نسیم غرور ملی در فرانسه میوزید و میرفت که بدل به تندباد شود: اشراف در پاسخ به فراخوان شاه قلعههای مصادرهای را بر میگرداندند و دستههای مسلح بیست، پنجاه یا صد نفرهای تشکیل میدادند تا آبادیها و استحکامات سرزمینهای واگذار شده را باز پس بگیرند. در اوایل سال 1370، در یکی از همین شبیخونها که در لوساک (بین پواتیه و لیموژ) رخ داد، سِر جان چَنداس، فرماندار انگلیسی ناحیه، با گروهانی کموبیش سیصدنفره بر پل قوسی رودخانهی وین به نیرویی فرانسوی برخورد. چَنداس از اسب فرود آمد و «پرچم در پیش و گروهان در پس، نشانها به سینه آویخته... و شمشیر در دست» بهسوی دشمن رفت. لحظهای بعد، بر شبنمهای یخزده بامدادی سُر خورد و نقش زمین شد. در همان دم، یکی از سربازان دشمن از سویی که از چشم چَنداس پنهان بود، با شمشیر ضربهای به سرش وارد کرد. تیغهی شمشیر از میان بینی و پیشانیاش وارد شد و مغز او را شکافت: سردار، به علتی نامعلوم، نقاب زرهش را نبسته بود. مردانش لحظهای ماتشان برد و بعد با خشمی دیوانهوار به حریف او حملهور شدند و پس از ردوبدلشدن ضرباتی و روانشدن خونهایی با تمام سادگی عاطفی قرون وسطاییشان ناگهان به گریه افتادند. سربازان بیسردار گرد بدن بیجان فرمانده حلقه زدند، «زارزار گریستند... بر سر کوفتند و موی کندند».آنان فغان میکردند که «هیهات، ای سِر جان چَنداس! ای گُل سرسبد شهسواری! بریده باد آن دستی که زخم بر پیکرت زد و جامهی مرگ بر تنت پوشاند!»
چَنداس بههوش نیامد و فردای آن روز جان سپرد. انگلیسیهای گییِن با شنیدن خبر مرگ او گفتند که آنها «تمام سرزمینهای آنسوی دریا را باختند.» چَنداس سردار بزرگی بود، رزمآرا و معمار پیروزیهای آنان در کرِسی و پواتیه و ناخِرا و بزرگترین فرمانده جنگی در جبههی انگلیسیها (اگرنه در هر دو جبهه). فرانسویان از این ضایعه بهوجد آمدند، اما بودند «نجیبزادگان صالح و شهسواران شجاعی» که مرگ چَنداس را خسرانی مشترک میشمردند، آنهم به علتی درخور درنگ: میگفتند چَنداس چنان «خردمند و خلاق» و معتمد پادشاه انگلستان است که میتواند برای «صلح میان ممالک انگلستان و فرانسه» راهی بیابد. آری، حتی شهسواران نیز آرزومند صلح بودند.
چند ماه بعد، زمان آخرین اقدام جنگی پرنس سیاه فرا رسید. نیروهای دوک دآنژو، فرمانده پرشور فرانسویان در لانگدُک، و مردان گِکلَن یکیک اراضی اشغالی را از چنگش در میآوردند. در اوت 1370، شارل با سیاست مذاکرهی یکبهیک با شهرها و نجبا لیموژ را پس گرفت. اسقف شهر سوگند خورده بود به پرنس سیاه وفادار بماند، اما بهآسانی خود را به دوک دوبِری، فرمانده ناحیهی مرکزی، فروخت. مقامات و مردم شهر، به بهای ده سال معافیت از مالیاتهای غیرمستقیم، شادمانه جبههی خود را عوض کردند و پرچم «فلوردولی» را بر فراز دروازههای لیموژ برافراشتند. دوک نیز، پس از برگزاری مراسمی، نیرویی کوچک بهاندازهی صد نیزهدار را در شهر گذاشت و خود آنجا را ترک گفت، غافل از اینکه آن نیروی کوچک نمیتواند جلو فاجعهای را که در راه بود بگیرد.
