Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آینه‌ای در دوردست (قرن مصیبت‌بار چهاردهم) - قسمت بیست و دوم

آینه‌ای در دوردست (قرن مصیبت‌بار چهاردهم) - قسمت بیست و دوم

نویسنده: باربارا تاکمن
مترجم: حسن افشار

امپراتور در پاریس

چشمگیرترین – اگر نه بزرگ‌ترین – رویداد دهه‌ی 1370 در فرانسه سفر زمامدار امپراتوری مقدس روم، کارل چهارم، به پاریس بود که از دسامبر 1377 تا ژانویه‌ی 1378 طول کشید. این بار هم، همچون عروسی دوک بورگوندی، حضور برجسته‌ی کوسی در عرصه‌ی اجتماعی لازم افتاد تا به ابهت کاروان نجیب‌زادگان که به پیشواز مهمان می‌رفتند بیفزاید. حکومت شارل پنجم در برق جواهرات آیین شاهانه خودی نشان می‌داد، مردم از شکوه مراسم حظ بصر می‌بردند و ارزش تبلیغاتی مراسم برای حیثیت خاندان والوآ احتمالاً با هزینه‌های بی‌حساب آن برابری می‌کرد.

شارل پنجم نسل سوم دودمان خود به شمار می‌رفت، اما از مشروعیت عنوانش، به‌ویژه از طرف پدری، اطمینان کامل نداشت. از این رو، هم به انگیزه‌های شخصی و هم به علل رسمی، پیوسته در تلاش بود تا بر اعتبار پادشاهی خود بیفزاید. به لحاظ سیاسی، قصد شارل از دعوت امپراتور این بود که از طریق تحکیم روابط با دایی‌اش انگلستان را منزوی کند. اما گذشته از این، می‌خواست با او در باب موضوعات دیگری هم صحبت کند، از جمله انتقال مالکیت بعضی سرزمین‌ها و ترتیبات زناشویی. رابطه‌ی خویشاوندی برای شارل از اهمیت عاطفی نیز برخوردار بود، هرچند می‌دانست دایی‌اش در جای خود مردی حسابگر و دغلکار است. اما دعوت‌کردن امپراتور به پاریس پیش از هر چیز فرصتی بود برای نمایش‌های باشکوه و منحصر‌به‌فردی که حکومت‌های قرون وسطایی به آن‌ها اهمیت بسیاری می‌دادند.

به لحاظ نظری، فرمانروای امپراتوری مقدس روم از سیطره‌ای دنیوی برخوردار بود که با حاکمیت روحانی پاپ بر عموم جامعه‌ی مؤمنان برابری می‌کرد. در آن زمان، هنوز از منزلت امپراتوری آثاری برجای بود، اما دیگر نه مبانی امپراتوری با واقعیت موجود همخوانی داشت و نه نام رسمی‌اش. حاکمیت امپراتوری در ایتالیا کم‌و‌بیش یک دروغ بود. قلمرو امپراتوری از کناره‌ی غربی در لوکزامبورگ و هلند و اِنو و از شرق در مواجهه با استقلال‌خواهی بوهم و مجارستان و لهستان رفته‌رفته آب می‌رفت. مجموعه‌ی درهم‌و‌برهمی از امیرنشین‌ها، دوک‌نشین‌ها، شهرها، اتحادیه‌ها، سردارنشین‌ها، سراسقفی‌ها وکنت‌نشین‌هایی تحت حاکمیت‌های متغیر و همپوشان هسته‌ی اصلی این حکومت را شکل می‌دادند. هابسبورگ‌ها، لوکزامبورگ‌ها، هوهنشتافن‌ها، هوهنتسولرن‌ها، ویتلسباخ‌ها و وتین‌ها طی جنگ بی‌پایان یکدیگر را تحلیل می‌بردند؛ ریتر یا شهسوار از راه غارت بازرگانان روزگار می‌گذراند؛ هر شهری، آبادی را در ویرانی شهر رقیب می‌دید؛ در داخل شهرها، اتحادیه‌های بازرگانان و صنعتگران بر سر زمامداری با هم کلنجار می‌رفتند و دهقان ستمکش می‌سوخت و گاه نیز آتش خشمش زبانه می‌کشید و سر به شورش برمی‌داشت. امپراتوری نه انسجام سیاسی‌ای داشت، نه پایتخت مشخصی، نه قوانین یکسانی، نه امور مالی یکسانی و نه مقامات مسئول یکسانی. هیچ نبود جز یادگار یک آرمان مرده.

