تولد دوباره
اعتمادی که جالینوس به حرفهاش داشت، بدون شک به مردمی که در قرونی دشوار میزیستند، آرامش میبخشید. در این دوران به تدریج از اقتدار امپراتوری روم کاسته میشد. در سال 410 میلادی ویزیگوتهای ژرمنیتبار رُم را به تصرف درآوردند. در آن زمان آنچه از قدرت امپراتوری روم مانده بود، به امپراتوری بیزانس منتقل شده و در قسطنطنیه (استانبول امروزی در ترکیه) پایتخت این امپراتوری تمرکز یافته بود. در اروپای غربی، بقایای امپراتوری قدیمی به تدریج به ممالکی جداگانه تجزیه میشد.
روزگار برتری دین
از حدود قرن هفتم، تحصیل علم، چه پزشکی و چه غیر آن، تقریباً در اکثر مناطق اروپا متوقف شد. نظریۀ اتکا به حواس فردی و استنتاج در آن دوران از رونق افتاد. در عوض، اکثر مردم، دین را به عنوان رهبر خود در زندگی برگزیدند. مسیحیت که در دوران جالینوس غالباً پذیرفتنی نبود به تدریج محبوبیت یافت و در اوایل قرن پنجم به مذهب رسمی امپراتوری بیزانس تبدیل شد. در قرون وسطی (از قرن پنجم تا قرن پانزدهم میلادی) کلیسای مسیحی، قدرت واقعی را هم در سیاست و هم در زندگی روزانه مردم در دست داشت.
در مسیحیت در ابتدا، همانند یهودیت که از آن سرچشمه گرفته است، عقیده براین بود که بیماری در اکثر مواقع مجازات الهی است که گریبان گناهکاران را میگیرد. در عین حال مسیحیت کمک به بیماران را علمی نیکو میدانست. در انجیل، حضرت مسیح به مثابه شفادهندهای با قدرت ماوراءطبیعی تصویر شده است. در این کتاب همچنین داستانهایی مانند داستان سامری نیکوکار آمده است که بدون چشمداشتی به غریبهای کمک کرده بود.
برخی از مسیحیان براساس اعتقاد قلبی به این داستانها، مؤسساتی برای اسکان بیماران و فقرا ایجاد کردند. مثلاً در حدود سال 390 زن رومی ثروتمندی به نام فابیولا به مسیحیت گروید. او یکی از اولین بیمارستانهای اروپا را در رُم بنا نهاد. معلم او که امروز به یرومیای قدیس معروف است، نوشت:
« او تمام بیماران را از کوچه و خیابانها جمعآوری کرد و شخصاً آزردگان را تیمار کرد و قربانیان گرسنگی و بیماری را بهبود بخشید. من بارها او را به هنگام شستشوی جراحتهایی دیدهام که دیگران – حتی مردان – توان دیدن آنها را ندارند.... او بیمارستانی بنا نهاد و بیماران را از خیابان به آنجا آورد و تمام توجهات پرستاری را در مورد آنان به عمل آورد.»
بعدها نیز در قسطنطنیه چند بیمارستان بزرگ احداث شد. یکی از آنها بیش از دویست تختخواب داشت که بخشهای جداگانهای برای تخصصهایی مانند جراحی و درمان بیماریهای چشم را در برمیگرفت.
بعضی از گروههای مذهبی مسیحی، مراقبت از بیماران را بخشی از وظیفۀ خود میدانستند. مثلاً قدیس بندیکتوس در سال 529 قواعدی را تدوین کرد که بعدها به صورت یکی از مهمترین دستورات راهبان کلیسای رم درآمد. او نوشت که برای این گروه «مراقبت از بیماران جایگاهی والا دارد و بر هر وظیفۀ دیگر مقدم است.» در واقع اکثر پزشکان در فاصله قرون هشتم و دهم راهب بودند یا به طریقی وابسته به کلیسا.
در بعضی صومعهها از متون قدیمی پزشکی، مانند آثار جالینوس، نگهداری و از آنها رونوشت تهیه میکردند. با این حال تمام راهبان این کتابها را مطالعه نمیکردند و اغلب آنها فقط در آرامشبخشیدن به بیماران میکوشیدند. مثلاً بندیکتوس به راهبان خود دستور داد که به آموختن پزشکی نپردازند، زیرا احساس میکرد که تنها خداوند میتواند بیماری را شفا بخشد. تا حدی در نتیجۀ این تفکر، بخش اعظم دانش پزشکی رومی و یونانی در قرون وسطی از دید اروپای غربی دور ماند.
با وجود این در خاورمیانه پیروان دینهای دیگر، مثل اسلام، دانش پزشکی را حفظ کردند. مسلمانان در قرن هفتم به قدرت رسیدند و تمدن و دین خود را به آفریقای شمالی، اسپانیا و بخشی از فرانسه گسترش دادند.
