کنت ساووآ که در تنگهای اردو زده بود، با نبردی دلاورانه توانست از موضع خود خارج شود و خود را در بولونیا به کوسی و هاکوود برساند. در ماه ژوییه، همه با هم بهسوی غرب پیشروی کردند. مزدوران در مودنا نیز دوباره مزاحم مردم شدند و پاپ، کموبیش اشکریزان، دست به دامان کوسی شد، چرا که مودنا یکی از اعضای اصلی اتحادیه پاپی بهشمار میرفت. در اوت 1373، نیروهای پاپ به پیاچنتسا رسیدند و شهر را محاصره کردند، اما آمادئوس ناگهان بیمار شد و لشکرکشی آنان رفتهرفته سستی گرفت. از اینجا به بعد بود که باران سیلآسا، حملات برنابو و نبود اشتیاق عمومی موج تهاجم را از رمق انداخت.
کوسی در مقام فرمانده نیرویی که در آن زمان یکسره از هم پاشیده و وا داده بود، برای جنگ پاپ آیندهی روشنی نمیدید. از همین رو، به این بهانه که دیری است همسر و فرزندانش را ندیده است و املاک و امور شخصیاش هم در فرانسهی جنگزده نیاز به توجه و مراقبت دارند، خواستار اجازهی بازگشت به وطن شد. گرگوری هم بزرگواری کرد و در روز بیستوسوم ژانویهی 1374، با ستایش دوباره از وفاداری، تعهد، قاطعیت، «نهایت صداقت» و فضایل دیگری که «خداوند در سرشت شما نهاده است»، به او اجازهی مرخصی داد. در واقع کوسی داشت مسئولیت خود را ترک میکرد و از همین رو شاید بتوان گفت این چاپلوسیها راهی بود برای جبران بیپولی پدر مقدس، زیرا طلب کوسی از خزانهی پاپ تا سالها بعد پرداخت نشد.
شاید انگیزهی دیگر کوسی برای عزیمت به وطن بازگشت «مرگ سیاه» بود که در سالهای 1373 – 1374 ایتالیا و جنوب فرانسه را فرا گرفت. تلاش جنگی گرگوری نیز بر اثر آن ناکام ماند. آمادئوس، که بیماری دلسردش کرده بود، صلح جداگانهای با گالیاتسو منعقد کرد و چون منافعش در پیِمونته تثبیت شد، پاپ را ترک گفت. گالیاتسو نیز بیم داشت که سیاستهای برنابو جز ویرانی حاصلی به بار نیاورد و از همین رو آمادهی جدایی از برادر بود. نوشتهاند برنابو از سازش با ساووآ چنان به خشم آمد که کوشید زن برادرش، بلانش، را بکشد، چرا که او را سببساز آن سازش میدانست. وی در ژوئن سال 1374 به ناگزیر صلحی موقت با پاپ منعقد کرد و توانست با رشوهدادن به رایزنان پاپ موادش را به سود خود تنظیم کند. نبرد برای هیچیک از حریفان ثمری نداشت، زیرا هیچکدام جز پاپ (که البته او هم نتوانست حرفش را به کرسی بنشاند) برای چیز مهمی نجنگیده بودند و جنگ، اگر آرمانی نداشته باشد، پیشبردش ناگوار و پرهزینه خواهد بود.
دومین ناکامی جان گالیاتسو او را متقاعد کرد که دیگر فرماندهی هیچ سپاهی را بهعهده نگیرد. گالیاتسوی جوان به لطف مهارت سیاسی خود توانست امپراتوری ویسکونتی را به اوج اقتدار برساند، اما همچنان افسرده باقی ماند، شاید به سبب ناتوانی از حکومت با نیرنگبازی و ددمنشی و نیز غم مصائب خانگی: پس از مرگ همسر و پسر نوزادش، پسربزرگ او در ده سالگی جان سپرد و پسر دومش در سیزده سالگی. بدین ترتیب، پدر سوگوار با دختری دوستداشتنی تنها ماند. دختری که او هم در نهایت سرنوشت تلخی یافت.
