پس از پنجاه سال، هدف جنگ محو شده بود و مردان کموبیش از یاد برده بودند که برای چه جنگیدهاند. خصومت میان دوک گلاستر و «گرازهای» انگلستان همچنان ادامه داشت، اما آنها نمیتوانستند برای یک لشکرکشی دیگر پولی گرد آورند. در فرانسه، حملهی عقیممانده به انگلستان میل به حمله را کاهش داده و احساسات ضدجنگ را تقویت کرده بود، هرچند مِزیِر ترجیح میداد نوک پیکان خصومت قلب کفار را نشانه بگیرد. وی مینویسد: «پنجاه سال است که عطش شما برای تصرف یک سرزمین کوچک سراسر جهان مسیحیت را به هم ریخته است. درستیها و نادرستیها یمسئله از مدتها پیش پنهان مانده است و امروز باید تمام مسیحیان را مسئول بهزمینریختهشدن خون آن همه مسیحی شمرد.» مردی چون مِزیِر اتحاد مسیحیان برای یک نبرد صلیبی را نه جنگ، که شمشیرزدن در راه خدا میدانست.
بعد از شش ماه مذاکره بدون توافقی قطعی، در ژوئن سال 1389 سه سال آتشبس اعلام شد، البته مشروط به این شرط پیچیده که اگر طی واگذاری سرزمین یا حکومتی اختلافی پیش بیاید، باید از نو بر سر آن مذاکره کرد. با برقراری دوبارهی ارتباط، کوسی توانست پیکی به انگلستان بفرستد و فیلیپا را «از آرزومندی خود برای اطلاع از حال و روز او» باخبر کند. اکنون کوسی، در مقام فرماندار گییِن، مسئولیت نظارت بر آتشبس در جنوب را بهعهده داشت و همچنین وظیفهی حراست از منطقهی بین دوردونی تا دریا، شامل اُوِرن و لیموزَن را.
مردم، دستکم در یک مورد، خبر صلح را با تردید دریافت کردند، نیز با تکرار غریب پیشبینیای در باب بیلزدن شاه، کاری که زمانی به کوسی نسبت داده بودند. اهالی بوآ-گریبو در لیموزَن خبر را از یکی از بورژواهای روستای خود، که تازه از پاریس برگشته بود، شنیدند. عدهای به این خبر اعتنایی نکردند و گفتند طولی نمیکشد که دوباره برای جنگ با انگلستان احضارشان خواهند کرد. چوپان سادهلوحی به نام مارسیال لو وِریت، که میگفتند در اسارت انگلیسیها سختی بسیار کشیده است، نظر انقلابیتری ابراز کرد که بعد به خاطر آن دستگیر شد: «باور نکنید. صلحی در کار نیست. من یکی که باور نمیکنم، چون شاهْ پاریس را هم مثل فلاندر به باد تاراج داده و آن را ویران کرده است. تازه، سینیور دو کوسی یک بیل هم برایش برده و به او گفته است وقتی تمام کشور را خراب کرد، به دردش میخورد.» گویا مردم هم نظرش را رد نکرده بودند.
پیش از امضای پیمان آتشبس، توماس موبره، اِرِلِ ناتینگهام و دوک آیندهی نورفولک، کوسی را به مبارزه خواند و کوسی نیز در این مبارزطلبی در کسوت نمادی متفاوت ظاهر شد. موبره یکی از «اعیان کیفرخواه» بود که ریچارد میکوشید دوستیاش را به دست آورد، چنانکه طی فرمانی او را مادامالعمر به مقام اِرِلمارشال انگلستان منصوب کرده بود. کوسی در چشم این جوان بیستوسه ساله همچون نمونه و عصارهی شهسواری جلوه میکرد، یکهسواری که میشد در پیکار با وی نام جست و درس دلاوری آموخت. وقتی فقدان پارسایی و شایستگی، این سرچشمههای مفروض اخلاق شهسواری، آشکارا به چشم میآمد، نامجویان با بیتابی صرفاً ردای دلیری و سرفرازی را جستوجو میکردند. بشر در هر دورانی نیازمند تأیید خویش است و روزگار ناگوار در تاریخ وقتی فرا میرسد که آدمی نتواند بر اعمال خود مُهر تأیید نهد.
