تجربهگرایی و نوع تازهای از استدلال
به دلیل پیشرفتهای هیجانانگیزی که در جریان انقلاب علمی در قرن هفدهم صورت گرفت، بسیاری از اندیشمندان در مورد قابلیتهای قدرت تعقل انسان به شوق آمدند. در این دوره، یکی از ارجمندترین طرفداران عقل رنه دکارت فیلسوف و دانشمند فرانسوی بود. دکارت، مانند بسیاری از همتایان خود در اروپا، برای یافتن حقیقت نوعی منطق ریاضی را به کار گرفت. او نوشت: «از همۀ علومی که تاکنون شناخته شده، تنها حساب و هندسه از هرگونه شائبۀ اشتباه و تردید به دورند.»
چنین روش تفکر ریاضی باعث شد که دکارت به هنگام ژرفاندیشی در خصوص موضوعهای مهم به یک روش سنتی استدلال به نام روش قیاسی اتکا نماید. بدین معنا که او غالباً استدلالهای خود را بر فرضهایی مبتنی میساخت که کاملاً به بدیهیبودن آنها باور داشت. مثلاً، استدلال میکرد که هر چیزی باید سببی داشته باشد؛ در نتیجه، از آنجا که انسانها مفهوم خدا را در ذهن دارند، پس خدا میبایست موجب و علت آن عقیده باشد.
اما مکتب فکری دیگری در قرن هجدهم پا به عرصه گذاشت که همتراز و در مواردی متضاد با استدلال قیاسی بود. فیلسوفانی آن را ارائه کردند که معمولاً تجربهگرایان انگلیسی نامیده میشوند. این اندیشمندان بر این عقیده بودند که نیوتن اهمیت نوع تازهای از استدلال، استدلال مبتنی بر تجربهگرایی، را نشان داده است؛ یعنی اطلاعاتی که مستقیماً از مشاهده و تجربه به دست میآید. تجربهگرایان اصرار داشتند که نیوتن مفاهیم انقلابی خود را بر واقعیتهای قابلمشاهده، نه منطقِ صِرف، مبتنی میساخت.
مثلاً، لاک هنگامی که، برخلاف نظر دیگر دانشمندان، نتیجه گرفت، انسانها به هنگام تولد هیچگونه دانش قبلی، یا ازلی، در ذهن ندارند، بر این نکته تأکید داشت. هیچ مکاشفۀ الهی نیز وجود ندارد، بدین معنا که انسانها ذاتاً نه خوبند و نه بَد. برعکس، ذهن آدمی مثل یک لوح سفید است. مردم از بدو تولد از راه حواس پنچگانه اطلاعاتی را از جهان خارج کسب میکنند. هرچه انسانها میدانند از راه تجربه به دست آمده است.
تجربهگرای انگلیسی دیگری به نام جورج بِرکِلی که اسقف انگلیکن در ایرلند بود، حتی از لاک نیز جلوتر رفت. او ابراز عقیده کرد که ذهن انسان در واقع هیچگاه چیزی را از محیط دریافت نمیکند. همۀ آنچه به واقع ذهن آدمی میتواند انجام دهد ادراک دریافتهای ذهنی خود از جهان خارج، و نه خود اشیاء است.
دیوید هیوم فیلسوف اسکاتلندی ابراز داشت که ذهن تنها به صورت ابزاری وجود دارد که احساسات و دریافتهای زودگذر را تجربه میکند و نه چیزی دیگر. او در کتابش رسالهای در باب سرشت انسان، منتشره به سال 1739، ابراز عقیده کرد: «آنچه ما ذهن مینامیم چیزی نیست جز انبوه یا مجموعۀ دریافتهای مختلف، که با نسبتهای مختلفی به هم پیوستهاند.» هیوم میگوید، تمام تفکر، چه احساسات، باریکاندیشیها، و چه تأثرات، به اطلاعاتی که به ذهن عرضه میشود بستگی دارد.