شهرهای طاعونزده موج سوم شیوع بیماری را بهتر از پیش مهار کردند، هرچند که نسبت به دفعات قبل شناخت بیشتری از آن نداشتند. در میلان، برنابو فرمان داد گرفتاران را در بیرون شهر رها کنند تا یا بمیرند یا بهبود یابند. هرکس که از بیماری مبتلا به طاعون مراقبت میکرد باید ده روز در قرنطینه به سر میبرد. کشیشها موظف شدند که اگر در نمازگزاران نشانهای از بیماری دیدند، موضوع را به هیئت ویژهای گزارش کنند و غفلت از این وظیفه ممکن بود با کیفر مرگ پاسخ گفته شود. هرکس مرض را به شهر میآورد اعدام و اموالش مصادره میشد. اهالی ونیز از توقف کشتیهای مظنون به طاعون در سواحل شهر جلوگیری میکردند، اما از آنجا که هنوز از نقش موش و کک در انتقال مرض آگاه نبودند، احتیاطهایشان مانع از انتقال بیماری نمیشد، هرچند در مسیر درست گام برمیداشتند. در پیاچنتسا که نقطهی پایان تلاش جنگی کوسی به شمار میرفت، نیمی از جمعیت فنا شد. طاعون در پیزا دو سال لنگر انداخت و بنابر گزارشها چهار پنجم کودکان را درو کرد. پرآوازهترین مرگِ 1374 بیشک مرگ پترارک در هفتادسالگی بود، البته نه از طاعون بلکه در کمال آرامش، نشسته بر صندلی خود، با سر و دستانی آرام گرفته بر کوهی از کتاب. دوست دیرینهی او بوکاچّو نیز یک سال بعد، تلخکام و ناخوش، از دنیا رفت.
در راینلاند، جنون رقص از نو ظهور کرد، بی آنکه به شیوع طاعون ارتباطی داشته باشد. آیا این رقصهای دیوانهوار نتیجهی بدبختی و بیخانمانی ناشی از سیلهای بهاری راین در آن سال بود یا نشانهی خودجوش روزگار پریشانی؟ تاریخ پاسخی بدین پرسش نمیدهد، اما رقصندگان خود شک نداشتند که شیاطین تسخیرشان کردهاند. آنها در خیابانها و کلیساها حلقههایی تشکیل میدادند، ساعتها به جستوجو و عربدهکشی مشغول میشدند و شیاطین را به اسم صدا میزدند تا دست از آزارشان بردارند. گاه نیز نعرهزنان میگفتند عیسی مسیح یا مریم عذرا یا گشایش درهای آسمان را به چشم میبینند. وقتی از رقص و فریاد خسته میشدند، بر زمین میغلتیدند و ضجه میزدند، انگار که دردی جانکاه میکشند. رقصندگان هلند و فلاندر تاجی از گل بر سر مینهادند و همچون تازیانهزنان دستههای انبوه به راه میانداختند. اغلبشان از فقرا بودند – برزگران، صنعتگران، خدمتکاران، گدایان و بیش از همه زنان، خصوصاً زنان بیشوهر. گاهی لهوولعب نیز به دنبال رقص میآمد، اما فکر و ذکر همه تسخیر شیاطین بود. در دوران مصیبت، مردم حضور شیطان را بهخوبی احساس میکردند. به گمان آنان، چیزی که بیشک بر تأثیر شیطان در جامعه گواهی میداد گرایش به پوشیدن کفش نوک تیز بود، پایافزار بدنامی که تقبیح آن را بسیار از واعظان شنیده بودند. مردم بروز اندکی دیوانگی در این بازیگوشی را نیز نشانهای از دخالت شیطان میشمردند.