محافظین دانش
مسلمانان برای تعلیم و تعلم ارزش بالایی قائل بودند. از قرن هشتم، مسلمانان – همچون پژوهشگران یهودی و مسیحی – که در شهرهایی مانند بغداد زندگی میکردند، بسیاری از آثار یونانی و رومی از جمله کتابهای جالینوس را به زبان عربی ترجمه کردند. پزشکان بزرگ مسلمانی مانند ابوبکر محمد بن زکریای رازی و ابوعلی حسین ابن عبداالله ابن سینا (ابوعلی سینا) نجربیات شخصی و فلسفۀ خود را به این کتابهای ترجمه شده افزودند.
نتیجۀ آن پیدایش دائرةالمعارفهایی بود که به صورت بخشهایی حیاتی از کتابخانۀ همۀ پزشکان درآمدند. پزشکان یهودی که در کشورهای اسلامی کار میکردند مانند رابی موسی بن میمون، دائرةالمعارف خود را به زبانهای عبری و عربی نوشتند.
دانشمندان اروپایی، هنگامی از این آثار آگاهی یافتند که به شهرهای تحت کنترل مسلمانان مانند قرطبه در اسپانیا آمدند. آنها به نوبۀ خود دائرةالمعارفها را به زبان لاتین ترجمه کردند که اکثر اروپاییهای تحصیلکرده قادر به مطالعۀ آن بودند. برخی اوقات، کتابها به زبانهای متدوالتر اروپایی مانند فرانسوی و انگلیسی هم ترجمه میشدند.
مسلمانان تنها با نوشتن کتاب به پزشکی خدمت نکردند. چنان که رازی در آن زمان نوشت: «آنچه در کتابها نوشته شده است، خیلی کمتر از تجربیات یک پزشک باهوش ارزش دارد.» مسلمانان هم مانند مسیحیان برای مراقبت از بیماران و نیازمندان ارزش قائل بودند. آنها بیمارستانهای بزرگی در قاهره، بغداد و شهرهای دیگر بنا نهادند. پزشکان مسلمان بر داروها احاطه داشتند و اولین داروخانهها که در کار ساخت و فروش دارو بودند در کشورهای مسلمان به وجود آمدند.
مدارس پزشکی
با شروع هزارۀ دوم میلادی سطح زندگی بسیاری از اروپاییان بهبود یافت. در طول قرون دوازدهم و سیزدهم میلادی جمعیت این قاره افزایش یافت و افراد بیشتری برای زندگی به شهرها آمدند. طبقۀ میانۀ جدیدی به کمک تجارت پدید آمد و به نوبه خود دیگران را بهرهمند ساخت.
در طول این اوقات نسبتاً آرام، تمایل به آموزش مجدداً احیاء شد و علم پزشکی به تدریج از دین فاصله گرفت. کلیسا در سال 1163، راهبان را از اشتغال به حرفۀ پزشکی (حداقل به صورت انتفاعی) برحذر داشت. بسیاری از فرقههای مذهبی بیمارستانهای خود را به شهرداریها تحویل دادند. در همین زمان برای اولین بار در یونان و رم قدیم، مدارس غیرمذهبی برای آموزش پزشکان پدید آمد. یکی از اولین و معروفترین این مدارس در سالِرنو، واقع در جنوب ایتالیا، تأسیس شد. براساس افسانهها، مدرسۀ پزشکی سالِرنو را چهار دانشمند بنیان نهاده بودند: یک لاتین، یک یونانی، یک عرب و یک یهودی. صرفنظر از این که این افراد واقعاً وجود داشتهاند یا نه، ملیتهای مختلفی که به آنان منتسب است، نشان میدهد که فرهنگهایی متنوع آموزش در این دانشکده را شکل میدادهاند.
مدرسه سالرنو از این نظر غیرعادی بود که زنان هم در آن پذیرفته میشدند و مانند مردان به تعلیم پزشکی میپرداختند. یکی از استادان زن به نام تروتولا کتابی در مورد تولد نوزادان و بیماریهای زنان به تحریر درآورد که صدها سال در اروپا مورد استفاده قرار گرفت. در اکثر مناطق اروپا، زنان را از ورود به دانشکدههای پزشکی منع میکردند. در واقع آنان گاهی از اشتغال به پزشکی منع میشدند و تنها میتوانستند به پرستاری یا مامایی (کمک به دیگر زنان برای وضع حمل) بپردازند. این موانع تا نیمۀ قرن نوزدهم میلادی پابرجا بود.
در اواسط قرن دوازدهم مدارس پزشکی معروف دیگری در شهرهایی مانند پاریس (فرانسه)، بولونیا (ایتالیا) و آکسفورد (انگلستان) به وجود آمدند. دانشجویان این مدارس میبایست ده سال درس میخواندند تا پزشک شوند. اکثراً آنان به حفظکردن آثار جالینوس و دیگران میپرداختند. آنها همچنین به تشریح حیوانات میپرداختند و اگر خوششانس بودند، هر ساله تشریح یکی دو تن از جنایتکاران اعدامی را مشاهده میکردند. جراحان، که در آن زمان چندان مورد توجه نبودند، عمل تشریح را انجام میدادند. شیوۀ تدریس این گونه بود که یکی از اساتید بر سکویی مینشست و نکاتی را که جالینوس دانستنش را برای دانشجویان لازم میدانست، تشریح میکرد.
