هنوز آنقدر بزرگ نشده بودم که خط تلفن داشته باشم یا قولنامۀ آپارتمانم را به تنهایی و بدون نیاز به امضای یک بزرگتر بنویسم اما تنها چیزی که رویش تمرکز کرده بودم این بود که بالاخره از زندگی قبلیام دور و رها شوم.
سالها در خانهای پر هرجومرج زندگی کردم و به این فکر میکردم «یک روز از اینجا خواهم رفت و آنوقت خوشحال خواهم بود.» حالا چطور میتوانم در لسآنجلس خوشحال نباشم؟ از لحظه به لحظه و از هر قدمی که برمیدارم لذت میبرم. از انرژی دیوانهوار هالیوود و افق چندبعدی آن به وجد میآیم. از دیدن مناظری لذت میبرم که فقط یک مهاجر میتواند درک کند.
اکثر آدمها به درختهای بِوِرلیهیلز دقت نمیکنند. آنها بیشتر نگاهشان به خانههای بزرگ است تا اینکه به فکر نشستن زیر درختان باشند اما این درختها اولین چیزهایی بودند که توجه من را جلب کردند. به زیبایی بها میدهم چون چنین چیزی در جایی که بزرگ شدم وجود نداشت. موضوع جالب اینجاست که درختهای بِوِرلیهیلز همه با هم هماهنگاند. در هر خیابان و هر گوشه کناری و حتی در میان شلوغی شهر ردیف به ردیف مجموعهای از درختهای کاج، کافور و نخل به صورت قرینه قرار دارند که توسط متخصصِ ساخت مناظر طبیعی در آغاز قرن بیستم طراحی شدهاند و خیابانهای عریض را با دقت بالایی دربرگرفتهاند. آنها نگهبانان خاموش یکی از ثروتمندترین شهرهای دنیا هستند. بعد از سالها هرجومرج و شلوغی، البته که از این زیباییها به شدت لذت میبرم.
بالاخره به خودم گفتم «من درست جایی هستم که به آن تعلق دارم.»
زمان سپری شد و فصلها گذشتند و شهر جدیدم حیاتیترین درس عمرم را به من یاد داد. جابهجایی، سفر یا دور شدن؟ اینها فقط مفاهیم جغرافیایی هستند. جابهجا شدن، آنچه را هستی تغییر نمیدهد بلکه فقط منظرۀ بیرون پنجرهات را تغییر میدهد. تو باید انتخاب کنی که شاد، شکرگزار و راضی باشی. اگر هر روز همین انتخاب را بکنی دیگر مهم نیست که کجا هستی یا چه اتفاقاتی در حالِ رخ دادن است، در هرصورت تو شاد خواهی بود.
در سال چند بار به دیدن بهترین دوستم آماندا میروم. هروقت با هم بیرون میرویم آنقدر حرف میزنیم که صدایمان میگیرد و آنقدر میخندیم که درد در گونههایمان میپیچد. من و آماندا طوری از سپری کردن وقتمان در اتاق نشیمن لذت میبریم که انگار در سواحل مکزیک هستیم. خوب البته سواحل مکزیک زیباتر و هوایش خیلی بهتر است و دسترسی به نوشیدنیها در کنارش راحتتر است... اما چه در حیاطخلوت باشیم چه در پشت یکی از آشغالدانیهای فروشگاههای والمارت از بودن در کنار هم بسیار لذت میبریم. وقتی انتخاب میکنید که از زندگیتان لذت ببرید دیگر مهم نیست که کجا هستید یا رُک بگویم، دیگر مهم نیست چه حرفها و نظرات منفیای در موردتان گفته میشود. دراین صورت باز هم شادی و خوشبختی را پیدا میکنی چون شادی به اینکه کجا هستی ربط ندارد، به کسی که هستی مربوط میشود.