پرنس سیاه، خشمگین از این خیانت، سوگند خورد که لیموژ بابت این پیمانشکنی تاوان سنگینی خواهد پرداخت. وی میخواست درسی به لیموژ بدهد که مایهی عبرت دیگران شود. پرنس، با فرماندهی سربازان از روی تخت روان، نیروی بزرگی شامل دو تن از برادرانش و چند شهسوار زبده را برای حمله به لیموژ سازمان داد. نقبزنان او زیر دیوارهای شهر نقبهایی کندند و شمعهایی چوبی را در آنها کار گذاشتند. سپس شمعها را به آتش کشیدند و بدینسان بخشهایی از دیوار شهر فرو ریخت. سربازان از شکافها به درون ریختند و خروجیهای شهر را بستند و به فرمان پرنس شمشیر در مردم نهادند و پیر و جوان و زن و مرد را از دم تیغ گذراندند. مردم وحشتزده در مقابل تخت روان پرنس زانو میزدند و درخواست بخشش میکردند. اما «او چنان لبریز از خشم بود که هیچ اعتنایی به آنان نمیکرد» و آنها یکی پس از دیگری طعمهی شمشیر میشدند. پرنس سیاه فرمان داده بود هیچکس را زنده نگذارند، اما تنی چند از بزرگان شهر که میتوانستند سَربَهایی بپردازند به اسارت افتادند، از جمله اسقف شهر که پرنس «نگاه خشمآلود و ددمنشانهای» به وی افکند و سوگند خورد او را گردن بزند. اما اسقف با برادر امیر، جان گُنتی، کنار آمد و به آوینیون گریخت و داستان هولناک لیموژ را با خود برد.
شهسوارانی که خود در این کشتار دست داشتند یا شاهد آن بودند ذاتاً با شهسوارانی که برای چَنداس گریستند تفاوتی نداشتند: در قرن چهاردهم، روی دیگر سکهی احساسات سطحی بیعاطفگی عمومی نسبت به دیدن رنج و مرگ دیگران بود. آنها برای چَنداس گریستند، چون او از خودشان بود، حال آنکه قربانیان لیموژ از دایرهی شهسواری بیرون بودند. وانگهی، زندگی که ارزشی نداشت؛ مگر نه اینکه بدن صرفاً لاشهای بود و زندگی دنیوی تنها درنگی بر سر راه دراز زندگی اخروی؟
کیفر رایج به اجرا درآمد: سربازان پرنس لیموژ را به باد تاراج دادند و آنرا به آتش کشیدند و استحکاماتش را با خاک یکسان کردند. این داستان خونبار در سراسر فرانسه پیچید و بیگمان لحظهای گامهای فرانسویان را در راه ایستادگی در برابر دشمن سست کرد، اما در درازمدت آتش کینه از انگلیسیها را چنان شعلهور ساخت که سرانجام پنجاه سال بعد پای ژاندارک را به اُرلئان کشاند.
طی این انتقامجویی وحشیانه، یک قهرمان نیز به پایان کار خود رسید: پرنس سیاه بیمارتر از آن بود که بتواند حکومت کند، بنابراین زمام آکیتن را به جان گُنتی سپرد. در همین روزها بود که پرنس به چشم خویش دید چگونه پسر بزرگش، ادوارد، طعمهی مرگ شد. در ژانویهی سال 1371، پرنس بوردو را ترک گفت و با همسر و پسر دومش ریچارد در انگلستان اقامت گزید تا شش سالِ بازمانده از عمرش را، بیمار و زمینگیر، در وطن سپری کند.
