تجزیۀ کره
تازه پس از آن که جنگ در منطقۀ اقیانوس آرام تقریباً به پایان رسیده بود، ژوزف استالین رهبر اتحاد شوروی تصمیم گرفت به تعهدش در کنفرانس یالتا برای نبرد با ژاپن عمل کند، و به نظر اکثر مورخین، این کارش برای تضمینِ سهم اتحاد شوروی از امپراتوری سابق ژاپن بود. مارتین واکر در جنگ سرد: یک تاریخ شرح میدهد: «اتحاد شوروی که میدانست برای دست یافتن به غنایم جنگی باید هرچه سریعتر دست به کار شود، در نهم اوت، روزی که دومین بمب اتم بر ناکازاکی انداخته شد، علیه ژاپن اعلام جنگ کرد.» این تصمیم برای کره نتایج فاجعهآمیزی به بار آورد.
نیروهای شوروی بلافاصله به منچوریِ چین و باریکۀ شمالی کره، که از سال 1910 به ژاپن تعلق یافته بود، پیشروی کردند. استالین که با مقاومت جدّی روبرو نشد، دستور داد که ارتشش تا حدّ امکان و در اسرع وقت خاک کره را اشغال کند تا کمونیسم در این کشور نیز پا بگیرد، همان ترفندی که او برای تسلطیافتن بر کشورهای اروپای شرقی نیز به کار گرفته بود. مقامات ایالات متحده که متوجه شدند سربازان مهاجم شوروی سعی دارند روی قلمروی دست بگذارند و هرگز از آن خارج نشوند، دریافتند که خودشان نیز باید مدعی تصاحب بخشی از خاک کره شوند و تصمیم گرفتند که در کشور مرزی ترسیم کنند که دو ارتش در آن برای پذیرش تسلیم ژاپن دیدار کنند.
کمی پس از نیمهشب یازده اوت، دو سرهنگ جوان ارتش، دین راسک و چارلز اچ. بوناستیل، روندِ تصمیمگیری در مورد تجزیۀ کره را آغاز کردند. فرمانده آنها، جان جِی. مککلوی از اعضای کمیتۀ هماهنگسازی نیروی دریایی، به آنها فقط سی دقیقه فرصت داد تا با بررسی نقشهای ناقص و سردستی از کشوری که آن دو تا آن لحظه حتی یکبار آن را ندیده بودند، تصمیمی بگیرند که آیندۀ کره را به شدت تغییر میداد و بر حوادث رخداده در سرتاسر آسیا تأثیر میگذاشت. در آن شرایط سرعتعمل حیاتی بود، چون ارتش ایالات متحده سراسیمه در پی تکمیل طرحهایش برای تسلیم ژاپن بود.
راسک و بوناستیل به زودی متوجه شدند که مدار 38 درجه به بهترین وجه کره را به دو نیم تقسیم میکند و میتواند میان دو قلمرو جدا شده از یکدیگر مرزی منطقی باشد. راسک، که در طول دهۀ شصت در کسوت وزیر دفاع، یکی از تعیینکنندگان سیاست ایالات متحده در جنگ ویتنام شد، سالها بعد شرح داد که چرا او و بوناستیل مدار 38 درجه را انتخاب کردند:
مسئله از دیدگاه نظامی برای ما اینگونه بود که اگر توان نظامی ما [برای تسلط قاطعانه بر منطقه] خیلی کمتر از آن باشد که به پیشنهاداتمان برای تسلیمشدنِ دشمن تحقق بخشد، آنگاه احتمال پذیرش شرایطمان از جانب شوروی نیز بسیار ضعیف میشود – برای همین، سرعتعمل در حل این مشکل حیاتی بود. هر چند [خط مرزی] آن قدر در بخش شمالی واقع بود که در صورت عدم پذیرش شوروی، نیروهای آمریکایی عملاً نمیتوانستند به آن برسند ... احساس ما این بود که گنجاندهشدنِ مرکز کره [سئول] در حوزۀ مسئولیت نیروهای آمریکایی حائز اهمیت است.
وقتی که مقامات آمریکایی پیشنهاد این تجزیه را به مقامات شوروی ارائه دادند، آنها ابتدا بیم داشتند که مبادا آمریکاییها تکۀ بزرگتر کره را برای خود بخواهند – به هرحال، ایالات متحده در کره هیچ نیرویی نداشت و نخستین سربازان آمریکایی نیز تا پیش از نهم سپتامبر پا به خاک این کشور نمیگذاشتند – اما مقامات شوروی بیدرنگ پیشنهاد مرزبندی کره را پذیرفتند. حال دو نیمۀ کره که در عرض مدار 38 درجه از یکدیگر جدا شده بودند، به کرۀ شمالی و کرۀ جنوبی معروف شدند.