رقصندگان نیز مانند تازیانهزنان از روحانیان نفرت داشتند. کشیشان، مشتاق سرکوب جنونی که جایگاهشان را تهدید میکرد، پیش چشم مردمی که حضور شیاطین را احساس میکردند دست به عملیات تسخیر ارواح شیطانی میزدند و در خیابان و کلیسا برای گرفتاران مراسم دعا برگزار میکردند. جنون ظرف یک سال فروکش کرد، اما تا دو قرن پس از آن نیز گاه دوباره رخ مینمود. علت جنون هرچه که بود، از تسلیم بیش از پیش به ماوراءالطبیعه حکایت میکرد. پاپ هم این نکته را دریافت. در اوت سال 1374، گرگوری یازدهم اعلام کرد دستگاه تفتیش عقاید حق دارد در دادگاههای جادوگری، که تا آن زمان جرمی عادی به شمار میرفت، دخالت کند. در آن زمان معتقد بودند جادوگران به دستیاری شیاطین مرتکب سحر و جادو میشوند و از همین رو پاپ مدعی شد که این جرم در حوزهی صلاحیت کلیسا قرار میگیرد.
کوسی پس از بازگشت به خانه پی برد که میهنش برای نخستین بار طی آن جنگ سیساله در موضع قدرت قرار گرفته است. فرانسه اکنون شاهی داشت که اگر از اصول فرماندهی جنگی چیزی نمیدانست، در عوض رهبری بود مصمم با یک هدف جنگی مشخص: بازپسگیری سزمینهایش. در مدتی که کوسی در ایتالیا به سر میبرد، انگلستان بیشترِ متصرفات و نیز سه فرمانده بزرگ خود را از دست داده بود: سِر جان چَنداس، کاپتال دو بوش و پرنس سیاه. اگر کوسی در دورهی بازپسگیری سرزمینها از انگلستان در فرانسه حضور داشت، شاید بهجای اینکه بهسبب وصلت با انگلیسیها بیطرف بماند، همان نقش عمدهای را بهعهده میگرفت که گِکلَن ایفا کرده بود. شارل پنجم همیشه در پی دوستی با اربابان بزرگی بود که به حمایتشان نیاز داشت و در همین راستا بسیار کوشید او را با خود همراه کند. میگفتند لقب sire de Coucy (عالیجنابِ کوسی) در نزد مردم رتبهای است «به بلندی رتبهی شاه یا شاهزاده.»
در پاریس، آنگران را یکراست به دربار بردند و، پس از پذیرایی، شاه اخبار جنگ پاپ را از او جویا شد. کوسی سپس به خانه نزد همسرش شتافت. به قول فروآسار، «آن دو دیدار با شکوهی داشتند و جز این هم نمیتوانست باشد، چه دیرزمانی بود که یکدیگر را ندیده بودند». مدتی بعد، افتخار دیگری نصیب کوسی شد: در نوامبر سال 1374، شارل پنجم مقام «مارشال فرانسه» را به او پیشنهاد کرد و شهسواری که پرچم شاه را در دست داشت نشان مارشالی را برایش آورد. اما کوسی که هنوز به انگلستان نیز متعهد بود، به ناچار این پیشنهاد شاهانه را رد کرد. با این همه، شاه مدتی پیش از این پیشنهاد، یعنی در چهارم اوت، یک مستمری سالانهی ششهزار فرانکی برایش تعیین کرده بود که هزار فرانک اولش در نوامبر به دست کوسی رسید.
ترک فرانسه و عدم شرکت در جنگ و اصرار کوسی بر حفظ بیطرفی نه تنها نام او را لکهدار نکرد، بلکه در چشم هر دو حریف همچون نقطهی اوج شرافت نمود یافت و البته املاک او را نیز از دستبرد انگلیسیها مصون داشت. در یورش نولز به پیکاردی در سال 1370، «ملک ارباب کوسی در امان ماند. همچنین هر مرد و زنی که میگفت به ارباب کوسی تعلق دارد حتی یک پنی هم زیان نمیدید.» اگر اموال کسی چپاول میشد و بعد کاشف به عمل میآمد که از رعایای کوسی بوده است، غرامتی دو چندان به وی میدادند. شوالیه دوشَن، شهسوار فرانسوی، با آگاهی از این مصونیت، ناجوانمردانه با پرچم کوسی به نبرد جانانهای رفت که در سال 1373 در پیکاردی درگرفت. انگلیسیها با دیدن پرچم مات و مبهوت ماندند و گفتند: «مگر میشود ارباب کوسی، که باید دوست ما باشد، سرباز به جنگ ما بفرستد؟» با این همه، آنها چنان به شرافت وی اطمینان داشتند که فریب پرچم را نخوردند و هیچ اقدام تلافیجویانهای علیه ملک او انجام ندادند: «نه آتش زدند و نه ویران کردند.»