مضمون مشترکی که تجربهگرایان انگلیسی ابراز میکردند این بود که اگر تجربه به تنهایی در ذهن آدمی یک حس واقعیت میآفریند، پس معیار راستین همه چیز است. به عقیدۀ آنها، این اصل میتوانست به درک روشنتر رفتار انسان بینجامد. آنها عقیده داشتند اگر ذهن مردم از برداشتهای غلط، خرافات، یا پندارهای شرارتبار انباشته است، منشأ چنین خصوصیات منفیای لزوماً محیط و نهادهای اجتماعی است. انسانها، با کاربُرد عقل مبتنی بر واقعیت قابلمشاهده برای بررسی و تحلیل نهادهای اجتماعی و چگونگی اصلاح آنها، میتوانستند تا حد زیادی شرایطی را که در آن میزیستند بهبود بخشند.
پیشدرآمد انگلیسی روشنگری
در میان شور و هیجان فکری فزایندهای که نیوتن، لاک، و دیگر اندیشمندان انگلیسی برپا کردند، انگلستان دستخوش یک جابجایی بنیادی در قدرت سیاسی شد که به «انقلاب شکوهمند» شهرت یافت. پس از آن که شاه جیمز دوم، پادشاه کاتولیک نامحبوب، در سال 1668 از انگلستان گریخت، پارلمان آن کشور دو پروتستان، ویلیام و مری، را به عنوان شاه و ملکۀ جدید کشور بر تخت نشاند. لاک بعدها نوشت که از آن جا که شاه جیمز به حقوق مردم انگلستان تجاوز کرده بود، مستحق آن بود که از تخت به زیر کشیده شود. این انتقال بدون خونریزی هنگامی صورت گرفت که جیمز، پادشاه خودکامه، تاج و تخت خود را فرو گذاشت تا پارلمان وظیفۀ انتصاب پادشاهان را برعهده گیرد و به همین دلیل است که این انقلاب شکوهمند شمرده میشود.
با آن که انگلستان هنوز هم دارای یک نظام پادشاهی بود، اما قانونگذارانش قوانینی را گذراندند که قدرت شاه و ملکه را محدود میکرد. آنها همچنین پادشاه را از طرح این ادعای دیرینۀ چندین قرنی که پادشاه دارای «حق الهی» از جانب خداوند برای فرمانروایی بر دیگران است، باز داشتند. پارلمان همچنین منشور حقوق تمام مردم انگلستان را از تصویب گذراند که به آنها برابری در برابر قانون، حق متوسلشدن به حکومت برای برطرفکردن نارضایتیها، حق محاکمۀ سریع و عادلانه، رهایی از جریمهها و وثیقههای گزاف، رهای از مجازات نامعمول و ظالمانه را اعطا میکرد. پارلمان تغییرات ماندگار دیگری نیز به وجود آورد. آزادی مذهبی به پروتستانها را که عضو کلیسای انگلستان نبودند اعطا کرد، و به مطبوعات انگلستان آزادی بیان بیشتری داد.
انقلاب شکوهمند انگلستان تأثیر ژرفی بر نهادهای سیاسی آن کشور گذاشت. اما در جهت اصلاح یا تغییر بسیاری از مشکلات دیرپای اجتماعی و اقتصادی کار چندانی انجام نداد. با این حال، هیچ کشور اروپایی دیگری تا به این حد آزادیهای شهروندانش را تضمین نکرده بود. اروپاییان در همهجا از آنچه در انگلستان اتفاق افتاده بود شگفتزده بودند. این انقلاب سیاسی، به همراه نظرات اندیشمندان پیشروش، به طور کاملاً ناگهانی انگلستان را به عنوان مرکز فرهنگی اروپا به پیش راند. اینک اذهان اندیشمند و خلاق در سرتاسر قارۀ اروپا برای گرفتن الهام به جزایر بریتانیا چشم دوخته بودند. فیلسوف بارون دو مونتسکیو در مورد انگلستان اظهار داشت: «این آزادترین کشور دنیاست. من هیچ جمهوریای را مستثنی نمیکنم و بدین سبب آن را آزاد میخوانم که فرمانروایش، که قدرتش محدود و کنترلشده است، نمیتواند کوچکترین آزار قابل تصوری به کسی برساند.»