این مرزبندی موجب شد که قلمرو جنوبی 96930 کیلومترمربع و تقریباً 21 میلیون نفر جمعیت داشته باشد، که دوسوم آنها خانوادههای کشاورزان و زارعان بودند، نیرویی که توان تولید برنج کافی برای تغذیۀ مردم کل کشور را داشت. کرۀ شمالی فقط نه میلیون نفر جمعیت داشت، اما 123960 کیلومترمربع از مساحت کشور به این بخش اختصاص یافته بود، و از این رو، بزرگتر و به مراتب صنعتیتر از بخش جنوبی بود و بخش اعظم کارخانههای برق آبی و صنایع شیمایی و تولید فولاد و سیمان و کودسازی در آن متمرکز شده بود.
گرچه تصمیمگیری برای مرزبندیِ کره خیلی آسان، و حتی مسامحهکارانه و بیدقت، اخذ شد، به قول دوگ داودِ مورخ: «مدار 38 درجه درست از زمانی که مرزی میانی قلمداد گشت، پنداری حیات و ماهیتی مستقل پیدا کرد و به هیولایی هولناک و فرانکنشتاینگونه تبدیل شد.» در نهایت، این تصمیم همان مسئلهای بود که مستقیماً به بروز جنگ کره انجامید.
دکترینِ ترومن
گرچه نیروهای ایالات متحده پس از جنگ جهانی دوم نیمی از کره را اشغال کردند، مرکز اصلیِ جنگ سرد آمریکا در اروپا بود، منطقهای از جهان که مقامات ایالات متحده در آن بیش از مکانهای دیگر از فتح و فتوحات رژیم کمونیستی بیم داشتند. در خلال همین دوره بود که پرزیدنت هری اس. ترومن در برابر کمونیسم موضعی بسیار سرسختانه با شدّت و حدّتی فزاینده اختیار کرد. در پنجم ژانویۀ 1946، ترومن در خاطراتش نوشت: «فکر کنم که دیگر نباید از درِ مصالحه وارد شویم... آنقدر لیلی به لالای مقامات شوروی گذاشتهام که دیگر خسته شدهام.» اما ایالات متحده میبایست تقریباً بهتنهایی با اتحاد شوروی روبرو میشد، چون بریتانیای کبیر و دیگر متحدانش چنان کمر شکستۀ جنگ بودند که نمیتوانستند در این نبرد به آمریکا کمک چندانی بکنند.
قبل از جنگ جهانی دوم، بریتانیای کبیر یک امپراتوری استعماری بود که در چهارگوشۀ دنیا امتداد یافته بود و هرگاه که در مناطق مختلف مشکلی بروز میکرد، نقش اولین حافظ صلح را ایفا میکرد. اما مقامات بریتانیایی در اوایل سال 1947 به مقامات ایالات متحده اعلام کردند که دیگر برای حمایت از گروههایی که در یونان و ترکیه با گروههای کمونیست مبارزه میکنند به اندازۀ کافی پول ندارند. ترومن که نمیخواست این دو کشور را به نفع کمونیستها از دست بدهد، به این نتیجه رسید که ایالات متحده باید از آنها حمایت کند. ترومن در خطابۀ دوازدهم مارس سال 1947 از کنگره تقاضا کرد که برای کمک به یونان و ترکیه جهت بازسازی کشور و تقویت ارتششان برای دفاع در برابر تهاجم کمونیسم با اختصاص چهارصد میلیون دلار کمک به آنها موافقت کند. ترومن گفت:
«بذرهای رژیمهای خودکامه را نیازمندی و فلاکت به بار مینشانند. اینگونه رژیمها در خاکِ نحسِ فقر و منازعه رشد میکنند. آنها وقتی به نهایت رشد خود میرسند که امید ملّت برای بهترشدن زندگیشان فنا شده باشد. باید این امید را زنده نگه داریم. به عقیدۀ من، سیاست ایالات متحده باید حمایت از ملتهای آزادی باشد که در برابر اقلیتهای مسلحی که سعی دارند آنها را به انقیاد درآورند و یا در برابر فشارهای خارجی مقاومت میکنند.»