ناتینگهام از کوسی «مردی دارای شرافت، تهور، سلحشوری و آوازهی فراوان که بیتردید در افتخارات بسیاری سهیم است»، درخواست کرد برای مسابقه با وی زمان و مکانی برگزیند، رقابتی با سه ضربهی نیزه، سه ضربهی شمشیر، سه ضربهی دشنه و سه ضربهی تبرزین. کوسی باید از پادشاه «اماننامهی خوب و صادقانهای» برای او میگرفت و با مُهر و امضای خود برایش میفرستاد، اما اگر میخواست کاله را برای آوردگاه رقابتشان انتخاب کند، ناتینگهام از پادشاه خودشان برایش اماننامه میگرفت. جوان انگلیسی پیشنهاد کرد مبارزه در حضور «عدهی هرچه بیشتری برگزار شود، هرچند نفر تماشاگر که من و شما بتوانیم برایشان اماننامه و اقامتگاه فراهم کنیم.» از پاسخ به این دعوت یا از وقوع چنین مبارزهای هیچ سندی در دست نیست. تکلیف آتسبس هنوز معلوم نشده بود و کوسی علاقه یا تمایلی به این مبارزه نداشت.
ناتینگهام چون از این افتخار محروم ماند، سال بعد مبارزطلبی مشهور سنتانگلبرت را برگزید: بوسیکو و دو رفیقش که از لافوگزاف انگلیسیها پس از آتشبس به خشم آمده بودند، پیشنهاد کردند تا سی روز به هر قیمتی شده نگذارند هیچکس از مرز عبور کند. احتیاط حکم میکرد که به خاطر هوسهای چند «شهسوار جوان دیوانه» به این زودی آتشبس را به خطر نیندازند. به علاوه، دوستان هم هشدار میدادند که از این عهدهی سه نفر ساخته نیست. اما بوسیکو کسی نبود که جانب احتیاط را بگیرد. او در شانزده سالگی در نبرد روسبِکه جنگیده بود. در آن کارزار، وقتی فلمینگ غولپیکری به خردسالی و کوچکاندامی او خندیده و گفته بود بهتر است به آغوش مادرش برگردد، دشنهاش را کشیده و بیدرنگ در پهلوی او فرو برده بود و پرسیده بود: «آیا بچههای کشور شما از این بازیها هم بلدند؟» سرانجام بوسیکو و یارانش با شهامت بسیار مرز سنتانگلبرت را بسته نگه داشتند. او بعدها به مقام مارشالی فرانسه رسید و در آخرین ماجراجویی کوسی شرکت جست.
مبارزهجویی ناتینگهام پیامد ناگوارتری هم داشت. ده سال بعد، سودای نامجویی پای او را (که دیگر دوک نورفولک شده بود) به دوئلی تاریخی با بالینگبروک کشاند. مبارزهای که سقوط ریچارد دوم را شتاب بخشید. در روز دوئل، هم او و هم حریفش را از کشور اخراج کردند و ناتینگهام کمتر از یک سال بعد در تبعید جان سپرد.
ژان فروآسار پس از مدتها خانهبهدوشی، گردش، تحقیق و پرسوجو، در ماه انعقاد قرارداد آتشبس، برای دیدار با «حضرت اشرف کوسی... یکی از ولینعمتان و حامیان من» پا به پاریس گذاشت. فروآسار طی بیست سالی که از مرگ نخستین حامیاش، فیلیپا ملکهی انگلستان، میگذشت، از حمایت نسبی امپراتور وِنسِسلاس برخوردار شده و سپس با مساعدت گی دو شاتیون، کنتِ بلوآ، صاحب یک زندگی روحانی شده بود، آن هم بدون دادن هیچ تعهدی جز پیگیری نگارش کتاب تاریخش. پس از ورشکستگی گی دو بلوآ، کوسی فروآسار را برای مقام کشیشیِ کلیسای جامع لیل پیشنهاد کرد، پیشنهادی که در آن زمان هنوز تحقق نپذیرفته بود. در این میان:
سینیور دو کوسی نیکوکار
اغلب با [بدرهای] فلورین سرخمُهر،
مشت مرا پر میکرد.
