این روزها اغلب به پوست روی دستم مینگرم. وقتی آن را میکشم، مثل گذشته انعطافپذیر نیست و به سرعت به موقعیت اول خود باز نمیگردد. چین و چروکهایی را در اطراف چشمانم مشاهده میکنم که در گذشته وجود نداشت. شاهد ریزش موی سرم و رویش موهای زائد اطراف گوشم هستم، ناظر تغییر مداوم جسم خود هستم. اگر تصور میکردم که هستیام به این جسم محدود میشود، از تغییرات جسمانی – که گاه و بیگاه شاهدش هستم – مضطرب و پریشان میشدم. اما نیک میدانم که بسیار فراتر از جسمی هستم که آن را اشغال کردهام. میدانم که به جای جسمی برخوردار از روح، روحی هستم که جسمی را با خود یدک میکشم. چیزی که اغلب «روح» نامیده میشود و من آن را «هستی» خویش خطاب میکنم، ذات و جوهرۀ وجود من است. بزرگترین تفاوت بین «من» امروز و «من» چند سال گذشته، آن است که اکنون با این حقیقت زندگی میکنم که هستیام تنها به این جسم محدود نمیشود.
باک مینستر فولر یکبار گفت که 99 درصد وجود شما نامرئی، غیرقابللمس، بیزمان، بیتولد و بیمرگ است. این بخش از وجودتان که همان نیروی اندیشه است، سبب میشود که از جسم خود فراتر روید و کیفیت زندگیتان را تعیین کنید. اگر کسی نتواند از این نیروی عظیم و بیکران استفاده کند، در حقارت و ضعف و مسکنت عمر به سر خواهد آورد. دگرگونی زندگی من ناشی از این باور است که: «من تنها این جسم نیستم بلکه برای اندیشیدن و حس کردن نیز توانایی دارم.»
من در طول عمرم نقشهای متفاوتی به عهده داشتهام. براین باورم که این نقشها وجود راستین مرا تشکیل میدهند و آنچه انجام میدهم هستی مرا تعیین میکند. اکنون شاهدم که جسم من در حال انجام کارهایی است که خود انتخاب کردهام و در خلال این مدت میتوانم به طور ذهنی در پس این جسم قرار گیرم و خود را در حال انجام کارهای مرتبط با صفات انسانیام بیابم. بنابراین کار میکنم، تنیس بازی میکنم، مینویسم، در برابر جمع فراوانی سخرانی میکنم، به همسرم عشق میورزم، در کنار ساحل قدم میزنم، پول پسانداز میکنم، دربارۀ سرمایهگذاریم تماس تلفنی برقرار میکنم، کودکانم را در آغوش میگیرم و کارهای دیگر را به اختیار خود انجام میدهم. وقتی هستیام در اعمالم متبلور میشود، این اعمال و این نقشها به گونهای سحرانگیز کیفیت آن را افزایش میدهند. وقتی بخش نامریی و غیرقابللمس خویش را در کارهایم دخالت میدهم، آنگاه تصدیق میکنم که وجود فیزیکی و یا جسم من، تمام هستیام نیست. حس میکنم که در باطن من هوشمندی و اقتدار وصف ناپذیری وجود دارد که مدام به اندیشهها و کلام من پاسخ میدهد. توانایی من برای تبدیل شدن به اندیشه، یک معجزه واقعی است که من بخشی از آن هستم.
هیچ کس نمیتواند در پشت چشمان من قرار گیرد و واقعیت باطنی مرا تجربه کند. با همین منطق، من نمیتوانم در جسم فردی دیگر نفوذ کنم و به فرآیندی که متعلق به اوست تبدیل شوم. درعین حال میتوانم به خود اجازه دهم که به جای جسم خویش، اندیشهام باشم. اکنون بر این واقعیت چشم گشودهام که آن خرد لایتناهی که در تمام موجودات زنده به ودیعه نهاده شده، جوهرۀ اصلی زندگی من است. دیگر از مرگ هراسی ندارم؛ زیرا میدانم هستی ما در این قالب متمرکز نیست، بلکه مدام در حال دگرگونی است. جسم در نهایت از میان میرود، اما اندیشه زوالناپذیر و خللنیافتنی است.