اکنون که ابتکار عمل در دست فرانسویان بود، انگلستان عمدتاً راهبردی منفی را در پیش گرفت. در سال 1370، سِر رابرت نولز در شمال فرانسه دست به حملات درندهخویانهای میزد، به این هدف که هرچه بیشتر خسارت به بار آورد و تلاشهای جنگی فرانسویان را مختل کند تا دستشان به آکیتن نرسد. نیروهای او روستاها را چپاول میکردند و مزارع را به آتش میکشیدند، اما نه میتوانستند استحکامات را بگیرند و نه قادر بودند در یک جنگ رودررو درگیر شوند. از آنجا که نه سَربَهایی در کار بود و نه افتخاری به دست میآمد، هرچه به پاریس نزدیکتر میشدند، ناخرسندی شهسواران نولز افزایش مییافت. با این همه، خطر آنان چنان جدی بود که پادشاه فرانسه در ماه اکتبر گِکلَن را به مقام رئیس ستاد ارتش گماشت.
سابقهی چهار بار اسارت یا از بیپروایی جنگجو حکایت میکند یا از بیکفایتی او، اما برتران، همچون رائول دو کوسی، مهاجم بیفکری به شمار نمیآمد. کاملاً برعکس، او محتاط و حیلهگر بود و به فرسایش دشمن و بستن راههای تدارکش اعتقاد داشت. شارل نیز از همین رو او را برگزیده بود. نخستین کار گِکلَن عقد پیمانی شخصی بود با یک همقطار بروتون، مردی به نام الیویه دو کلیسون، درندهی یک چشمی مشهور به «قصاب» که عادت داشت در میدان کارزار دستوپای حریفان را قطع کند. کلیسون و یارانش به جان نولز افتادند و از سوی دیگر شهسواران ناخشنودِ سردار انگلیسی از وی جدا شدند و با این کار از نیروی گروهان او کاستند، چنانکه کلیسون سرانجام در ناحیهی سفلای لوآر دستهی او را در هم شکست. نیروهای گِکلَن نیز با جنگوگریز در اینجا و آنجا و نیز خریدن فرماندهان انگلیسیای که از جای خود نمیجنبیدند، موفق شدند سرزمینهای اشغالی را پارهپاره پس بگیرند.
اما پیروزی سرنوشتساز در ژوئن سال 1372 و در امواج دریا به دست آمد: کاستیلیها در ساحل لاروشل به ناوگانی انگلیسی تاختند و آن را درهم کوبیدند. کشتیهای انگلیسی سرگرم انتقال نفر و اسب برای تقویت آکیتن و مهمتر از آن بیستهزار پوند حقوق سربازان بودند که میگفتند برای یک سالِ سه هزار جنگجو کافی است. شارل خبر آمدن این محموله را از جاسوسانش شنید و به همپیمان خود، شاه انریکه، متوسل شد. کشتیهای دویستتُنی کاستیلی با صدوهشتاد پاروزن آزاد (و نه مجرمان زنجیری) از کشتیهای بازرگانی انگلستان تحرک بیشتری داشتند، زیرا کشتیهای انگلیسی با بادبانهای چهارگوش خود تنها میتوانستند در مسیر باد حرکت کنند. فرمانده اسپانیاییها دریاسالار ورزیدهای بود به نام آمبروسیو بوکّانِگرا که پدر دریاسالارش پیشتر به دون پدرو خدمت میکرد، اما با پیشبینی بازی روزگار بهموقع جبههی خود را عوض کرده بود. فرماندهی انگلیسیها را اِرلِ پمبروک بهعهده داشت، داماد بیستوپنج سالهی شاه ادوارد، مردی به لحاظ اخلاقی بدنام و فاقد هرگونه تجربهی دریانوردی. کشتیهای او، به محض ورود به خلیج، با حملهی کاستیلیها روبهرو شدند. اسپانیاییها به بادبانها و دکلهای ناوگان حریف روغن پاشیدند و با تیرهایی شعلهور آنها را به آتش کشیدند. سپس از پاشنه یا برجک کشتیهای خود که از کشتیهای انگلیسی بلندتر بودند، کمانگیران انگلیسی را سنگباران کردند. ظرف دو روز، تمام کشتیهای انگلیسی سوختند و تارومار شدند و درهم شکستند. کشتی حامل پول نیز در این میان به زیر آب رفت.