بعید نیست فرد تحتالحمایه، در پاسخ به سخاوت حامیاش، در تعریف و تمجید از او سخاوت به خرج دهد، اما فروآسار در مدیحهسرایی برای کوسی از اندازهی معمول فراتر میرود. صفت gentil به هر نجیبزادهی مهم و محبوبی اطلاق میشد و صرفاً بر نجیبزادگی او گواهی میداد، اما کوسی از دید فروآسار باریکبین و دوراندیش و خاصه imaginative یا fort-imaginatif هم هست که یعنی باهوش و اندیشمند یا آیندهنگر، و نیز sage یا tres – sage که ممکن بود طیف وسیعی از معانی را در بر بگیرد، از جمله دانا، فهمیده، محتاط، منطقی، ملاحظهکار، باانصاف، متین، هوشیار، ثابتقدم، خوشرفتار، مصمم یا بافضیلت، یا فقط یکی از اینها یا همهشان باهم. او همچنین cointe توصیف میشود که یعنی آدابدان و خوشپوش و موقر و مؤدب و شجاع – مجموعهی صفات شهسواری.
دفتر اول رویدادنامههای فروآسار، که ستایش از شهسواری به خوبی در آن نمایان است، در سال 1370 پایان یافته و بیدرنگ خواستاران بسیاری یافته بود. کهنترین دستنویس این دفتر، که اکنون در کتابخانهی سلطنتی بلژیک است، نشان خانوادگی کوسی را بر خود دارد.
نوشتن دستنویس کتابها دیگر در انحصار راهبان تنهای حجرهنشین نبود، بلکه شغلی برای کاتبان حرفهای به شمار میآمد که صنف خود را هم داشتند. در فرانسه، کاتبان از دانشگاه پاریس پروانهی کار میگرفتند تا، بنابر قاعده، دقت آنان در رونویسی متون را تضمین کند، اما آنها با تأخیرها و اشتباهات خود داد نویسندگان را در میآوردند. پتراک میگوید «دردسر و دلسردی» نویسندگان از این بابت توصیفناپذیر بود. آقایانی که نویسنده اثرش را به دست آنان میسپرد چنان دچار «نادانی، تنبلی و تکبر» بودند که معلوم نبود وقتی نویسنده کتاب خود را پس میگیرد، چه تغییراتی را در آن خواهد یافت.
پیدایش مخاطبان بورژوا در قرن چهاردهم و افزایش تولید کاغذ انحصار کتابخوانی در طبقهی نجبا را از میان برد، نجبایی که از طریق بلندخوانی یا برخوانی آثار ادبی در تالارهای خود با ادبیات آشنا شده بودند. طبقهی سوداگر، که به اقتضای شغلش خواندن و نوشتن یاد گرفته بود، آمادگی خواندن هر کتابی را داشت: شعر، تاریخ، رمانس، سفرنامه، الفیهشلفیه، حکایات و آثار مذهبی. داشتن کتاب نشانهی فرهیختگی بود. از آنجا که سوداگران و ثروتمندان نوکیسه از آدابورسوم و طرز پوشیدن اشراف تقلید میکردند، رویدادنامههای شهسواری خواستاران زیادی داشت.