امپراتور اسماً رهبر غیرروحانی جامعه‌ی مسیحی به شمار می‌رفت. [شاهزادگان آلمانی، که حاکم شاهزاده‌نشین‌های مختلف بودند] امپراتور را انتخاب می‌کردند و در آن زمان مردی از دودمان حاکمان لوکزامبورگِ بوهم با رأی آن امرا به مقام امپراتوری رسیده بود. کارل چهارم با فرانسه، خانه‌ی محبوب پدرش یان نابینا، پیوندهای خانوادگی استواری داشت. او از هفت سالگی در دربار فرانسه زندگی کرده بود و همچنین خواهر فیلیپ ششم را به زنی گرفته و خواهر خودش، بُن، را به ژان دوم، پسر فیلیپ، داده بود. به‌رغم پشت خمیده و پوست زردگونش، در روزگار جوانی با موهای مشکلی بلند و ریش و چشمان سیاه و درخشانش دل‌ها را می‌ربود. اما اکنون، در شصت‌و‌یک سالگی، سه همسر پیشینش را به خاک سپرده بود، زن چهارمی داشت و هفت یا هشت فرزند خود را در شبکه‌ی پیچیده‌ای از دودمان‌های مجار و باواریایی و هابسبورگ به خانه‌ی بخت فرستاده بود. کارل ظاهر فروتن و مهربانی داشت، در تصمیم‌گیری سریع و راسخ بود و آرام و قرار هم نداشت. همچنان که ترکه‌ی بیدی را با چاقو می‌تراشید، ظاهراً فارغ از کار دنیا به عریضه‌دهندگان و مستشاران گوش می‌سپرد و آن‌گاه به هریک پاسخی «سرشار از حکمت» می‌داد. به زبان‌های چک، فرانسه، ایتالیایی، آلمانی و لاتینی سخن می‌گفت و می‌نوشت و در همه‌شان هم زبان‌آور بود. در اندیشمندی و زیرکی به خواهرزاده‌اش شارل پنجم می‌مانست: هردوشان روالی خلاف منش پدران خردستیز افراطکار خود در پیش گرفته بودند.

کارل به خوبی می‌دانست که امپراتوری وی دیگر امپراتوری شارلُمانی نیست. او بیش‌تر به بوهم تعلق‌خاطر داشت و چنان به توسعه‌ی ارضی و اغنای فرهنگی آن اقلیم همت گماشت که وی را «پدر کشور خود» نامیدند. کارل خود نماینده‌ی احساسات ملی‌ای به شمار می‌رفت که رفته‌رفته عنوان او، «امپراتور»، را منسوخ می‌کرد.

آن‌گاه که در پاریس همه مشغول تدارک مراسم استقبال از امپراتور بودند، کوسی وارد جنگ با انگلستان شد، اما نه در زادگاهش پیکاردی، بلکه در لانگدُک و علیه گاسکُن‌ها، آن هم زیر درفش دوک دآنژو، والی لانگدُک. آنژو، که مانند لنکستر برادر یک شاه به حساب می‌آمد، آرزو داشت برای خود تاج‌و‌تختی داشته باشد. کوسی با پیوستن به او پا به رابطه‌ای گذاشت که چند سال بعد کار او را به همراهی در مطالبه‌ی سرنوشت‌ساز آنژو کشاند: چنگ‌انداختن به تاج و تخت ناپل.

پس از دو ماه محاصره و مبارزه در گاسکُنی، کوسی برای شرکت در مراسم استقبال از امپراتور به پاریس بازگشت. اعضای گروهی که بنا بود در کامبره، در مرز اِنو، به پیشواز امپراتور بروند – به غیر از کوسی – عبارت بودند از دو دستیار ارشد شاه، ریویِر و مرسیه، و جمعی از اشراف و شهسواران و سپرداران، یعنی روی‌هم‌رفته بیش از سیصد سوار با ساز‌و‌برگ پر زرق‌وبرق. روز بیست‌‌و‌دوم دسامبر، برای ملاقات با مهمانانِ در راه پنج کیلومتری پیش تاختند. دویست تن از بزرگان و روحانیان کامبره به سرکردگی اسقف شهر نیز، همگام با صفوف کمانداران و مردمان عادی که پای دروازه مستقر بودند، با آن‌ها همراه شدند. امپراتور با شنل زمستانی خزدار و خاکستری، سوار بر اسبی خاکستری، عنان‌به‌عنان پسرش وِنسِسلاس، شاه رومیان، قدم در شهر نهاد. نقرس داشت و به سختی از اسب فرود آمد و آن‌گاه اسقف او را برای نماز به کلیسا برد.

