فصل اول
دروغ: چیز دیگری مرا خوشحال خواهد کرد.
هفتۀ پیش شلوارم را خیس کردم.
ده ساله بودم و در اردویی تابستانی به سر میبردم. مشغول بازیِ پرچم را بگیر بودیم و حتی برای یک ثانیه هم قادر به کنترل ادرارم نبودم. دوست نداشتم کسی بفهمد شلوارم را خیس کردهام بنابراین یک بطری آب روی خودم خالی کردم. تصور کنید! هیچ کس حتی کریستین کلارک (عشق دوران مدرسهام) هم متوجه نمیشد. حتی آن موقع هم بسیار زیرک و باهوش بودم.
آیا برای بقیه عجیب بود که یک دفعه خیسِ آب شده بودم؟
شاید.
اما من ترجیح میدادم عجیب و غریب به نظر برسم تا اینکه به عنوان کسی شناخته شوم که شلوارش را خیس کرده است.
این یک امر طبیعیست؛ البته نه برای آن موقع؛ چون من سه دفعه با فاصلۀ خیلی کم زایمان کردهام. به دنیا آوردن بچه مثل پرتکردن موشک به هواست. همهچیز را سرِ راهش خراب میکند و این بدان معناست که بله، من گاهی اوقات شلوارم را خیس کردهام. اگر شنیدن این موضوع احساسات لطیف شما را خدشهدار میکند دراین صورت تصور میکنم شما هرگز با مشکل کنترل ادرار مواجه نشدهاید. خیلی خوب، خوش به حالتان. اما اگر تجربۀ من از نظرتان با عقل جور درمیآید پس شما هم این تجربه را داشتهاید و این بدان معناست که از یادآوری وضعیت نامساعد مشابهی که در آن گیر کرده بودید به خنده افتادهاید.
با پسرهایم در حالِ پریدن روی تشک پرش درجا بودیم و بعد از انجام حرکت لمس انگشتان پا در حال پرش، یک نفر برایم هورا کشید. این تنها مهارتی است که روی ترامپولین بلد هستم. اگر قرار باشد برای رفتن روی این تشک فنری که مثل تلۀ مرگ میماند پیشقدم شوم بهتر است بدانید که حاضرم با جان و دل این کار را بکنم. در یک لحظه داشتم مثل دختری نوجوان که در مسابقات چیرلیدری شرکت میکند بالا و پایین میپریدم و در لحظۀ بعد شلوارم خیس شد. کسی متوجه نشد. مثل دفعۀ قبل عادی رفتار کردم. مجبور بودم به بالا و پایین پریدن ادامه دهم تا شاید بادی که جریان پیدا میکرد شلوارم را خشک کند. من آدم باهوشی هستم، یادتان نرفته؟ زمانبندیام حرف نداشت چون کمتر از سیدقیقۀ بعد یک پست از پیش برنامهریزیشده روی فیسبوک آپلود شد که من را در حال آمادهشدن برای حضور در مراسم اسکار نشان میداد.
قبل از آنکه برایتان سؤال شود بگویم که من آنقدرها مهم نیستم که به مراسم اسکار دعوت شوم اما با مردی به شدت جذاب ازدواج کردهام که او هم آنقدرها مهم نیست اما شغلش قطعاً مهم است و این یعنی گاهی اوقات باید مثل یک شاهزاده لباس بپوشم. در این فاصله عکسهایی روی صفحات اینستاگرام و فیسبوکمان پست میشود که ما را در حالتی بسیار شیک و رؤیایی نشان میدهد که در فضای مجازی کلی سروصدا به پا میکند. این همان جایی است که مردم شروع میکنند به فرستادن پیامهایی دربارۀ اینکه چه زندگی باشکوه و چه دنیای پرزرق و برق و تمامعیاری دارم. تنها فکری که بعد از خواندن این پیامها به ذهنم میرسد این است که من آدمی هستم که در مکانهای عمومی شلوارش را خیس کرده است. من وقتی برای تحتتأثیر قراردادن پسر سه سالهام سعی کردم روی هوا حرکات ژیمناستیک انجام دهم شلوارم را خیس کردم.