تصمیم ترومن برای ارائه کمکهای اقتصادی و نظامی به ملّتهای غیرآمریکایی جهت حفظ و احیای آزادی آنها به «دکترین ترومن» معروف شد، سیاستی که به موجب آن ایالات متحده رسماً متعهد میشد که در سرتاسر جهان با کمونیسم مبارزه کند؛ به این ترتیب، آمریکا با گرفتن جای بریتانیای کبیر به عنوان حافظ جهان در ترازوی قدرت جهانی تغییری عمده پدید آورد. حال آمریکا، که پیش از آن از دیگر کشورها بُریده و جدا بود، هرجا جنگ با کمونیسم یا تقویت کشوری ضرورت داشت، دست کمک دراز میکرد.
طرح مارشال
این کمک به دولتهای دموکراتیک یونان و ترکیه امکان ادامۀ بقا داد. اما ترومن و وزیر امور خارجۀ جدیدش، جرج مارشال، ژنرال سابق ارتش، به زودی دریافتند که حتی کشورهایی که از دیرباز آزاد بودهاند نیز به دلیل مشکلات شدید اقتصادی پس از جنگ ممکن است به کام کمونیسم فرو اُفتند. مارشال در سخنرانی پنجم ژوئن سال 1947 در مراسم فارغالتحصیلی جمعی از دانشجویان در دانشگاه هاروارد از استراتژی جدیدی سخن گفت که «طرح مارشال» نام گرفت، برنامهای فراگیر که به موجبِ آن ایالات متحده دوازده میلیارد دلار به اروپا کمک میکرد. مارشال در این سخنرانی گفت:
«سیاست ما علیه هیچ کشور یا خط مشی سیاسیای نیست، بلکه صرفاً برای مبارزه با گرسنگی، فقر، یأس و اغتشاش تدوین شده است. هدف از این سیاست احیای اقتصادی پویا در جهان است، تا از این طریق بستر سیاسی و اقتصادیای ایجاد شود که پذیرای وجود نهادهای آزاد باشد.»
اواخر سال 1947، پس از تقاضای ترومن از کنگره برای تأمین بودجۀ طرح مارشال (که رسمأ برنامۀ احیای اقتصادی اروپای شرقی نام گرفته بود)، بعضی از اعضای کنگره این طرح را با عنوان «ثروتِ یامُفت» به سُخره گرفتند، چون تصور آنها این بود که این کمکِ مالی برای مبارزه با کمونیسم به هیچ وجه ضروری نیست. اما در فوریۀ سال 1948، وقتی اتحاد شوروی در چکسلواکی مقدمۀ کودتایی بیرحمانه و خشونتآمیز را فراهم، و ملّتِ آزادِ این کشور را به اجبار به کمونیست تبدیل کرد، کنگره سراسیمه و شتابزده دست به کار شد.
کنگره در سوم آوریل طرح مارشال را تصویب کرد و طی چهار سال بعدی کمکهای مالی آمریکا به شانزده کشور اروپایی سرازیر شد و به کشورهای جنگزده مانند فرانسه و ایتالیا امکان داد که به لحاظ اقتصادی شرایط مساعدتری بیابند و نظام دموکراتیکشان را حفظ کنند. تنها کشور کمونیستی که ایالات متحده به آن کمک کرد یوگسلاوی بود، کشوری تحت فرمان مارشال تیتو، رهبری کمونیست که به فرمانبرداری از اتحاد شوروی تن نداده بود. مقامات ایالات متحده به یوگسلاوی کمک کردند، چون میخواستند با تیتو روابط حسنه داشته باشند.
طرح مارشال نتیجۀ عملی «سیاست تحدید نفوذ» بود، استراتژیای ضدکمونیستی که نخستین بار در ژوئیۀ سال 1947 در مقالهای در نشریۀ فارین اِفِرز به قلم نویسندهای به نام مستعار «ایکس» طرح کلیاش مطرح شده بود. نام اصلی نویسندۀ این مقاله جرج اف. کِنان بود، یکی از مقاماتِ رسمیِ قدیمی در وزارت امورخارجه، مستقر در اتحاد شوروی بود که میگفت آمریکا باید از نشر و گسترش کمونیسم جلوگیری کند.
این مقاله اظهارنظری رسمی بود که کِنان نخستین بار یک سال پیش از آن در «تلگراف طولانی»، که از مسکو ارسال کرده بود، آن را شرح داده بود. کنان در مقالۀ مجله چنین استدلال کرده بود: «روشن است که عنصر اصلی تمام سیاستهای ایالات متحده در ارتباط با اتحاد شوروی باید بر محور تحدید درازمدت، صبورانه و در عین حال با ثبات و هشیارانۀ تمایلاتِ توسعهطلبانۀ روسیه استوار باشد.»