نمیدانیم آنگران هفتم جز رویدادنامههای فروآسار چه کتابهایی داشته، اما فهرستی از کتابهایی که شاه به او هدیه کرده است در بایگانی دربار یافت میشود. کوسی، گذشته از یک جلد کتاب مقدس به فرانسه که از سِفر پیدایش تا زبور داود را در بر میگرفت و به پاس خدمات وی در سرکوب دوک برتانی به او هدیه شده بود، در سال 1390 رمانس شاه پِپَن و زنش بِرتای پاگنده را هدیه گرفت، همچنین منظومهی ژست دو شارلمانی را که «به خط خوش، در مجلدی قطور با صفحات سه ستونی نوشته شده بود» و به ملکه تعلق داشت، اما «شاه کتاب را از او گرفت و آن را به موسیو دو کوسی داد.»
فروآسار از جنوب به پاریس آمد. آنجا با یکی از حامیان دیگرش، کنتِ فوآ، دیدار کرده و در آوینیون به حضور پاپ رسیده بود. وی در جشن عروسی دوک دوبِری با دختری دوازدهساله، که اظهارنظرهای بیادبانهای را به دنبال آورد، نیز شرکت جسته بود. کوسی که به خبرهای دستاول علاقهی زیادی داشت، از فروآسار دعوت کرد در بازدید از تیولهایش در مورتانی او را همراهی کند. همچنانکه عنانبهعنان یکدیگر اسب میراندند، خبرها را با هم مبادله میکردند: کوسی اطلاعات خود از مذاکرات آتشبس را برای رویدادنگار نقل میکرد و چنتهی فروآسار نیز پر از نقل اوصاف و اعمال میزبان برجستهاش در فوآ بود. گویا کنت فوآ، که سرپرستی عروس بِری را بهعهده داشت، بهخوبی از اشتیاق دوک بهرهبرداری کرده و آنقدر مذاکرات ازدواج را کش داده بود که بِری از فرط بیتابی پذیرفته بود بابت هزینهی نگهداری از دختر سیهزار فرانک به فوآ بپردازد.
فروآسار با سماجت توانسته بود نظر کنت فوآ را دربارهی قرن چهاردهم جویا شود. نظری که بر زبان یکی از فرادستان جامعه جاری میشد. گاستون فبوس [کنت فوآ] گفته بود تاریخ عصر ما بیش از تاریخ هر دوران دیگری علاقهمند خواهد یافت، چه «تنها در این پنجاه سال، بیش از سیصد سالِ پیش از آن جنگ و شگفتی رخ داده است.» او تبوتاب زمانه را هیجانانگیز میدید و هیچ نگرانیای نداشت. در گرماگرم رویدادها، آفاق دوردست به چشم نمیآید.
وقتی به لویی دوم آنژو، که دوازده سال بیشتر نداشت، و به برادر ده سالهاش مقام شهسواری اعطا کردند و بدین مناسبت به ستایشی جنونآمیز از آیین شهسواران پرداختند، هیچکس نگران اعتبار شهسواری نشد. در جشن غیرمذهبی چهارروزهای در صومعهی سلطنتی سندُنی، فرانسه انحطاط روم را بازآفرینی کرد. به راستی شهسوارنامیدن دو پسربچه با کنسولخواندن اسب امپراتور فرق چندانی نداشت. هدف از دبدبه و کبکبهی بیحدومرز این مراسم و انتخاب سندُنی برای برگزاریاش این بود که آتش اشتیاق بازپسگیری پادشاهی ناپل برای خاندان آنژو را تیزتر کند. برای برگزاری مسابقات و رقصها و ضیافتها، در محوطهی صومعه تغییرات بنیادینی پدید آوردند. چکشکاری درودگران و رفتوآمد کارگران و ابزار کارشان جای آیینهای دینی را گرفت. حین برگزاری مراسم و پس از آیین غسل و نیایش، سپردارانی که شمشیرهایی برهنه را از نوکشان گرفته و به دستهی آنها مهمیزهایی زرین آویخته بودند دو شاهزاده را تا محراب همراهی کردند. دو نوجوان رداهای ابریشمین سرخ و دولایهای به تن داشتند که دنبالهشان روی زمین کشیده میشد. شارل ششم، از سر دلبستگی به تشریفات شهسواری، آیینهای کهنی را که در دوران پدرش به طاق نسیان خورده بودند زنده کرده بود، آیینهای رنگباختهای که تماشاگرانشان «آنها را غریب و غیرعادی میدیدند» و از معنایشان میپرسیدند.
