Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آینه‌ای در دوردست (قرن مصیبت‌بار چهاردهم) - قسمت بیست و ششم

آینه‌ای در دوردست (قرن مصیبت‌بار چهاردهم) - قسمت بیست و ششم

نویسنده: باربارا تاکمن
مترجم: حسن افشار

دِشان از یک سو بر لطافت‌طبع و تن‌آسایی آنان خرده می‌گیرد و از سوی دیگر به بی‌فکری و کوته‌بینی و کج‌اندیشی آنان می‌تازد. وی در طریقت سلحشوری می‌گوید آن‌ها به نظم تن نمی‌دهند، نگهبان و دیدبان یا پیش‌قراول نمی‌گمارند، از کسانی که برای تهیه آذوقه می‌فرستند مراقبت نمی‌کنند و اجازه می‌دهند دزدان گاری‌ها و آذوقه‌ها را به یغما ببرند. «کافی است یک روز بی‌نان بمانند و یا باران بیاید تا بی‌درنگ بانگ برآورند که سپاه از گرسنگی تلف شد. آن‌گاه آذوقه را بر زمین رها می‌کنند تا فاسد شود و بعد هم به فکر بازگشت می‌افتند.» در زمستان راهی می‌شوند، در فصل نامساعد حمله می‌کنند، هیچ پروا و ملاحظه‌ای ندارد، تا خطری پیش نیاید از بزرگ‌ترها نظر نمی‌خواهند، چون به درد‌سر می‌افتند با صدای بلند آه و ناله می‌کنند و زود شکست را پذیرا می‌شوند. «می‌توان این لشکریان را به سبب بی‌پروایی نابخردانه‌شان خوار شمرد.»

دشان خرده می‌گیرد، اما دگرگونی بنیادین شهسواران یا تزریق خونی تازه در رگ‌های اشراف را هم توصیه نمی‌کند. او دلش با بورژوازی است. ستم به دهقانان را محکوم می‌کند و در ستایش از میهن‌دوستی مارگو و رابینِ روستایی شعر می‌سراید، اما از سوی دیگر زبان به نکوهش دهقانی می‌گشاید که می‌کوشد خود را تا رتبه‌ی سپرداری بالا کشد و از رنج کار در کشتزار رهایی یابد: «این اراذل را باید دادگاهی کرد تا به طبقه‌ی خود وفادار بمانند.»

مِریِز در رؤیای زائر پیر کل جامعه را تباه می‌بیند. این اثر او، همچون رؤیای پیِرس کشتگرِ لنگلند، یک راهنمای تمثیلی است برای گرفتاری‌های سالخوردگی و نیز درخواستی برای «بازسازی همه‌ی جهان، همه‌ی ممالک مسیحی و به‌ویژه پادشاهی فرانسه». زائر، «شوق سوزان»، و خواهرش، «امید نیک»، در جهان می‌گردند تا آمادگی آدمی را برای بازگشت شهبانوی حقیقت و ندیمه‌هایش، صلح و مروت و عدالت (که دیری است همگی از زمین رخت بربسته‌اند)، بیازمایند. پیام مِزیِر جدی، درک او از مشکل عمیق و پیش‌بینی‌اش غم‌انگیز بود.

گویی در واکنش به این هشدارها بود که شارل ششم، جوان بیست ساله، بی‌درنگ پس از بازگشت از گِلدِرس عموهایش را برکنار کرد و خود زمام همه‌ی امور را در دست گرفت. کاردینالِ لان، روحانی برجسته، که در جلسه‌ی شورای سلطنت پیشنهاد برکناری آن‌ها را مطرح کرده بود، چند روز بعد بیمار شد و جان سپرد و «از شر خشم و کین عموهای شاه رهایی یافت.» بسیاری باور داشتند که آن‌ها به او زهر خورانده‌اند.

کلیسون بعدها به یکی از سفیران انگلستان گفت خود او شارل ششم را «به پادشاه و ولینعمت کشور بدل کرده و حکومت را از چنگ عموهایش درآورده است.» گذشته از خصومت شخصی کلیسون، کوسی و دیگران نیز در همین زمان مشتاق بودند شاه و خود را از آسیب بیش‌تر بدنامی دوک‌ها مصون نگه دارند. اما کسی که بیش از دیگران در این اشتیاق می‌سوخت برادر کوچک‌تر، باهوش‌تر و پرجنب‌و‌جوش‌تر شاه بود که در آن زمان وارث او به شمار می‌رفت: لویی، دوک دو تورِن، که اندکی بعد به لقب آشناترش، دوک داُرلئان، شهرت یافت.