اندکی بعد هنگام صرف غذا، امپراتور به اعیان فرانسوی گفت قصدش از آن سفر دیدار با شارل و ملکه و فرزندانشان است که «بیش از هر موجود دیگری در دنیا» شوق دیدارشان را در دل دارد و پس از دیدار با خانواده‌ی سلطنتی و معرفی پسرش به آنان با خیالی آسوده و هر زمان که خداوند او را فرا بخواند رهسپار دیار باقی می‌شود. در واقع کارل واپسین سال زندگی‌اش را سپری می‌کرد و شاید با پیش‌بینی مرگ خویش، همچون زمانی که دیگر هیچ درمان و دارویی نیازموده نمانده است، رنج آن سفر دشوار را به جان خریده بود تا یک بار دیگر پاریس را ببیند، نه این‌که صرفاً به غرضی سیاسی راهی این سفر شده باشد.

در مسیرش در پیکاردی و ایل دو فرانس، به هر شهری که می‌رسید، نمایندگانی با تشریفات به استقبالش می‌آمدند و هدایایی تقدیم می‌کردند، از گوشت و ماهی و نان و شراب گرفته تا گاری‌هایی پر از یونجه و علوفه، که بهای همه‌شان را شاه تقبل کرده بود. امپراتور در هر فرصتی یادآور می‌شد که مهمان یکی از شهرهای قلمرو پادشاه فرانسه است و میزبانانش هم دقت می‌کردند که نوای هیچ ناقوسی و اجرای هیچ مراسمی حاکی از برتری امپراتوری وی نباشد. حتی آن اسب خاکستری را نیز با محاسباتی سنجیده برای امپراتور برگزیده بودند، زیرا وی معمولاً سوار بر اسبی سفید پا به شهرهای امپراتوری خود می‌گذاشت، تأکید بر این ریزه‌کاری‌های قراردادی در رویدادنامه‌ی معتبر فرانسویان نشان می‌دهد که پادشاه فرانسه به این موضوع توجه ویژه‌ای داشته است. شارل پنجم می‌خواست با بهره‌جویی از این سفر کارزار خود با انگلستان را نبردی عادلانه بنمایاند، اما به هیچ روی قصد نداشت مردم تصور کنند امپراتور ارباب‌کل [اروپا] یا سلطان قدر قدرت جهان است. به هر تقدیر، احترامات و تشریفات پر جزئیاتی که برای استقبال از امپراتور ترتیب داد گویای اهمیتی است که وی برای این سفر قائل بود. در رویدادنامه‌ی نیمه‌رسمی حکومت او، دست‌کم هشتاد صفحه به شرح جزئیات این مراسم اختصاص یافته است.

در کُمپیِن، نزدیک پاریس، امپراتور با خوشامدگویی دوک دو بوربون، برادر ملکه، و همراهانش رو‌به‌رو شد که همه‌شان لباس نو راه‌راه سفید و آبی به تن داشتند. در سانلیس، هیئت دیگری به خوشامدگویی امپراتور آمد، گروهی متشکل از دوک دوبِری و دوک دو بورگوندی و سراسقفِ سانس، به‌اضافه‌ی پانصد همراه، همه در جامه‌های یک‌شکل سیاه و خاکستری، و نیز شهسوارانی مخمل‌پوش و سپردارانی ابریشم‌پوش، همه با جامه‌هایی هم‌رنگ. هرکه این صحنه‌های تماشایی را می‌دید از شکوه آن‌ها برای دیگران داد سخن می‌داد، اما قهرمان بد‌اقبال این نمایش نقرسش عود کرده بود و ناگزیر از خیر ضیافت برنامه‌ریزی شده گذشت و باقی راه را با تخت روان دوفَن، که به دو قاطر و دو یابو بسته شده بود، پیمود.

در صومعه‌ی سن‌دُنی، سه سراسقف و ده اسقف و همه‌ی اعضای شورای سلطنت در انتظار امپراتور بودند تا وی را به دیدار آرامگاه سلطنتی ببرند. امپراتور را از تخت‌روان فرود آوردند و به درون کلیسا بردند. کارل خالصانه بر سر گور سن‌لویی دعا خواند و سپس خود را «سخت مشتاق» بازدید از گنجینه‌ها و یادگاری‌های پرآوازه‌ی سن‌دُنی نشان داد. بنابراین پادشاه را بالای سر جسد محفوظ قدیس بردند که وی را بر فراز تپه‌ی مونمارتر گردن زده و به شهادت رسانده بودند (و نام تپه به همین ماجرا اشاره دارد)، اما سن‌دُنی سر بریده‌ی خود را در دست گرفته و به محلی آورده بود که اکنون صومعه در آن قرار داشت. امپراتور مدتی به آن گنجینه چشم دوخت، به یادگارها و نیز تاج گوهرنشان سن‌لویی و آرامگاه شاهان، به ویژه قبر برادرزن سابقش، فیلیپ ششم.