با طلوع قرن هجدهم، بسیاری از اصلاحگران در سایر کشورهای اروپایی برای کسب راهنمایی و الهام به انگلستان چشم میدوختند.
بروز نارضایتی
اینک بسیاری از نواحی برای تغییرات گسترده آماده بود. ناآرامی و بیقراری تقریباً در میان همه طبقات اجتماعی، به ویژه در میان فرودستترین طبقات، در آستانه شعلهورشدن بود. سرفداری، نظام سیاسی و اقتصادیای که شرایط بردهواری را به میلیونها اروپایی در دوران قرون وسطی تحمیل کرده بود، هنوز هم در روسیه و بخشهای دیگر اروپای شرقی پابرجا بود. و با آن که در ایتالیا، انگلستان، هلند، فرانسه، و نواحیای از آلمان و اسپانیا عمر این نظام رسماً به پایان رسیده بود، اما در بسیاری از این کشورها دهقانان هنور هم زیر یوغ آداب و سُنن کهن بودند که آنها را به پرداخت مالیاتهای ویژه و انجام وظایف خاص برای اشراف زمیندار مجبور میساخت. در میان دهقانان فرانسوی ناخشنودی از این آداب و سنن بسیار شدید بود.
نارضایتی در میان طبقۀ اجتماعی فراتر از دهقانان، یعنی صنعتگران یا پیشهوران ماهر نیز مشهود بود. سازمانهای صنفی دیرینهای که صنعتگران به آنها تعلق داشتند دارای قدرت اقتصادی عظیمی بودند. در انگلستان آنها را اصناف (guilds) مینامیدند. سازمانهای مشابهی در قارۀ اروپا نیز وجود داشت که compagnonnage (صنف کارگران همکار) نامیده میشد. این سازمانها معمولاً برای کمک به کارگران یک شهر یا روستا تشکیل میشد. آنها تصمیم میگرفتند که چه کسی استادکار شود. افزون برآن، شاخصها، قیمتها، ساعات کار، و شرایط کار را تعیین میکردند و در مورد این که چه نوع محصولاتی باید تولید شود به وضع مقررات میپرداختند.
از زمان قرون وسطی، این اصناف برای مردان جوان کار تأمین میکردند و آنها را از شرارت باز میداشتند. آنها همچنین از تولید محصولات نامرغوب و دغلکاری جلوگیری میکردند. اما در قرن هجدهم، این سازمانها با رقابت از ناحیۀ یک طبقۀ جدید سوداگر مواجه شدند که در سطح ملی و حتی بینالمللی عمل میکرد. این کارآفرینان مقادیر کلانی پول برای سرمایهگذاری فراهم میآوردند، مواد اولیه میخریدند، و ترتیبی میدادند که کارگران غیرصنفی در خانهها و کلبههاشان محصولات را به قیمت ارزانتر تولید کنند. اصناف کوچک سنتی در رقابت با این فعالیتهای سرمایهداری جدید با دشواری زیادی روبرو شدند.
حتی طبقۀ متوسط در حال رشد بازرگانان، بانکداران، و مغازهداران در اروپا احساس عذاب و سرخوردگی میکردند. آنها از اشراف قدرتمندی که در حکومت و ارتش صاحبمقام بودند و حاضر نبودند مطابق مسئولیتهای خود زندگی کنند رنج میبردند. در عوض، فساد و بیلیاقتی حاکم بود، چرا که بسیاری از اشراف اوقات خود را به هزینۀ طبقات فرودستِ مالیاتدهنده صرف خوشگذرانی و تجملپرستی میکردند. بسیاری از اشراف نیز، علیرغم مزایا و امتیازاتشان، از وضع موجود ناراضی بودند. آنها نسبت به کسانی که قدرت و منزلتی فراتر از آنها داشتند، یعنی پادشاهان خودکامۀ اروپا، حَسَد میبردند.