با از دست رفتن پول، نیروهای انگلیسی بیمزد ماندند و سلطهی انگلستان بر آکیتن سستی گرفت. سیطرهی کاستیل بر دریا ارتباط انگلستان با بوردو را قطع کرد و بدتر از آن راه حملهی فرانسه به سواحل انگلستان را نیز هموار ساخت. شارل که دقیقاً همین فکر را در سر داشت، در آن زمان مشغول تأسیس یک پایگاه دریایی و یک کارخانهی کشتیسازی در روآن بود، جایی که بزرگترین کشتیها میتوانستند در زمان مد دریا از آن وارد رود سن شوند. از آن سو ادوارد، شاه سالخوردهی شصتساله، سوگند خورد شخصاً و «با همهی توانش به نبرد تمام قوای فرانسه خواهد رفت.»
ادوارد، به شیوهی مرسوم «دستگیرکردن» کشتیهای بازرگانی با ناخدا و کل خدمه، ناوگان دیگری تشکیل داد و پرنس سیاه و جان گُنتی را نیز با خود همراه کرد. وی در پایان اوت سال 1372 با سپاهی عظیم به دریا زد تا درس عبرتی به کاستیلیها بدهد، اما این بار از هوا شکست خورد: نُه هفته باد مخالف وزید و بارها ناوگان انگلستان را برگرداند یا آن را در بندر نگه داشت تا سرانجام بسیار دیر شد و فرصت حمله از دست رفت. شاه چارهای جز انصراف نداشت، آن هم در شرایطی که بارهای عظیمی برگُردهاش سنگینی میکرد: هزینهی هنگفت تدارکات و تجهیزات، دستمزد ملوانان و سربازان، رکود تجارت و خسارت اقتصادی صاحبان کشتیها و حتی ناخرسندی روزافزون از ادامهی جنگ.
فناوری قرون وسطا توانسته بود در معماری معجزهای به ارتفاع هفتاد متر خلق کند، نیز دستگاهی مکانیکی که پارچهی گلدار میبافت و چرخدندهای که با مهار عنصر ناقابل هوا، سنگ آسیای سنگینی را میچرخاند. اما هنوز نتوانسته بود بادبانی طولی و دکلی چرخان بسازد که با تغییر جهت وزش باد هماهنگ شود. آری، همین پدیدههای تصادفی مغز انسان بودند که جنگ و تجارت و تاریخ را شکل میدادند.
شکست دریایی (هرچند به شکل غیرمستقیم) سرنوشت غمانگیز سرباز بزرگ انگلستان را نیز رقم زد: کاپتال دو بوش. وقتی ناوگان ادوارد در آبهای ساحلی دستوپا میزد، فرانسویها سرگرم باز پسگیری لاروشل و پسکرانهاش بودند و در یکی از این نبردها کاپتال به اسارت حریف درآمد. او شبی به دام یک دستهی فرانسوی – کاستیلی افتاد که فرماندهش، اوئن وِیلزی، خود را پرنس واقعی وِیلز میدانست و در آن زمان در سایه حمایت فرانسه به سر میبرد. کاپتال در پرتو مشعلها با تمام توان جنگید، اما سرانجام مغلوب شد. شارل، با زیر پا نهادن رسوم شهسواری، او را در معبد پاریس به بند کشید و امکان پرداخت سَربَها و خریداری آزادیاش را هم از وی دریغ کرد. سرنوشت کاپتال خشم و حیرت شهسواران را برانگیخت.