امپراتور نشسته بر تخت‌روان ملکه به پاریس وارد شد. شاه به رسم پیشکش اسب جنگی سیاهی به حضورش آورده بود. واحد پاسداران دادستانی کل با دو‌هزار تن پیشه‌ور و کارمند و شهروند پاریسی، همه سوار بر اسبان سیاه و پوشیده در لباس‌های یک شکل سفید و بنفش، آماده‌ی همراهی امپراتور برای ملاقات با شاه بودند. اما برای این بخش از مراسم هر مهمان ارجمندی باید شخصاً با اسب می‌رفت، چه نقرس داشت و چه نداشت. بدین ترتیب امپراتور را برداشتند و بر گُرده‌ی اسب نشاندند. کارل همراه با پسرش آماده‌ی سان دیدن رژه‌ای شد که از سمت قصر کهنه در ایل دو سیته به سویش می‌آمد. پاریس از یک نسل پیش چنین تشریفات شاهانه‌ای به خود ندیده بود. خیل عظیم جمعیت را چنان در خیابان‌ها جای داده بودند که همه بتوانند مراسم را ببینند. بر سر هر تقاطعی، نگهبانانی با شمشیر و باتوم گذاشته بودند و جارچیان از یک روز قبل به همه اطلاع داده بودند که عبور از خیابان سن‌دُنی ممنوع است. موانعی در خیابان‌ها قرار داده بودند و سرنگهبان‌ها دقیقاً می‌دانستند پیاده‌ها و سواره‌ها از کجا باید بروند و از کجا نباید.

طلایه‌دار رژه‌روندگان مارشال سانسر بود، به همراه پاسدارانش که همه دو شمشیر بر کمر و کلاه‌هایی پردار بر سر داشتند. پشت سر آن‌ها شیپورچی‌های شاه بودند، با شیپورهایی نقره‌ای که پرچم‌های کوچک درخشانی از سر آن‌ها بیرون زده بود. چهار دوک – بِری، بورگوندی، بوربون و دوک دو بار که شوهر‌‌خواهر شاه بود و بعدها ماری دو کوسی را به همسری پسرش درآورد – دو‌به‌دو با هم اسب می‌راندند و دوازده کنت هم از پی‌شان می‌آمدند، از جمله آنگران دو کوسی، در مقام کنتِ سوآسون. سپس کاروانی از روحانیان، اشراف، قضات، مستشاران و مقامات دربار شاه می‌آمد که هر گروه آن، به اقتضای شغلش، جامه‌های یک‌شکل خود را داشت. پرده‌داران جامه‌هایی از مخمل و ابریشم با دو رنگ قرمز متفاوت پوشیده و دیگران نیز هریک به جامه‌ی فاخری آراسته بودند: پیشکاران به جامه‌ی مخملینی به رنگ آبی آسمانی و حنایی روشن، زره‌داران شاه به حریر آبی رنگ، دربان‌ها به جامه‌های قرمز و آبی، سرپیشخدمت‌ها به ساتن سفید و حنایی، آشپزان و خدمتکاران آشپزخانه به نیم‌تنه‌های ابریشمین خزدار با دکمه‌های صدفی، نوکران حرم به لباس‌های مشکی با راه‌راه سفید و خاکستری و شرابداران به جامه‌هایی با راه‌راه قهوه‌ای بر زمینه‌ی قرمز.

آخر از همه شخص شاه می‌آمد، پوست و استخوان، با بینی بلند، سوار بر اسب سفید، با جبه‌ی قرمز خزدار و کلاه نوک‌تیز «به سبک قدما». نیم ساعتی طول کشید تا کاروانی چنین دراز از کاخ بیرون آمد و جمعیت چنان فشرده بود که دو فرمانروا سرانجام پس از مدتی حتی طولانی‌تر از این توانستند با یکدیگر رودررو شوند. به هم رسیدند، هر دو کلاه از سر برداشتند. شارل که احتیاط می‌کرد به پاهای دردناک دایی نخورد، خود را میان امپراتور و وِنسِسلاس جای داد و هرسه با هم سواره از میان شهر به کاخ برگشتند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آینه‌ای در دوردست (قرن مصیبت‌بار چهاردهم) - قسمت بیست و سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: آینه‌ای در دوردست (قرن مصیبت‌بار چهاردهم) - انتشارات نشر ماهی
  • تاریخ: چهارشنبه 10 شهریور 1400 - 07:52
  • صفحه: تاریخ
  • بازدید: 2599

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 387
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23065993