داغ شدن بازار جنگ سرد
گرچه در سال 1948 جنگ سرد پیشینهای چندین ساله یافته بود، دو دشمن هرگز به طور مستقیم با یکدیگر رودررو نشده بودند. اما این وضعیت در 24 ژوئن سال 1948 با اقدام مقامات شوروی به محاصرۀ مسلحانۀ برلین، پایتخت سابق آلمان، برای جلوگیری از نفوذ نیروهای غربی به این شهر کاملاً تغییر کرد. وقتی جنگ جهانی دوم پایان یافت، متفقین آلمان را به چهار منطقۀ اشغالی تقسیم کرده بودند که آمریکا، بریتانیای کبیر، فرانسه و اتحاد شوروی هریک بر بخشی از آن مسلط بودند. برلین کاملاً در منطقۀ تحت اشغال شوروی در بخش شرقی آلمان واقع بود، اما پایتخت خود به چهار بخش اشغالیِ مشابه تقسیم شده بود.
مقامات شوروی که از بازماندن دژ دموکراسی در کشوری که آنها سعی داشتند کمونیستیاش کنند به شدت خشمگین بودند، مسیرهای دسترسی به برلین را – چه راهآهن و چه اتومبیل – مسدود کردند و محمولههای موادغذایی، دارو، سوخت و دیگر ضروریات مردم در بخشهای غیرکمونیست را برگرداندند. مقامات شوروی امیدوار بودند که با این ترفند سرتاسر برلین در اختیار آنها قرار گیرد، اما ایالات متحده و بریتانیای کبیر با ایجاد یک پل هواییِ بسیار عظیم نسبت به این اقدام شوروی واکنش نشان دادند، و با هواپیماهای خود 5/1 میلیون تُن تدارکات را به برلین غربی رساندند تا در طول زمستان سرد و سختِ آن سال مردم غرب برلین از تغدیه، گرما و شرایط بهداشتیِ خوبی برخوردار باشند. محاصرۀ برلین در دوازدهم مِهِ سال 1949، پس از آن که مقامات شوروی سرانجام متوجه ناکامیِ طرح و برنامهشان شدند، به پایان رسید.
اما نشئۀ پیروزی ایالات متحده پس از رفعِ حصرِ برلین، به واسطۀ دو پیروزی کمونیستها در پاییز همان سال، که موجب شگفتی و یأس آمریکاییها شد، به خُماری شکست انجامید. ترومن در کنفرانس خبریاش در 29 سپتامبر اقرار کرد که دسترسی به تسلیحاتِ اتمی دیگر صرفاً در انحصارِ ایالات متحده نیست: «ما شواهدی در دست داریم که... وقوع انفجاری اتمی را در شوروی تأیید میکنند.» و در یکم اکتبر همان سال، صدر مائو تسه تونگ پس از شکستِ نیروهای ملیگرا به رهبری چیانکایشک توسط ارتش خویش رسماً تشکیل جمهوری خلق چین را اعلام کرد. طرفین از دهۀ بیست درگیر جنگ داخلی شده بودند، و حتی پس از حملۀ ژاپن به چین در سال 1937 نیز درگیر نبرد با یکدیگر بودند. در این هنگامه، مقامات ایالات متحده از ملیگراها حمایت کرده بودند، چون دولتِ چیانکایشک ضدکمونیست بود.
این واقعیت که چین کمونیست شده بود برای ایالات متحده، که به لحاظ نظامی و اقتصادی دو میلیارد دلار به ملیگراها کمک کرده بود، ضربۀ بسیار بدی بود. پرزیدنت ترومن به دلیل «از دستدادن چین» از جانب جمهوریخواهان و دیگر احزاب به شدت مورد حمله و آماج نقد و انتقاد قرار گرفت، اما پاول جانسون در تاریخ مردم آمریکا مینویسد: «حقیقت این است که چین خودش، خودش را از دست داد.» جانسون و مورخین دیگر خاطرنشان میکنند که دولت چیانکایشک فاسد شده بود و مقامات این دولت صدها میلیون دلار از کمکهای ایالات متحده را دزدیده و برای اهداف شخصی خرج کرده بودند. ملیگراها پس از چشیدن طعم شکست به جزیرهای دور از خشکیِ اصلی چین به نام فورموز (تایوانِ امروزی) نقل مکان کردند و برای خود دولتی به نام جمهوری چین تشکیل دادند.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در جنگ کره - قسمت چهارم مطالعه نمایید.