از سال 1389، لویی داُرلئان جای دوک بورگوندی را در شورای سلطنت گرفت و در باقی عمر کوتاه و پرحادثه‌اش (که در این سال کمابیش نیمی از آن گذشته بود)، به لطف رابطه‌ی خاص خود با کوسی، نقش مهمی در امور کشور ایفا کرد. این جوان خوش‌سیمای خوشگذران، که «غلام حلقه به گوش ونوس» بود، از مصاحبت «رقصندگان و چاپلوسان و بی‌بندو‌باران» لذت می‌برد و درعین حال چنان مؤمن پرشوری بود که گاه دو سه روز تمام را در صومعه‌ی سلستنی پاریس به اعتکاف می‌گذراند. پدر او [شارل پنجم] در سال 1363، در محل فعلی کِه دِ سلستن، این صومعه را ساخته بود. فرقه‌ی توّابان سلستنی که معلم شاهزاده، فیلیپ دو مِزیِر، نیز بدان دلبستگی داشت، ریاضت برای دستیابی به فنای جسم و جاودانگی روح را تبلیغ می‌کرد. لویی چنان شیفته‌ی مِزیِر شد که او را وصی خود قرار داد. گویا لویی بیش از برادر خود از این آموزگار درس آموخته بود، زیرا گفته‌اند وی تنها عضو خانواده به‌شمار می‌رفت که زبان لاتینی دیپلماتیک را درمی‌یافت. لویی به‌نسبت سن خود جوانی فرزانه بود، حال آن‌که هم در شطرنج و تنیس و هم در تخته‌نرد و ورق‌بازی قمارباز قهاری به‌حساب می‌آمد. با سرپیشخدمت و پیاله‌دار و آشپز خود بازی می‌کرد و یک بار در تنیس دو‌هزار فرانک طلا به اشراف همبازی‌اش باخته بود.

در جاه‌طلبی و عطش قدرت هم هیچ دست‌کمی از عموهایش نداشت، از دوک‌هایی که خود برکنارشان کرده بود. او بدین‌سان کشمکشی را آغاز کرد که سیزده سال بعد به پیامدهای ناگواری انجامید، از جمله قتل خود لویی به دست عموزاده‌اش ژان، پسر و جانشین دوک بورگوندی، و جدایی بورگوندی از فرانسه و گشوده‌شدن دروازه‌های آن به روی انگلیسی‌ها. او در اواخر عمر نشان عجیب camal، به معنی باشلق روحانی یا کلاهخود شهسواری، را برای خود برگزید که می‌گفتند در واقع Ca – mal یا فشرده‌ی عبارت Combien de mal  است، به معنی «این روزها چه شرارت‌ها که نمی‌شود.» آری، لویی، به‌رغم لذت‌جویی، به دنیای خود بدبین بود. سراینده‌ای در همان زمان او را چنین توصیف کرد:

گرفته و اندوهگین، اما زیبا.

مردی که دلی از پولاد داشت

چه افسرده می‌نمود.

کوسی بی‌گمان در برکناری دوک‌ها دست داشت، اما بلافاصله پس از خلع آن‌ها، در خانه‌ی خود از فیلیپ جسور و پسرش کنتِ نِوِر، [بورگوندی و پسرش ژان] پذیرایی کرد. روایات دوک نشان می‌دهد که او و پسرش در هشتم دسامبر، «به خرج موسیو دو کوسی»، در قلعه‌اش غذا خورده و شب همان‌جا خوابیده بودند. دوک انگشتر الماسی به «دام دو کوسی» [بانو کوسی] و گل‌سینه‌ای از یاقوت و مروارید به دختر نوزادش هدیه کرده بود. کوسی همیشه ارزش آن‌را داشت که دوستی‌اش را به دست آورند.

شورای جدید برای ختم استبداد شخصی دوک‌ها و احیای نظام اداری روزگار شارل پنجم تلاش سرسختانه‌ای به خرج داد. «میمون‌ها» - ریویِر و مرسیه و دیگران – به سر کار بازگشتند، دستگاه دیوانی از مزدوران عموها پاک شد و پنج مقام عهده‌دار اصلاحات مأمور شدند بدترین تخلفات را پیدا کنند، مقامات فاسد را کنار بگذارند و جای آنان را به «افراد صالح» بدهند. مقام کلانتر شهر و بعضی مناصب و امتیازات شهری پیشین احیا شد تا مقدمات آشتی با بورژوازی پاریس را فراهم کند. برای بهبود شبکه‌ی فاضلاب و جمع‌آوری گدایان حرفه‌ای اقداماتی صورت گرفت یا دست‌کم حرفشان به میان آمد. هر شب، درجایی که به سبب دگردیسی‌های رخ‌داده در آن به «میدان معجزات» شهرت داشت، گدایان را از چوب زیربغل و چشم‌بندها و زخم‌های ناسور و اندام‌های ناقص قلابی‌شان محروم می‌کردند.