روی سخنم با همۀ شماست؛ من هم مثل هر آدم دیگری نقصهایی دارم و به همان اندازه میتوانم به شکل معمولی لباس بپوشم و زندگی کنم.
این حرف را مثل یک آدم مشهور نمیگویم. این حرف من مثل حرفهای گوئینس نیست که با آن آرایش و آن پوست زیبا و موهای بلوند فرشتهوارش درحالیکه یک تیشرت چهارصد دلاری به تن کرده بود سعی داشت قانعمان کند که او هم یک دختر مثل تمام دخترهاست. نه، من این را به معنای واقعی کلمه میگویم.
من پرزرق و برق و باشکوه نیستم. من قطعاً یکی از همان آدمهای معمولیای هستم که هر روز میبینید. اگر به خاطر اینکه وبسایتی راهاندازی کردهام که در آن عکسهای زیبایی دارم دربارهام طور دیگری فکر میکنید، روراست بگویم خواهر من، من یک همسر تمامعیار و فوقالعاده نیستم، یک مادر تمامعیار هم نیستم، یک دوست یا حتی رئیس فوقالعاده هم نیستم و قطعاً یک مسیحی تمامعیار هم نیستم، به هیچ وجه. اصلاً. من در هیچ کاری فوقالعاده و بیعیب و نقص نیستم؛ البته به جز پختن و خوردن غذاهایی که پایه و اساسشان پنیر پیتزاست. در سایر موارد و در مسائل مربوط به زندگی... اوه دختر باورت نمیشود، همیشه گند میزنم.
احساس میکنم حرفزدن دربارۀ این موضوع مهم است. آنقدر مهم که یک کتاب را کاملاً به آن اختصاص دهم تا مطمئن شوم همه حرفم را میشنوند. از تمام جهات و در بسیاری از موارد دارای کمبودهایی هستم و شغلم این است که به سایر زنها بگویم چطور زندگیشان را بهتر کنند. من؛ زنی با معرفی انواع رژیمهای غذایی و ماسکهای شفافکنندۀ پوست. من، کسی که به شما نکات پختن غذای روز شکرگزاری را آموزش میدهد و جزء به جزء یادتان میدهد چطوری برای فرزندانتان مادری کنید. من، کسی که خودش هیچ وقت به طور کامل از پس این موارد برنمیآید.
دانستن این موضوع مهم است چون میخواهم شما دوستان عزیز و باارزش من این را بفهمید که همۀ ما گاهی شکست میخوریم و کم میآوریم. من بعد از هر شکست، دوباره دوباره و دوباره شکست میخورم اما اجازه نمیدهم که این شکست من را از حرکت دوباره بازدارد. باز هم هر روز از خواب بیدار میشوم و دوباره سعی میکنم به نسخهای بهتر از کسی که هستم تبدیل شوم. گاهی اوقات احساس میکنم به هدفم نزدیکتر شدهام و گاهی اوقات برای شام پنیر خامهای میخورم. هدیۀ زندگی این است که روز بعد شانس دوبارهای برای رسیدن به هدفمان خواهیم داشت.
گاهی در طول مسیر اطلاعات غلط به زنان داده میشود یا بهتر است بگویم آنقدر اطلاعات غلط به ما داده میشود که کاملاً کنار میکشیم و از هدفمان دست برمیداریم. ما در جامعهای زندگی میکنیم که میگویند یا باید همهچیز داشته باشی یا هیچ نیستی. بنابراین هر فردی با خودش میگوید من یا باید بیعیب و نقص به نظر برسم و بیعیب و نقص رفتار کنم و حرف بزنم یا اینکه شکست را قبول کنم و دست از تلاش بردارم.
این همان نکتهای است که بیش از هر چیز دیگری توجهم را جلب میکند؛ اینکه دست از تلاش برداشتهاید. پیامهای زیادی از طرف خوانندگان دریافت میکنم و کامنتهای زیادی را بر روی صفحات اجتماعیام میخوانم. بعضی از شما آنقدر در زندگی سختی کشیدهاید که تسلیم شدهاید. حکم شیئی را دارید که امواج دریا مدام آن را با خود به ساحل میآورد و باز با خود به دریا میبرد. برایتان سخت بوده به این بازی ادامه دهید به همین خاطر کنار کشیدهاید و دست از بازی برداشتهاید. اما همچنان هستید و همچنان سرِ کارتان میروید. هنوز غذا میپزید و از فرزندانتان مراقبت میکنید و سعی دارید در حد استاندارد باشید. اما همیشه احساس میکنید عقب هستید و شکست خوردهاید.