پادشاهان خودکامۀ اروپا
در دوران قرون وسطی، قدرت سیاسی در میان شاهان و جنگسالاران متعددی که در سرتاسر اروپا پراکنده بودند تقسیم میشد. اما در قرن هجدهم گرایش تازهای به سوی یکپارچهسازی قدرت در دست یک پادشاه واحد قدرتمند در جریان بود. به استثنای بریتانیای کبیر، در اکثر کشورهای اروپایی پادشاهان مستبدی فرمان میراندند که حکومت خود را منبعث از حق الهی میدانستند. بدون وجود قوانینی که آنها را مهار کند، اکثر این شاهان و ملکههای خودکامه خود را برتر از دیگران، از جمله اشراف و روحانیان، احساس میکردند. این پادشاهان خودکامه بر تمام جنبههای زندگی در درون مرزهای خود فرمان میراندند؛ مالیات میگرفتند و بودجۀ عمومی را صرف هر کاری که میخواستند میکردند، آزادی بیان را محدود میساختند و همۀ منتقدان را به شدت مجازات میکردند.
در نتیجۀ وجود قدرت نامحدود در دست پادشاهان، نظام قضایی در سرتاسر اروپا تقریباً همواره ناعادلانه، ظالمانه، و نابخردانه بود. قوانین حقوقی معمولاً ملغمهای از مقررات متضادی بود که ریشه در قرون وسطی داشت. زندانیان را معمولاً تازیانه میزدند، به قاپوق میبستند، شکنجه میکردند، گردن میزدند، به زیر چرخها میانداختند، به چوبه مرگ میبستند و زنده زنده میسوزاندند، و چهار شقه میکردند. در انگلستان، سرهای بریدۀ خائنان را در ملأعام به نمایش میگذاشتند. غالباً بسیاری از قربانیان را، بدون آن که رسماً اتهامی متوجه آنها کنند، به طور نامحدود در زندان نگه میداشتند. در خارج از انگلستان، به ندرت کسی را با قید ضمانت آزاد میکردند و محاکماتِ با حضور هیئتمنصفه به ندرت صورت میگرفت.
اما پادشاهان خودکامۀ اروپا تنها کسانی نبودند که صاحب قدرت فراوان بودند. مذهب سازمانیافته، به ویژه کلیسای کاتولیک، نیز از اقتدار فوقالعادهای برخوردار بود، اگرچه سلطهاش طی قرنها تضعیف شده بود.
بیدادگری مذهبِ سازمانیافته
در انگلستان سایه حکومت بر سر مذهب بود. در واقع، کلیسای انگلستان را دولت کنترل میکرد. اما در قارۀ اروپا وضعیت بسیار متفاوت بود. در اینجا، کلیسای کاتولیک به لحاظ قدرت و ثروت پس از شاه و سپاه او در مقام دوم قرار داشت. کلیسا، نهادی ثروتمند و دیوانسالار بود که در سراسر اروپا گسترده بود و بر زندگی میلیونها نفر نفوذ زیادی اعمال میکرد. و این اختیار را داشت که یک عُشر، یا یکدهم درآمد سالانۀ اکثر فرانسویان را به زور از آنها بگیرد. در برخی از کشورها، کلیسا ادارۀ انحصاری تمام مدارس و دانشگاهها را در دست داشت. با آن که کلیسا یک خدمت مورد نیاز را به مردم ارائه میکرد، از امتیاز ترویج انحصاری احکام مذهبی خود نیز برخوردار بود. مقامات کلیسا از قدرت سانسور کتابها، نمایشها، و اشعاری که موردپسندشان نبود نیز برخوردار بودند. هر نویسندهای که نظریهای مغایر عقاید کلیسا ابراز میداشت زندانی میشد و آثارش توقیف و نابود میگردید.