شارل پنجم عزم سیاسی را از ادب شهسواری مهمتر میدانست. شاه از یاد نبرده بود که در سال 1364 و پس از نبرد کُشرِل، کاپتال به او خیانت کرده بود. ابتدا که شارل درآمدهای مالیاتی کلانی را به او سپرد، با فرانسویان همراهی میکرد و سپس از آنها روی گرداند، چرا که دل در گرو همرزمش، پرنس سیاه، داشت. در سال 1369 که جنگ از سر گرفته شد، کاپتال عهد خود با پادشاه فرانسه را شکست و اموال را پس داد و به انگلیسیها پیوست. اکنون شارل مصمم بود وی را از آوردگاهها دور نگه دارد.
شاه ادوارد پیشنهاد کرد در ازای رهایی او سه چهار زندانی فرانسوی را آزاد کند و سَربَهایی معادل صدهزار فرانک بپردازد، اما شارل با آزادی گاسکُن جسور موافقت نکرد، هرچند که او در مو همسر و خانوادهی شاه فرانسه را نجات داده بود. در همان روزها که کاپتال در زندان میپژمرد، اشراف فرانسوی از شاه خواستند نگذارد شهسوار دلاوری چون او در حبس بمیرد، اما شارل پاسخ داد کاپتال جنگاور بزرگی است و اگر آزاد شود و باز دست به شمشیر ببرد، نقاط بسیاری را پس خواهد گرفت، از این رو تنها وقتی حاضر است آزادش کند که او «فرانسوی شود». اما کاپتال زیر بار نرفت. یک بار نیز گروهی که کوسی سخنگویشان بود برای شفاعت به نزد شاه رفتند. شارل اندکی اندیشید و سپس پرسید کاپتال عوض رهایی خود چه خواهد کرد. کوسی پاسخ داد: «قربان، اگر شما از او بخواهید سوگند بخورد که دیگر هرگز به روی فرانسویان شمشیر نکشد و او هم بپذیرد، میتوانید آزادش کنید و افتخار این کار برای شما خواهد ماند.»
شاه گفت: «سوگند بخورد تا آزادش کنیم.» اما زندانی تکیده و رنجور پاسخ داد: «اگر در زندان بمیرم هم چنین سوگندی نخواهم خورد.» چون هیچ راهی باقی نماند و کاپتال امید به آزادی و باز دیدن شمشیر و اسب خود را از دست داد، افسرده شد و اعتصاب غذا کرد و از هوش رفت. سرانجام در سال 1376، پس از چهار سال تحمل رنج زندان، جان سپرد.
انگلیسیها، پس از شکست لشکرکشی ادوارد، یک بار دیگر نیز روی به حمله آوردند. سپاه دیگری فراهم کردند که احتمالاً باید چهار یا پنج هزار نفر بوده باشد، هرچند که رویدادنگاران از ده هزار و پانزده هزار نفر نیز سخن گفتهاند. در ژوییهی 1373، سپاه به فرماندهی جان گُنتی، دوک لنکستر، و بدون پدر یا برادر بزرگش که دیگر توانی برای جنگیدن نداشتند، در کاله پیاده شد و راهپیمایی به قصد آزادسازی آکیتن را آغاز کرد، کاری که به طولانیترین و غریبترین راهپیمایی این جنگ انجامید.
فرض براین بود که انگلیسیها به دنبال نبردی قاطع هستند، چرا که معمولاً در چنین نبردهایی پیروز میشدند. اما لنکستر، برای پرهیز از برخورد با نیروهای گِکلَن، یکراست به سوی جنوب نرفت. او راه دورتر را برگزید و پاریس را دور زد و همچنان تاراجکنان، شامپانی و بورگوندی را پشت سر نهاد و از بلندیهای مرکزی اُوِرن گذشت و سرانجام، پس از پنج ماه و طی کموبیش هزار و ششصد کیلومتر، به آکیتن رسید. احتمالاً هدف این حملهی غیرمستقیم مشهور (همچون حملات نولز) ویرانگری و بازداشتن فرانسویان از حملهی متقابل به انگلستان بود. شاید هم لنکستر فقط میخواست برای ماجراجویی شهسوارانه و غارت فرصت بیشتری فراهم آورد. غارت برای جبران هزینهی جنگ لازم بود، زیرا دولت انگلستان از عهدهی تأمین آن بر نمیآمد.