زندگی نباید همیشه شما را محصور کند و شکست دهد. زندگی نباید به معنای زندهماندن باشد بلکه باید به معنای زندگیکردن باشد. شرایط و موقعیتها ممکن است به ناچار از کنترل خارج شوند اما لحظاتی که احساس غرقشدن و شکست میکنید باید کوتاه و زودگذر باشند. نباید کل وجود و هستی شما را فرابگیرند! زندگی باارزشی که به شما بخشیده شده مثل یک کشتیست که در حال عبور از اقیانوس است و شما باید ناخدای آن باشید. قطعاً لحظاتی هست که طوفان کشتی را به تلاطم میاندازد و باعث میشود سطح کشتی پر از آب شود و بادبان از وسط دو نیم شود؛ اما این همان لحظهایست که شما باید بجنگید و آب سطح کشتی را سطل به سطل تخلیه کنید و بیرون بریزید. این همان لحظهای ست که باید بجنگید و سکّان را دوباره به دست بگیرید. این زندگی شماست. شما باید قهرمان قصۀ خودتان باشید.
این به معنای خودخواه بودن و دست کشیدن از ایمان و باور وجود نیرویی برتر از خودتان نیست بلکه به معنای پذیرش مسئولیت زندگی و خوشبختی خودتان است. اگر بخواهم منظورم را به زبانی دیگر که کمی خشنتر و محکمتر است بگویم اینطور میشود که اگر شما بدبخت هستید تقصیر خودتان است.
وقتی میگویم بدبخت واقعاً منظورم بدبخت است نه افسردگی. افسردگی واقعی به ژنتیک شما و تعادل شیمیایی بدنتان ارتباط دارد. به عنوان کسی که خودش شخصاً با افسردگی مبارزه کرده، به تمام کسانی که در مسیری مشابه قرار دارند نهایت همدردیام را ابراز میکنم. منظورم ناراحتی هم نیست. ناراحتی و غم توسط شرایط و عوامل خارج از کنترل شما به وجود میآید؛ مثل از دست دادن یک عزیز؛ این چیزی نیست که بتوان از آن ساده گذشت و به راحتی با آن کنار آمد. درد و ناراحتی چیزهایی هستند که شما باید با آنها نشست و برخاست کنید و یکدیگر را بشناسید وگرنه هرگز قادر به ادامۀ مسیر نخواهید بود.
فکر میکنم این همان چیزی است که مردم دربارهاش زیر عکسهایم کامنت میگذارند. آنها میگویند «زندگیات به نظر فوقالعاده است». اما فکر میکنم منظورشان این است که «زندگیات شاد است و خودت آدم شادی به نظر میرسی، همیشه خوشبین و شکرگزار هستی. همیشه لبخند بر لب داری.»
میخواهم دلیلش را توضیح دهم...
شروعش برایم راحت نبود. در واقع اگر بخواهم روراست باشم دنیای من از زمان بچگی بسیار دردناک بود. خانهمان همیشه بینظم بود؛ یا شلوغِ شلوغ یا خلوتِ خلوت. مهمانیهای بزرگی با حضور تمام فامیل و دوستان برگزار میشد که همراه با جیغ و فریاد و دعوا و گریه بود. سوراخهایی به اندازۀ یک مشت توی دیوار ایجاد میشد و بشقابهای زیادی کف آشپزخانه شکسته میشد. پدرم استرسش را با عصبانیت بروز میداد و مادرم با هفتهها ماندن در رختخواب. مثل تمام بچههایی که در محیطی مشابه بزرگ میشوند من هم فکر میکردم تمام خانوادهها همین شکلی هستند...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در خودت باش دختر - قسمت دوم مطالعه نمایید.