به ظاهر در سالهای اخیر همدردی و شفقت شگفتانگیزی در جسم و جانم رسوخ کرده است. در گذشته حداکثر میتوانستم برخطای دیگران قلم عفو بکشم و در دنیای خویش زندگی کنم. اما اکنون از نظر عاطفی و احساسی خود را با انرژی درونی تمام موجودات زنده متصل مییابم؛ در گذشته تنها اوضاع و شرایط خودم را مرکز توجه قرار میدادم. به عنوان مثال هنگام ورود به هواپیما، از میان انبوه جمعیت میگذشتم تا به صندلیم برسم. اما اکنون دیگران را در جای دادن بار و بنه در محفظۀ بالای سرشان یاری میکنم. من به این همبستگی – که در وجودم بسط و توسعه یافته – عشق میورزم. این احساس مرا در دستیابی به چیزهای بزرگتر یاری میکند، و البته برای آفرینش تجربههای دوستداشتنیتر در دیگران نیز مفید است.
همچنین دریافتهام که، بدون تلاشی آگاهانه، در حال گسترش نوعی هوشیاری در وجود خویش هستم؛ به درک مفاهیمی که زمانی برایم عجیب و غریب مینمود حساسیت نشان میدهم. از گفت و شنود مطالبی درباره کوآنتوم، فرضیۀ نسبیت، حساسیت نشان میدهم. از گفت و شنود مطالبی درباره کوآنتوم، فرضیۀ نسبیت، ماوراءالطبیعه، فلسفه و اندیشۀ شرق لذت میبرم. در صورتی که در گذشته وقتی با کتابهای فلسفی در کتابفروشیها برخورد میکردم، مطالب آن را سنگین و غیرقابل درک مییافتم. گاه تأسف میخوردم که به اندازه کافی وقت ندارم تا آنچه در این زمینه به رشته تحریر در آمده مطالعه کنم؛ اکنون خود را مفتون و مجذوب این مطالب مییابم؛ مهمتر آنکه این نکات با سطح فهم و درک من کاملاً سازگار نیست. ذهنم برای درک هر چیز در سراسر عالم باز و گشوده است، دیدگاهم به من اجازه میدهد که فارغ از قضاوت و داوری که پیش از این در قید و بندش اسیر بودم، به کندوکاو بپردازم. نکات پیچیده و مکتومی که در گذشته از آن سر در نمیآوردم، اکنون به روشنی برایم قابل درک است.
این تجربهها مولد هوشیاری و بیداری قابل توجهی در وجودم میباشد. اکنون تردید ندارم که تحت سیطره و نفوذ این هوشیاری هستم. گاه کتابهایی را میخوانم و یا نوارهایی را میشنوم که به کلی مرا منقلب میکنند. نمیدانم که آیا ذهنم به آرمانها و مفاهیم تازهای گشوده شده و یا از طریق مطالعۀ این نکات، هوشیاری تازهای در وجودم توسعه یافته است؟ به هرحال من شیفته و دلباخته این دگرگونی هستم، و امیدوارم تجربههایم در این کتاب بتواند در باز کردن فکر و افق دیدتان مؤثر واقع شده و دنیای ذهنی شما را که تا به حال به گونهای دیگر آن را تصور میکردید، دگرگون سازد.
اکنون این توانایی را در خود به وجود آوردهام که درسهای استادان روحانی را درک و با آن زندگی کنم. مطالعات گسترده و کوشش من برای گسترش هوشیاریام سبب شده است که از طریق منبع لایزالی از هوش و قدرت، به نیروهای بیکران و فنا ناپذیر کاینات مرتبط شوم.