پزشکانی را که از دانشکدههای پزشکی فارغالتحصیل شده بودند، به خاطر قدردانی از تحصیلاتشان «دکتر» نامیدند. آنها بسیار مورد احترام بودند و بیماران آنها را اغلب نخبگان یا خانوادههای تجّار ثروتمند تشکیل میدادند. پزشکان در صدر دیگر درمانگران قرار داشتند، مانند ماماها یا جراحان که اغلب سلمانی هم بودند. در حدود قرن بیستم، پزشکان برای حفاظت از استانداردهای حرفۀ خود سازمانهایی را به نام اتحادیۀ صنفی به وجود آوردند تا دکترهای فارغالتحصیل را امتحان کنند و بر حرفۀ پزشکی نظارت نمایند. در بعضی از کشورها، پزشکان قبل از آنکه بتوانند به طبابت بپردازند، میبایست توسط اساتید دانشکدههای پزشکی مورد معاینه قرار میگرفتند.
مرگ سیاه
به هرحال، درمان بعضی از بیماریها، از توان پزشکان خارج بود. حتی عالمترین پزشکان نمیتوانست همهگیری وحشتناک طاعون خیارکی معروف به مرگ سیاه را کنترل کند. سربازان و تجار در 1347 میلادی، بیماری را از آسیا آوردند و در کمتر از پنج سال، یک چهارم جمعیت اروپا قربانی طاعون شد. فردی ایتالیایی که از طاعون جان سالم به در بُرده بود چنین نوشته است:
« پدر از فرزندش دوری جست، زن از شوهرش و برادر از برادر... کسی پیدا نمیشد که مردگان را به خاطر پول یا دوستی دفن کند... آنها (قربانیان طاعون) صدتا صدتا میمردند و همه را به جویها پرتاب میکردند و رویشان خاک میریختند. و وقتی جوها پر میشد، گودالهای جدیدی حفر میکردند. و من آگنولو دیتورا... با دستان خود پنج فرزندم را دفن کردم.»
مردم در آن زمان نمیدانستند که طاعون در واقع بیماری موشهاست. شپشها پس از تغذیه از خون موشها، باکتری طاعون را منتقل میکردند. با نابودشدن بیشتر موشها، حال شپشها بودند که انسانها را آلوده میکردند و میگزیدند و به این ترتیب این حشرات کوچک بیماری را به آنها منتقل میکردند. بیماران مبتلا، کبودیهای تیرهای بر پوستشان و برجستگیهایی به نام خیارک در زیر بغل و نقاط دیگر بدنشان به وجود میآمد. مبتلایان اغلب در عرض چند روز میمردند. از این بدتر، گاهی اوقات بیماری به شکل دیگری به نام طاعون ریوی ظاهر میشد. این شکل بیماری که ریهها را مبتلا میکرد از طریق سرفه و عطسه از شخصی به شخص دیگر مستقیماً منتقل میشد.
پزشکان نمیتوانستند دریابند آیا طاعون از طریق تماس با بیماران منتقل میشود یا از طریق «هوای بد». هر دو فرضیه در مورد بیماریهای اپیدمیک – بیمارهایی که افراد زیادی را دفعتاً مبتلا میکنند – به یونانیان و رومیها بازمیگردد. پزشکانی که فکر میکردند بیماری مسری است یا با تماس منتقل میشود، توصیه به ترک شهرهای پر جمعیت میکردند. پزشکان هم مانند دیگران بر گفتۀ متداولی تأکید میکردند: «به سرعت دور شوید، تا نقاط دوردست بروید، به آهستگی بازگردید.»
حکومتهای محلی به عنوان جایگزین دیگر سعی میکردند تا افراد غریبۀ بالقوه بیمار را از شهرهای غیرآلوده، دور نگه دارند. مثلاً کشتیها، سرنشینان و کالاهایی که به بندر ونیز در ایتالیا میرسیدند، میبایست چهل روز خارج از شهر میماندند (quaranti giorni) تا در صورت وجود طاعون فرصت لازم برای بروز علائم حاصل میشد. کلمۀ قرنطینه، به معنی جداسازی بیماران برای جلوگیری از انتشار بیماری، از این محدودیتسازی آمده است. قانون ونیز نمونهای ابتدایی از قوانین بهداشت عمومی بود که دولتها برای پیشگیری یا کنترل بیماری از آن بهره میبردند.
از سوی دیگر، پزشکانی که به نظریۀ «هوای بد» عقیده داشتند، فکر میکردند طاعون به وسیلۀ سموم حاصل از مواد فاسد ایجاد یا منتشر میشود. آنها توصیه میکردند که خانهها نظافت شوند و آنها را با مواد خوشبو یا بسیار بودار پر کنند تا از ورود سموم جلوگیری کنند. بعضی از این پزشکان با پوشیدن پوششهای چرمی و ماسکهایی به شکل پرنده که با گیاهان پر شده بود، میکوشیدند تا هنگام درمان بیماران طاعونی، خود را محافظت کنند. این روش هم، مانند دیگر روشهای مبارزه با طاعون، نتیجۀ چندانی نداشت.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در تاریخ پزشکی - قسمت چهارم مطالعه نمایید.