صدور فرمان‌هایی برای انجام اصلاحات مالی و قضایی نخستین گام حل مسئله‌ی کلیدی تأمین بودجه‌ی دولت به‌شمار می‌رفت. لغو معافیت مالی دانشگاه تمهیدی بود که ریویِر و مرسیه از آن طرفی نبستند، زیرا این کار خصومت عمیق دانشگاه را نیز به کینه‌ی دوک‌ها از آنان اضافه کرد.

در همین زمان، پرده‌ی مرگبارترِ نمایش شاه علیه عموها و دیگر مخالفانش در انگلستان به روی صحنه رفت. نقش اصلی این نمایش را شوهر فیلیپا دو کوسی به‌عهده داشت، یعنی رابرت دو ویر، اِرل نهم آکسفورد و نزدیک‌ترین دوست و رایزن شاه ریچارد. اِرل آکسفورد را، پس از ازدواج با فیلیپا، از همان دوره‌ی خردسالی به دربار آوردند. در آن زمان ریچارد، کودکی پنج سال کوچک‌تر از اِرل آکسفورد، به تازگی پدرش را از دست داده بود. بدین ترتیب اِرل رفته‌رفته در پادشاه آینده‌ی انگلستان نفوذی بی‌مانند یافت، چنان‌که «شاه را هر طور که می‌خواست می‌رقصاند» و «اگر سیاه را سفید می‌گفت، ریچارد مخالفتی نمی‌کرد... با حضور او، هر کاری به انجام می‌رسید و بدون او هیچ‌کاری انجام نمی‌گرفت.»

شاه در بیست‌و‌یک سالگی جوانی بود باریک‌اندام و مو‌طلایی و رنگ‌پریده. در یک چشم‌به‌هم‌زدن خون به چهره‌اش می‌دوید و «بریده‌بریده سخن می‌گفت و زبانش می‌گرفت.» زیادی به زرق و برق لباسش می‌رسید، از جنگ نفرت داشت، با نوکرانش بداخلاقی می‌کرد و متکبر و بلهوس بود. از آمیزش غرور پلانتاژنه‌ایِ ریچارد با نفوذ آکسفورد سلطان خودسر و لجبازی پدید می‌آمد که کمر مردم را زیر مالیات می‌شکست تا هزینه‌ی تجملات خودش را فراهم کند. او پیش از سقوطش (که به عمر خاندان پلانتاژنه نیز پایان داد)، دستمال را اختراع کرد، پدیده‌ی نوظهوری که در گزارش‌های دربار وی چنین توصیف شد: «تکه‌پارچه‌ای که آن‌را به دست اعلیحضرت می‌دهند تا بینی‌اش را پاک کند.»

حکومت نورچشمی‌ها به استبداد میل می‌کند، هرچند که به هر روی ریچارد ذاتاً به خودکامگی گرایش داشت. او آکسفورد را به جرگه‌ی شهسواران گارتر وارد کرد و در بیست‌و‌یک سالگی وی را به عضویت شورای سلطنت درآورد. همچنین در مناسبت‌های مختلف دوست دیرین خود را هدیه‌باران کرد: زمین، قلعه، سرپرستی، اربابی و درآمدهای مالیاتی. یک بخشداری موروثی را که به خانواده‌ی همسر باکینگهام تعلق داشت نیز به او بخشید. این کار عاقلانه نبود، اما اگر مستبدان همیشه عاقلانه رفتار می‌کردند، تاریخ چنین سرشار از درس‌های اخلاقی نمی‌شد. باکینگهام، مرد سنگدلی که اکنون عنوان دوکِ گلاستر را هم یدک می‌کشید، برای کینه‌توزی با برادرزاده‌اش به انگیزه‌ی بیش‌تری نیاز داشت و پیشاپیش از او کینه به دل گرفته بود که چرا جنگ را ادامه نمی‌دهد. گلاستر دشمنان آکسفورد را در پیرامون خود گرد آورد و در رأس جناح مخالف تلاش‌هایی را برای کاهش اختیارات نورچشمی شاه آغاز کرد.