حس تملکگرایی و دلبستگیام به اشیاء فروکش کرده و در وجودم احساس ناامنی و ترس از این که به اندازه کافی در بساط ندارم، محو و زایل شده است. اینک چون گذشته هویتم با دستاوردها، عنوان و مقام و منزلت تعیین نمیشود. از حد و مرزی که در قید آن اسیر بودم، آزاد و رها شدهام. احساس میکنم که میتوانم در پشت جسم خویش بایستم و به خود مجال دهم هر چیزی که میخواهم باشم. معرف من هوشیاری و تواناییهای باطنی من است، که با معیارهای مادی ابداً سازگار نیست. اکنون از قید و بند تملکگرایی و توجه به دستاوردهای مادی آزاد و رها هستم و نسبت به تمام موجودات زنده از احساس همبستگی و تعلق خاطر بهره مندم. رفتارم الزاماً تغییر نکرده است، بلکه اکنون براساس تعبیرم از عالم هستی بیان میشود. هرچه برای دستیابی پول، تملک و مقام، کمتر دست به گریبان دنیا شوم، محدودیتهای کمتری در زندگیم پدیدار میشود. حس میکنم مادام که از ندای باطنیم – که تنها خودم میتوانم آن را بشنوم – پیروی کنم، از عهدۀ انجام هر کاری برمیآیم.
تغییر و تحول قابل توجهی را در اصول اخلاقی خویش شاهد هستم، برخلاف گذشته اطرافیانم نمیتوانند با کنترل و قضاوت در امور شخصیم، انرژی عاطفی مرا تلف کنند. دیگر چون گذشته ناگزیر نیستم که نقطهنظرهایم را ثابت و یا عقایدم را توجیه کنم. ابداً تمایل ندارم که دیگران را دربارۀ درستی و حقانیت مقام و موقعیت خویش متقاعد و یا در قبال نقطهنظرهای مخالف جبههگیری کنم. روابطم با دیگران از صلح و صفا و احترام لبریز است.
دریافتهام که بعضی از روابط شخصیام – به ویژه با همسر و فرزندانم – گرمتر و عمیقتر شده است. اکنون در محافل اجتماعی بیشتر شرکت میکنم و از حضور در میان جمع لذت میبرم، اما برخلاف گذشته که به خاطر عضویت در اینگونه فعالیتها مباهات میکردم، حال ناگزیر نیستم خود را در رابطه با این کارها معرفی کنم. اکنون ترجیح میدهم که وقتم را به تنهایی بگذرانم و یا از مصاحبت با اعضای خانواده و چند نفری از دوستانم لذت ببرم. تقریباً به استثنای فرزندان کوچکم، هیچکس به من وابسته نیست. هرگز مایل نیستم که خانواده و اطرافیانم را به لحاظ عاطفی به خود وابسته کنم. اینک نسبت به گذشته در ایثار و بخشش و بارش سخاوتمندترم. ضمن این که برحسب اعتقادها و آگاهی خود دست به عمل میزنم، به نقطهنظرهای دیگران – هرچند مخالف – ارج مینهم؛ همینطور، پیروی از اعتقادهایم و چشمپوشی از تجویزهای دیگران را ساده و آسان مییابم. مرزهای بین من و دیگران فرو ریخته است. اکنون میتوانم آنان را برای این که منحصراً خودشان هستند دوست بدارم. در گذشته وقتی دیگران میکوشیدند ارزشها و دیدگاههای خود را به من تحمیل کنند، حس میکردم که این کار توازن و هماهنگی مرا برهم میزند. اما اکنون آنچه را که آنان دربارۀ خودشان و اعتقادهایشان میگویند، در کمال آرامش گوش میکنم. خود راستین من و افکار و احساسات باطنیام دیگر هرگز برای دفاع و جبههگیری آماده نیست. میتوانم نقطهنظرهای دیگران را بشنوم، بدون این که ناگزیر باشم خود را صاحب حق دانسته و برگناه و اشتباه آنان تأکید کنم. مسیر زندگیم به طور کامل روشن است؛ نگرش تازه به من مجال میدهد، بدون این که از سوی کسی کنترل و یا تهدید شوم، در آن واحد در جسم و روح خود زندگی کنم. به راستی چه موقعیت و منزلت باصفا و شکوهمندی است.