این دلتنگی برای روزگار گذشته در مسابقهی روز بعد نیز به نمایش درآمد. بانوانی اشرافی، «به تقلید از آیینهای شهسواری بزرگمردان باستان»، شهسوارانی پوشیده در زرههای صیقلی را به میدان مسابقه هدایت کردند و آنگاه هریک از بانوان نوار ابریشمی رنگینی را از سینهی پیراهنش بیرون کشید و خرامانخرامان آنرا تقدیم شهسوار خود کرد. پس از رقابتهای روزانه، شرکتکنندگان با پایکوبی، بدلپوشی، سورچرانی، میگساری و (به نوشتهی راهب خشمگین سندُنی) «با هوسرانی و کامجویی شب را به روز میرساندند.» شهسواری، حتی پس از آنکه دو بازیگر خردسال بیمقدار درفشش را از زمین برداشتند، ترفیع چندانی نیافت.
در سال 1389، هزینههای دولتی بالاتر رفت و به حد گزافی رسید که در روزهای حکومت عموها رایج بود، هرچند که این مبالغ دیگر به مصارف نظامی نمیرسید. آنچه هزینهها را به اوج رساند مراسم ورود ایزابو باواریایی به پاریس برای تاجگذاری در مقام ملکه بود، رویدادی باشکوه و جلال خیرهکننده و جشنی همگانی در ابعادی بیسابقه. مخارج این مراسم با نیات خیر حکومت جدید همخوانی نداشت، اما برگزاری آن یادآور کشورداری به شیوهی سیرک رومیان بود. مگر حکومت چیست جز فراهمکردن شرایطی که در آن اکثریتْ حاکمیتِ اقلیت را بپذیرند؟ سیرکها و تشریفات این پذیرش را آسانتر میکنند. یا در این کار موفق میشوند و یا با تحمیل هزینههای بیش از حد به نتیجهی عکس میرسند.
والنتینا ویسکونتی، همسر تازهی لویی داُرلئان، که بهموقع خود را به مراسم رسانده بود، بر بخشی از کرّوفرّ شهبانوی نورسیده سایه افکند. پس از ازدواج غیابی او با لویی در سال 1387، پدرش جان گالیاتسو دو سال فرصت داشت برایش جهیزیهی بیسابقهای فراهم آورد: نیم میلیون فرانک طلا، به علاوهی آستی و سرزمینهای دیگر در پیِمونته. والنتینا تنها فرزند زندهی جان گالیاتسو به حساب میآمد و او چنان دلبستهی این دختر بود که موقع عزیمت وی از پاویا خارج شد، «چون نمیتوانست بدون اشکریختن با او وداع کند.» والنتینا دختر همسر درگذشتهی جان گالیاستو، ایزابل فرانسوی، بود و بنابراین دخترعمهی لویی میشد. او در دربار پدرش رشد یافت، جایی که گالیاتسو آنرا به سرای هنر و دانش بدل کرده بود، به «مأمنی برای نامداران و مردانی ورزیده در هر علم و هنری که او ارج مینهاد». والنتینا به زبانهای لاتینی و فرانسه و آلمانی نیز تسلط داشت و چنگ و کتابهایش را هم با خود به فرانسه آورد. هزاروسیصد شهسوار حین عبور از آلپ همراهیاش کردند. عروس لویی در جهیزیهاش جبهای داشت که گلهایش را با خردههای الماس و دو هزار و پانصد مروارید دوخته بودند. خانهی بخت او را با چرم آراگون فرش کردند و پردههای سرخ و مخملینی در آن آویختند که گلهایی به شکل گل سرخ و کمان صلیبی داشت. بنابر گزارشهای خانگی والنتینا، او به مناسبت سال نو ملافههای ابریشمینی به ارزش چهارصد فرانک هدیه گرفت. اما هیچیک از این تجملات نتوانست سایهی سنگین اندوه را از سر ازدواج او کم کند.