مواردی که به من کمک کردند:
1- از مقایسهکردن خودم با دیگران دست برداشتم. من از مقایسهکردن خودم با دیگران دست برداشتم و همچنین از مقایسه کردن خودم با کسی که فکر میکردم قرار بوده باشم نیز دست برداشتم. مقایسه کردن لذت را میکُشد. تنها فردی که باید از او بهتر باشی کسی است که دیروز بودهای.
2- اطرافم را پر از انرژیهای مثبت کردم. حتی وقتی دربارهاش مینویسم هم مو به تنم راست میشود چون این جمله بیشتر شبیه پوستری است که در کلاس ورزش روی دیوار نصب شده باشد اما چه این جمله زیبا باشد چه نه، حقیقتی مسلم است. آنچه اطرافت را پر کرده تو را شکل میدهد. تو همان کسی میشوی که در گوشَت خوانده میشود. اگر خودتان را رو به سقوط میبینید یا فکر میکنید که در فضایی منفی و دلمرده زندگی میکنید بهتر است نگاه دقیقتری به افراد و چیزهایی که هر روز میبینید بیندازید.
3- چیزهایی را که خوشحالم میکردند مشخص کردم و همان کارها را انجام دادم. به نظر میرسد این مشخصترین و واضحترین ایدۀ دنیاست اما درنهایت افراد کمی هستند که چیزهایی را انتخاب میکنند که باعث خوشحالیشان میشود، نه، منظور من این نیست که میتوانید با ماساژها و غذاها و مهمانیهای تجملاتی (یا شلوارهای گرانقیمت!) یک زندگی بسازید. منظورم این است که باید زمان بیشتری را صرف انجام کارهایی بکنید که روحتان را نوازش میدهد: پیادهرویهای طولانی با سگتان، کمکردن میزان کارهایی که فکر میکنید وظیفهتان است اما در واقع از آنها متنفرید. خواهر من، شما مسئول زندگی خودتان هستید و هیچ چیزی وجود ندارد که به شما بگوید حق زندگی کردن ندارید. به چیزی که گفتم فکر کنید.
فصل دوم
دروغ: از فردا شروع میکنم.
شمار رژیمهایی که تا به حال گرفتهام دررفته است. نمیتوانم تعداد دفعاتی را که برای رفتن به باشگاه برنامهریزی کرده و به آن عمل نکردهام حساب کنم. فکر میکنید تا به حال چند بار برای ماراتن ثبتنام و ورودیاش را هم پرداخت کردهام اما بعد تظاهر کردهام تاریخ شروع تمریناتم را از یاد بردهام؟ دو بار. تا به حال چند بار به خود گفتهام «از این به بعد هر روز صبح قبل از رفتن به محل کارم پیادهروی میکنم!» اما پیادهرویهایم حتی به روز سوم هم نکشیده؟ بی نهایت.
مثل خیلی از زنهای دیگر، من هم تا سالها این عادت را داشتم. ما دربارۀ کارهایی که دوست داریم انجام دهیم حرف میزنیم اما وقتی زمان عمل فرا میرسد خیلی سریعتر از جمع کردن میز بعد از ورقبازی، پروندۀ تصمیماتی را که گرفته و اهدافی را که داشتهایم میبندیم.
شاید این عادت را به وجود آوردهایم چون اینطور به ما یاد دادهاند. مجلات و برنامههای تلویزیونی به جای آنکه یاد دهند چطور از همان ابتدا در مسیر هدفمان محکم و ثابتقدم باشیم زمان زیادی را به آموزش اینکه چطور بعد از شکست دوباره شروع کنیم اختصاص میدهند. زندگی اتفاق میافتد و اهداف و برنامهریزیهایمان جریان پیدا میکند اما وقتی تبدیل به اتفاقی عادی میشوند و قدرت قولهایی که دادهایم و عهدهایی که با خود بستهایم کم میشود، آن وقت است که باید نگاهی به خودمان بیندازیم.