قدرتهای عمیقاً ریشهدار کلیسا و سلطنت غالباً با هم عجین میشدند، و وابسته و حامی یکدیگر بودند. مثلاً، در فرانسه پادشاه اقتدار خود را به شکل تدهین و تاجگذاری از کلیسا دریافت میکرد. اما او تمام اسقفهای کلیسا را منصوب مینمود. و در برخی نواحی کشور، اسقفها تمام قضات محلی و دیگر صاحبمنصبان حکومتی را برمیگزیدند. پادشاهان غالباً تصویب علنی اعمالشان را از جانب کلیسا انتظار داشتند – و انتظارشان برآورده میشد. در عوض، مقامات کلیسا از الطاف خاص پادشاه به شکل معافیت از پرداخت برخی مالیاتها با دسترسی آسان به مشاغل مطلوب دولتی برای دوستان و اعضای خانوادهشان برخوردار میشدند.
شرایط رقتبار
به هرحال، برای میلیونها اروپایی، که نه اشراف بودند و نه از مقامات کلیسا، زندگی مصیببار بود. کشاورزان، کارگران و چوپانان در فقر و ذلّت در روستاهای منزوی و عقبافتاده زندگی میکردند. هزاران نفر به صورت سرف [رعیت وابسته به زمین] در املاک متعلق به اشراف و روحانیان به سر میبردند. در شهرها، انبوه مردم فقرزده در محلههای کوخنشین پُرجمعیت، کثیف، و جُرمخیز با درماندگی و فلاکت زندگی میکردند. گداها و دزدها در خیابانها پرسه میزدند. موارد بَدمستی فراوان بود. کارگران ساعات طولانی به کار واداشته میشدند و در شرایط رقتانگیزی کار میکردند. کار کودکان رواج داشت و طول عمر کوتاه بود.
با آن که به واسطۀ انقلاب علمی در دانش پزشکی پیشرفتهایی حاصل شده بود، اما پزشکان هنوز نمیدانستند چگونه بیماریها را کنترل و درمان یا از آنها جلوگیری کنند. طاعون، سل، فلج اطفال، دیفتری، وبا، و سایر بیماریها و امراض صدها هزار نفر، به ویژه کودکان خردسال، را میکشت. با بیماران روانی نیر بدجوری برخورد میشد. اندک بودند کسانی که گمان میکردند بیماری روانی ممکن است ناشی از ضربۀ روحی، نقایص مادرزادی، یا عدم تعادل شیمیایی باشد. برعکس، بسیاری از اروپاییان بر این باور بودند که دیوانه در سیطرۀ شیاطین است. برخی حتی به یک خرافۀ قدیمی میچسبیدند که میگفت آدمها بر اثر خوابیدن در نور مهتاب «مجنون» میشوند.
بیمار روانی و دیوانه وسیلۀ سرگرمی مردم نیز به حساب میآمد. بیمارستانهای مخصوص بیماران روانی، نظیر لیتل بِتِلهم یا بِدلام در لندن، درهای خود را به روی تماشاگرانی میگشودند که میآمدند تا به رفتار غیرعادی بیماران روانی بخندند و آنها را مسخره کنند.
در قرن هجدهم خرافات هنوز رایج بود. بسیاری از اروپاییان به گرگنماها، پریان، ارواح و شیاطین باور داشتند. و با این که این عمل رو به زوال بود، اما باز هم بسیاری از مقامات مذهبی و حکومتی زنان را به سحر و جادو متهم میکردند و آنها را زنده زنده در آتش میسوزاندند. بردگی نیز هنوز در مستعمرات آن سوی دریاهای اروپا رواج داشت.
چرا زندگی برای بسیاری از مردم چنین سخت و جانفرسا بود؟ این پرسشی بود که فکر تعداد فزایندهای از منتقدان اجتماعی را به خود مشغول میکرد. آنها به این نتیجه رسیدند که پاسخ بدیهی در این واقعیت نهفته است که ساختار و حکومت جوامعشان نامناسب است.
در آغاز قرن هجدهم، انتقاد و اعتراض نسبت به وضع موجود در سراسر اروپا گسترش یافت. اما صداهایی که بیشترین توجه را برانگیخت – و به جنبش رو به گسترش روشنگری شور و نشاط بخشید – از فرانسه برمیخاست.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در عصرِ روشنگری - قسمت سوم مطالعه نمایید.