روزی ده پانزده کیلومتر راهپیمایی، حرکت در سه ستون شیوهی معمول و چپاول برای سیرکردن شکم و گردآوری غنایم چنان خسارتی به اهالی وارد میکرد که زبان به گلایه میگشودند و خواستار ورود شهسواران فرانسوی به جنگ میشدند. اما این اتفاق نیفتاد، زیرا شارل اکیداً آن را ممنوع کرده بود. به مردم توصیه کرده بودند به شهرهای دیواردار پناه ببرند. راهپیمایی لنکستر تا فصل باران و سرمای پاییز به درازا کشید. آذوقه به آخر رسید و اسبها از گرسنگی مردند و دشواری به مشقت بدل شد و مشقت به حرمان انجامید. افراد دوکِ بورگوندی که سایهبهسایهی انگلیسیها میرفتند، عقبماندگان را شکار میکردند. مقاومت بومی هم دشمن را بینصیب نمیگذاشت و در جنوب نیز شبیخونهای گِکلَن آنان را به ستوه میآورد. انگلیسیها ماه نوامبر را بیسرپناه در دشت پُرباد اُوِرن سپری کردند. شهسواران بیاسبمانده پای پیاده پیش میرفتند. برخی از آنها زرههای زنگزدهشان را در راه رها میکردند و برخی دیگر، پس از رسیدن به آکیتن، برای لقمهای نان به گدایی افتادند. کریسمس که از راه رسید، لشکر درمانده لنگلنگان در برابر بوردو ظاهر شد. نیمی از نفرات و کموبیش همهی اسبهایش مرده بودند.
برای حفظ آکیتنِ کهن، که اکنون به قدر مرزهای نخستینش کوچک شده بود، همین نیرو کفایت میکرد، اما برای باز پسگیری آنچه از دست داده بودند نه. تا سال 1374، از پیمان برِ تینیی جز نامی نمانده بود. انگلستان در آن زمان جز کاله و متصرفات پیش از نبرد کرِسی فتوحاتی در کیسه نداشت. انگلیسیها تنها در صورتی میتوانستند متصرفات خود را حفظ کنند که برای تأمین سپاه خود در خارج از کشور امکانات مالی مناسبی داشته باشند. با آغاز جنگ، حفظ سرزمینهایی که مردمانشان از آنها بیزار بودند دشوارتر هم شد. با برتری نظامی هم نمیتوانستند پشت حریفی را که از جنگ قاطع با آنان سر باز میزد به خاک برسانند. در اوت 1374، ادوارد پادشاه انگلستان برای آتشبس اعلام آمادگی کرد.
بهراستی هم زمان آتشبس برای هر دو طرف فرا رسیده بود. شارل پنجم مغزش را به کار گرفت و گِکلَن نقشههای جنگی نامتعارفش را. آن دو سرانجام به راهبردی رسیدند، اما نه برای افتخارآفرینی که سنت شهسواران بود، بلکه برای دستیابی به امتیازاتی که در دسترسشان قرار داشت. رویدادنگاران و تبلیغاتچیان کوشیدهاند گِکلَن را «دلاور دهم» و «شهسوار کامل» بنمایانند و کریستین دو پیزان، نویسندهی زندگینامهی شارل، با شرح هر فضیلتی پادشاه فرانسه را ستایش کرده است، جز به پاس خدمت واقعیاش: در واقع صفات غیرشهسوارانهی این دو انسان واقعبین بود که فرانسه را نجات داد. شارل بالاخره به هدف جنگی خود رسیده بود، اما به بهای ویرانی و فرسودگی کشور. او مدتی از مذاکره طفره رفت و سرانجام پذیرفت برای گفتوگوهای صلح نمایندگانی را به بروژ بفرستد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در آینهای در دوردست (قرن مصیبتبار چهاردهم) - قسمت بیست و دوم مطالعه نمایید.