در روز بزرگ ورود ملکه، کاروان او از مسیر خیابان سندُنی پا به شهر گذاشت و بلوار اصلی منتهی به شاتله و گرانپُن بر روی رود سن را پیمود. روز روز زنان بود. اعیان و اشراف در دو سوی خیابان صف کشیده و دوشسها و بانوان دیگر را، که هریک در کجاوههای پرآذین نشسته بودند، همراهی میکردند. کوسی دخترش ماری و مادرشوهر او، دوشسِ بار، را همراهی میکرد و همسر خودش نیز در کجاوهی دیگری نشسته بود. جبهها و جواهرات بانوان شاهکارهای هنری خیاطان و جواهرسازان بودند، زیرا شاه میخواست از تمام جشنهای گذشته پیشی بگیرد، چنانکه فرمان داده بود برای اطلاع از جزئیات آیینهای تاجگذاری شهبانوان دوران قدیم به بایگانیهای سندُنی مراجعه کنند. البته دوک بورگوندی که همیشه جامههای پرزرقوبرق میپوشید نیاز به مراجعه به هیچ منبعی نداشت. او نیمتنهی مخملی پوشیده بود با چهل نقش گوسفند و چهل نقش قو که هریک از آنها زنگولهای از مروارید به گردن داشت.
هزار و دویست بورژوا به سرکردگی رئیس صنف تاجر در دو سوی خیابان صف کشیده بودند، در اینسو با رداهای سبز و در آنسو با رداهای قرمز. جمعیت تماشاگران چنان انبوه بود که «گویی تمام جهانیان در آنجا جمع شده بودند.» در تمام طول خیابان سندُنی، به خانهها و پنجرهها ابریشم و پردههای نگارین آویخته و کف خیابان را نیز با پارچهی مرغوبی فرش کرده بودند، «چنان بیدریغ که گویی به مفت هم نمیارزید.»
کاروان سندُنی وارد پاریس شد و از زیر آسمان پارچهایِ پرستارهای عبور کرد که آنرا جلو دروازه افراشته بودند و کودکانی پوشیده در جامههای فرشتهوار در زیر آن سرودهای گوشنواز میخواندند. اندکی جلوتر، فوارههایی ساخته بودند که شرابهای سرخ و سفید میافشاندند و دوشیزگانی آنها را در جامهای زرین میریختند و به مردم مینوشاندند. در مقابل کلیسای ترینیته، صحنهای ساخته بودند که نمایش جنگی صلیبی سوم را روی آن اجرا میکردند. سپس آسمان پرستارهی دیگری بود «با تصویری از خداوند، نشسته برتخت سلطنتش». باز اندکی جلوتر، «دروازهی بهشت» بود که دو فرشته، با تاجی از طلا و جواهر بر سر، از آن فرود آمدند و ضمن خواندن آوازی با مضمون تاجگذاری، تاج را بر سر ملکه نهادند. در مقابل کلیسای سنژاک نیز محوطهای را محصور کرده بودند و گروهی در آن ارگ مینواختند. در شاتله، قلعه و درختزاری مصنوعی ساخته بودند که محل اجرای نمایش «تخت عدالت» بود. موضوع نمایش عبارت بود از این باور رایج که شاه به سلطنت میرسد تا در برابر توانگران و به سود تنگدستان عدالت را برقرار کند. دوازده دوشیزه در میان انبوهی از پرندگان و درندگان ایستاده بودند و با شمشیرهای آخته، در برابر شیر و عقاب از گوزن سفید دفاع میکردند.
دیدنیها چنان پرشمار بودند که وقتی کاروان از روی پل منتهی به کلیسای نوتردام و نمایش واپسین گذشت، هوا دیگر تاریک شده بود. از سر برج کلیسا تا بام بلندترین خانهی کنار پل سنمیشل طنابی کشیده بودند که بندبازی با دو شمع روشن در دو دست رویش راه میرفت. «تمام طول خیابان را آوازخوانان روی بند طی میکرد و تماشاگران متحیر بودند که چگونه از پس این کار برمیآید.» در تمام پاریس و تا سه کیلومتر دورتر، او را شمع به دست میدیدند. پانصد مشعل مسیر بازگشت کاروان از کلیسا را روشن میکردند.