نقشهی شارل این بود که با پرهیز از کارزار بزرگ صرفاً به نقاط آسیبپذیر دشمن ضربات پراکندهای وارد کند و تا جایی که ممکن است به آکیتن فشار وارد آورد. او در سال 1396، برای آنکه دوستی کاستیل را بازیابد، گِکلَن را به اسپانیا بازگرداند و پیروزی بزرگی به دست آورد. دو برادر ناتنی، انریکه و پدرو، در «کارزار درندهخویانهی عظیمی» در نزدیکی تولِدو «نعرهزنان» و تبرزینکوبان به جان هم افتادند. سرانجام پدرو شکست خورد و گرفتار شد. فروآسار همیشه روایت نجیبانه را ترجیح میدهد، اما به نوشتهی یک رویدادنگار اسپانیایی (که احتمالاً آگاهی بیشتری از نبرد داشته)، اسارت پدرو چندان هم شرافتمندانه رخ نداده است. وی پس از آنکه در چنبر محاصره به دام افتاد، به گِکلَن پیشنهاد کرد در ازای شش تیول و دویستهزار دوبلای طلا [سکهی طلای رایج در اسپانیا]، او را به جای امنی برساند. بِرتران در ظاهر پذیرفت، اما شاه را پنهانی از معرکه بیرون برد و به انریکه تحویل داد. چون پدرو با برادر ناتنی خود روبهرو شد، ناگهان «دست به خنجر برد» و اگر شهسوار فرانسویِ هشیاری پایش را نکشیده و او را نقش زمین نکرده بود، «با ضربهای کاری جانش را میستاند.» انریکه با دشنهی خویش او را از پا درآورد و اورنگ پادشاهی را پس گرفت.
در نتیجهی این نبرد، نیروی دریایی ارزشمند کاستیل باز به خدمت فرانسه درآمد و انگلیسیها نیز دوباره به دام وحشت از حملاتی افتادند که تلاشهایشان در آن سوی دریا را ناکام میگذاشت. از اینجا به بعد، انگلیسیها پیاپی بد آوردند. پرنس سیاه بر اثر اسهالخونی واگیرداری که بین انگلیسیها و گاسکُنها شیوع یافته بود زمینگیر شد و سپس، با ریشخند بیرحمانهی تقدیر، استسقا گرفت و تمام بدنش ورم کرد. وی «به چنان حال نزاری افتاد که دیگر نمیتوانست بر اسب بنشیند.» مدتی بعد، سنگینتر و ناتوانتر شد و یکسره به اسارت بستر درآمد. برای او، آن خدای جنگ و مرد عمل که غروری وصفناپذیر داشت، زمینگیرشدن از آن بیماری شرمآور در سیوهشت سالگی دیوانهکننده بود، خاصه از آن رو که وضع موقعیت تحت فرماندهیاش روزبهروز بدتر میشد. اما تقدیر بازیهای دیگری هم در آستین داشت: پرنس هنوز خشمگین و بدخلق در بستر بیماری افتاده و فاجعه هنوز به فرجامش نرسیده بود که بدبیاری بعدی چنگ در گریبان انگلیسیها زد.
* استسقا: عطشی که حتی با نوشیدن بسی آب هم بر طرف نشود.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در آینهای در دوردست (قرن مصیبتبار چهاردهم) - قسمت بیست و یکم مطالعه نمایید.