چند ماه پیش با صمیمیترین دوستانم در یک دورهمی زنانه برای شام بیرون رفته بودم. یک ساعت فوقالعاده خوش بود که تبدیل به یک شام فوقالعاده خوش شد آنقدر که هیچ کدام انتظارش را نداشتیم. وقتی به خانه رسیدم که بچههایم خواب بودند و دِیو به شدت غرق در بازی میجورلیگبال یا هاردهیتینگلیگ یا هر اسم دیگری که دارد بود. بازی بیسبالی که در دو سال اخیر زندگی مشترکمان هر شب بازی میکند (و تا جایی که میدانم هیچ پیشرفتی هم در آن نداشته). بوسیدمش و با او دربارۀ روزی که پشت سر گذاشته بود صحبت کردم. بعد به طبقۀ پایین، جایی که یک تردمیل قدیمی داریم رفتم و چند کیلومتر دویدم. روی اسنپچت عکسی از خودم در حال ورزش کردن گذاشتم و یکی از دوستانم بعد از آنکه آن را دیده بود برایم پیام فرستاد که تو بعد از شام ورزش میکنی؟ چقدر عجیب!
جواب دادم: بله، چون برای این کار برنامهریزی کردهام و نمیخواستم برنامهام را خراب کنم.
با تعجب جواب داد: نمیشد بگذاری برای فردا؟
نه، چون به خودم قول دادهام و نمیخواهم زیر قولم بزنم، هرگز.
او تنها کسی نیست که میگوید از فردا. من خودم هم قبلاً همینطور بودم تا زمانی که متوجه شدم چقدر برای خوشقول بودن با دیگران تلاش میکنم اما وقتی نوبت به قولهایی که به خودم دادهام میرسد سریع آنها را زیر پا میگذارم. «از فردا ورزش میکنم یعنی به این زودیها ورزش را شروع نخواهم کرد.» چون صادقانه بگویم، اگر واقعاً قرار باشد، به عهدی که با خود بستهاید وفادار باشید همان لحظه شروع خواهید کرد. اگر دوستی داشتید که همیشه بدقولی میکرد چه کار میکردید؟ چه میشد اگر هر بار شما برنامهای میریختید و او حضور پیدا نمیکرد و برنامهریزیتان را خراب میکرد؟ چه کار میکردید اگر بهانههای غیرقابلقبولی چون «من واقعاً دوست داشتم بیایم ولی این سریال که تماشا میکنم خیلی خوب است.» برایتان میآورد؟
یا چه میشد اگر یکی از دوستان همکارتان هر بار کار تازهای را شروع میکرد؟ مثلاً هر سه هفته یک بار میگفت که میخواهد یک رژیم غذایی تازه شروع یا هدفی جدید را دنبال کند و دو هفته بعد آن را به سرانجام رسانده بود؟ چه میشد اگر مثلاً درحالیکه دارد پیتزا میخورد صدایش میزدید و مثلاً میگفتید «هی، پم، فکر میکردم رژیم سی روزه گرفته باشی؟» و او جواب میداد که بله رژیم سیروزه بوده و با وجود اینکه خوب هم پیش میرفته اما بعد از دو هفته با دیدن کیک تولد پسرش نتوانسته به خوردنش نه بگوید و رژیمش را شکسته. و حالا تمام آن وزنی که از دست داده بود به اضافۀ چند کیلوی دیگر دوباره برگشته است.
آیا شما برای چنین آدمی احترام قائل هستید؟ زنی که بارها و بارها کاری را شروع و متوقف میکند؟ آیا روی پم یا هر دوستی که مدام به دلایلی احمقانه با شما بدقولی میکند حساب باز میکنید؟ آیا به قولی که میدهند اعتماد میکنید؟ آیا اصلاً وقتی به شما قولی میدهند آن را باور میکنید؟
نه.
هرگز. همین بیاعتمادی و هراس در مورد خودتان نیز صدق میکند. ضمیر ناخودآگاهتان میداند که بعد از آن همه زیر قولزدنها و متوقفکردن برنامهها و دستبرداشتن از اهدافتان، شما دیگر قابل اعتماد نیستید.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در خودت باش دختر - قسمت سوم مطالعه نمایید.