کشمش وقتی به اوج رسید که ریچارد، از وقوع شورشی در ایرلند، عنوان بی‌سابقه‌ی «مارکیِ دوبلین» را ابداع و آن را به آکسفورد پیشکش کرد و سپس او را، برتر از همه‌ی اِرل‌های دیگر، «دوک ایرلند» نامید. شاه همچنین به یار غارش اختیاراتی داد تا شورش را سرکوب کند، اما وی به جای آن‌که به ایرلند برود (و دست‌کم با خروج از صحنه دل نجبا را خنک کند)، در دام عشق ندیمه‌ی بوهمی ملکه‌ی ریچارد گرفتار شد و عشقش چنان حرارت سوزانی یافت که تصمیم گرفت فیلیپا را طلاق دهد تا بتواند با محبوبش ازدواج کند. این تصمیم خشم دایی‌های فیلیپا، دوک‌های لنکستر و گلاستر و یورک، را برانگیخت. به‌رغم این اهانت به خاندان سلطنت، ریچارد چنان مفتون آکسفورد بود که «ناپسندانه و گناهکارانه به این کار رضایت داد» و حتی خود نیز در طلاق دختر‌عمه‌اش شریک جرم شد. آکسفورد، بر اساس «شهادت دروغ»، درخواست طلاقی به رم فرستاد و ریچارد هم از پاپ اوربان خواست با این درخواست موافقت کند. از آن‌جا که فیلیپا از تبار کلمنتی‌ها بود، پاپ نیز بی‌هیچ عذاب‌وجدانی به خواسته‌ی آنان تن داد.

فروآسار می‌نویسد این رفتار آکسفورد با همسرش «علت اصلی بی‌آبرویی او بود.» حتی مادرش هم این کار را محکوم کرد و فیلیپا را به نزد خود برد تا از این طریق ناخرسندی‌اش را نشان دهد. اما احتمالاً نه زشتی اخلاقی عمل، بلکه تبار ملوکانه‌ی فیلیپا و منفور‌بودن شخص آکسفورد بود که همگان را به تقبیح کار او برانگیخت. ازدواج از آیین‌های مقدس بود، اما طلاق نیز رواج داشت و به لطف اِعمال نفوذ به‌آسانی انجام می‌گرفت. در پیِرس کشتگر آمده است که همه وکیلان «پیوند زناشویی را با پول برقرار و با پول باطل می‌کنند». واعظان گله می‌کردند که چرا مردان با تقدیم یک پوستین به قاضی می‌توانند از دست زنشان خلاص شوند. در حوزه‌ی نظر طلاق وجود نداشت، اما در عمل تمام محکمه‌های قرون وسطا از پرونده‌های زناشویی انباشته بودند. فارغ از موضوعات نظری، طلاق یکی از واقعیت‌های زندگی هم بود، یک جزء ثابت از ناهمخوانی بزرگ نظر و عمل در سده‌های میانه.

در نوامبر سال 1378، گروهی اعیان، که به سبب اقدامشان «اعیان کیفرخواه» نام گرفتند، علیه آکسفورد و چهار مستشار دیگر جناح شاه کیفرخواستی رسمی تنظیم کردند. اما وقتی برای پیگیری آن یک هیئت دولتی به ریاست گلاسترِ نایب‌السلطنه تشکیل دادند، ریچارد و آکسفورد سپاهی گرد آوردند تا به زور اسلحه قدرت شاه را به رخ بکشند. در واقعه‌ی مشهور به نبرد «رَدکات بریج» کشاکش بالا گرفت. آکسفورد، به‌محض رویارویی با نیرویی برتر، با اسب به رودخانه زد و پس از آن که قطعاتی از زرهش را دور انداخت، چهارنعل گریخت و در تاریکی ناپدید شد. سپس با کشتی به فلاندر رفت. آن‌جا مبالغ کلانی را برای روز مبادا به بانکداران لومباردِ بروژ سپرده بود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آینه‌ای در دوردست (قرن مصیبت‌بار چهاردهم) - قسمت بیست و هفتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: آینه‌ای در دوردست (قرن مصیبت‌بار چهاردهم) - انتشارات نشر ماهی
  • تاریخ: چهارشنبه 17 شهریور 1400 - 07:48
  • صفحه: تاریخ
  • بازدید: 2532

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2843
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22930809