در تاجگذاری و دیگر آیینها، به هر سو نگاه میکردی، پارچهی زربفت و مخمل و ابریشم و پوست قاقم و تاج و جواهر میدیدی و نیز زرقوبرقهای دیگری که چشم را خیره میکرد. در همان تالاری که شارل پنجم در آن از امپراتور پذیرایی کرده بود، ضیافت باشکوهی برگزار شد و به دنبالش نمایشی مشابه مراسم استقبال از امپراتور، (شاید با استفاده از همان وسایل) روی صحنه رفت، نمایشی دربارهی سقوط تروآ، با دژها و کشتیهایی که روی چرخ حرکت میکردند. در صدر مجلس، شاه و ملکه نشسته بودند، در کنار روحانیون بلندپایه و هشت بانوی عالیرتبه، از جمله دام دو کوسی و دوشس بار. شاه تاجی زرین بر سر و نیمتنهای سرخ و مخملین و آراسته به پوست قاقم برتن داشت، هنوز ماه اوت بود و جامهی شاه نقیضی بر اندرزِ بجای دِشان در باب پوشیدن لباس نازک در تابستان. انبوه جمعیت و گرمای تالار چنان بود که ملکه، با جنین هفتماههای که در شکم داشت، پس از این جشن پنجروزهی بیوقفه کموبیش به حال اغما افتاد، دام دو کوسی کاملاً از هوش رفت و یکی از میزهای بانوان بر اثر فشار جمعیت چپه شد. پنجرهها را شکستند تا هوا به درون بیاید، اما ملکه و بسیاری از بانوان تالار را ترک گفتند.
گرمای هوا در مسابقات نیز اثر گذاشت. تاخت اسبها چنان خاکی بلند میکرد که شهسواران زبان به شکایت میگشودند، اما جناب کوسی طبق معمول «خوش درخشید.» شاه فرمان داد دویست بشکه آب آوردند و گردوخاک را فرو نشاندند، «اما فردای آن روز باز همان آش بود و همان کاسه.»
چهل بورژوای بزرگ پاریس، به امید کاهش مالیاتها، جواهرات و ظروف زرینی به شاه و شهبانو پیشکش کردند. دو مرد که جامههایشان به ردای حکیمان باستان میمانست، هدایا را در کجاوهای پوشیده از تور ابریشم آوردند. برق طلا و جواهر از پس تور به چشم میآمد. این ابتکار آنقدرها که سزاوارش بود دریافتکنندهی هدایا را قانع نکرد. دو ماه بعد، شاه برای گردش به جنوب رفت تا اقتدار نویافتهاش را به رخ مردم بکشد و اندکی درد ستم را فرو بنشاند. پس از خروج شاه از پاریس، بیدرنگ مالیاتها را بالا بردند تا دیون به جا مانده از تشریفات ورود ملکه را بپردازند و هزینهی سفر تازهی شاه را فراهم آورند، زیرا سفر جنوب به نوبهی خود افزایش مالیاتها را در پی داشت. برای کمک در تأمین مخارج، به ناچار در پول رایج دست بردند و گردش سکههای نقرهی چهار پنی و دوازده پنی را (که بیشترِ پول داخل جیب مردم را تشکیل میدادند) در پاریس ممنوع کردند. در نتیجه، فقرا به مدت دو هفته از خرید مواد غذایی بازار محروم ماندند. اما مگر کسی جرئت داشت بگوید حرکات شگفتانگیز بندباز و ساخت فوارههای شرابافشان به دو هفته گرسنگی و خشم مردم نمیارزیده است؟
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در آینهای در دوردست (قرن مصیبتبار چهاردهم) - قسمت بیست و نهم مطالعه نمایید.