دیگر چون گذشته نمیتوانم دیگران را به خاطر اوضاع و شرایطشان سرزنش کنم. دیگر دنیا را برحسب بدبیاریها تفسیر نمیکنم و انگشت اتهام را به سوی دیگران اشاره نمیروم. یقین دارم که موقعیت کنونیم تنها ساخته و پرداخته خود من است، در نتیجه به جای این که بگویم: «چرا من؟» نارساییها و کاستیها را بررسی و سپس تصحیح میکنم. اکنون مسؤولیت تمام پیامدهای زندگی خویش را به عهده میگیرم؛ وقتی تصمیم میگیرم که آن بخش از زندگیم را که در گذشته خارج از کنترل خویش میپنداشتم، تحت سیطره و نفوذ خود درآورم، این معمای جالب به چالش و مبارزهای هیجانانگیز تبدیل میشود. میدانم که هرگاه به خود راستین و فطرت خداگونه خویش متصل شوم و به قدرت کامل معنوی خویش دست یابم، به موجودی تابناک تبدیل خواهم شد و معجزهها خواهم آفرید. اکنون میدانم که اوضاع و شرایط و یا رویدادها مولد و موجد زندگی من نیست، بلکه صرفاً تواناییهای مرا محک میزنند. هر چه برای ذهنم، آرامش بیشتری فراهم کنم، بیشتر میتوانم ارتباط بین افکار و احساساتم را مشاهده کنم. برخورداری از ذهنی آرام به من زندگی سرشار از صلح و صفا بخشیده و به افراد پیرامون من یاری رسانده که زندگی مؤثر، مسالمتآمیز و آرامی برای خود برگزینند. میگویند مسیح، بودا و سایر شخصیتهای معنوی، در هرجا که حضور مییافتند، بر هوشیاری افراد آن مکان میافزودند. اکنون مفهوم این گفته را به خوبی درک میکنم و به آن ارج مینهم. به این حقیقت واقف شدهام که هرگاه با عشق الهی – که در من سرگرم کار است – متصل شوم، این عشق قلب و تن و آگاهی و هستیام را لبریز میکند و از جانب من به هر سو ساطع میشود و اطرافیانم را در بر میگیرد.
به تازگی در برابر جمع کثیری در شهر شیکاگو سخنرانی کردم. در سالن سخنرانی، بیش از پانصد کودک حضور داشت که بسیاری از آنان اطفال نوپا بودند. سر و صدای زیادی فضا را پر کرده بود. پس از مدتی به این وضعیت آزاردهنده خو کردم و به توافق رسیدم. در لحظه خاصی که خواندن شعری پرمعنا را آغاز کردم، تمام افراد، از جمله کودکان ساکت شدند؛ نوعی ارتباط سحرآمیز، از طریق بُعد اندیشه بر هر یک از افراد حاکم شد.
اکنون تمام تغییرها در الگوهای زندگیم، بدون برخورداری از هدف و یا طرح و برنامهای ویژه پدید میآید. در عین حال، این تغییرات درونی به اندازه قلب و ریههایم بخشی از وجودم است. همچنین تغییرهای فراوانی را در روند زندگی شخصیام شاهد بودهام. برای مثال هر روز، دست کم ده کیلومتر میدوم؛ از سی و شش سالگی که این ورزش را آغاز کردم، حتی یک روز از آن غافل نشدهام. به اطرافیانم میگویم که دویدن کاری نیست که من انجامش بدهم، بلکه بخشی از هستی من است؛ به اندازه مراقبت از دندانهایم، نسبت به آن وسواس نشان میدهم. اکنون برای نخستین بار سطوح برتر انرژی را تجربه میکنم. من از این انرژی سرشارم و تندرستی خود را مرهون هوشیاری والاتر خود هستم...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در باور کنید تا ببینید - قسمت سوم مطالعه نمایید.