به استناد عفونامههایی که پس از واقعه صادر شد، برخی از بورژواها – از جمله قصاب، بشکهساز، سورچی، سرپاسبان، مأمور دولت و کشیش – به طور انفرادی در اعمال ژاکها و بهویژه در غارت اموال مردم همکاری کرده بودند. عفونامهها حتی از خود نجبا نیز نام میبردند، اما روشن نیست که آنها بنابر اعتقادات خویش چنین کردهاند یا صرفاً به قصد چپاول یا تفریح یا از سر ناچاری. شهسواران و سپرداران و روحانیانی که به رهبری دستههای دهقانان متهم میشدند همواره ادعا میکردند برای حفظ جان خود ناگزیر از همکاری با آنها شدهاند. شاید هم راست میگفتند، زیرا ژاکها عمیقاً جای خالی یک رهبر نظامی را در میان خود حس میکردند.
سردستههای شورشیان تسلط چندانی بر آنان نداشتند. در واربِری، وقتی یک سردسته از حملهای بازگشت و یک سپردار و خانوادهاش را اسیر آورد، مردم شهر دورهاش کردند و فریادهای «مرگ بر سپردار» سر دادند. سردسته به التماس افتاد که «به خاطر خدا، آقایان! از این کار منصرف شوید، وگرنه جنایت کردهاید.» او هنوز کشتن یک نجیبزاده را کار زشتی میدانست، اما آن جماعت چنین نمیپنداشت. آنها بیدرنگ سر سپردار را از تن جدا کردند.
سرانجام تب هجوم به املاک زمینداران به همه جا سرایت کرد. در چنین شرایطی، اگر کسی از ژاکها میپرسید چرا دست به این کارها میزنند، پاسخ میدادند: «نمیدانیم، اما میبینیم که دیگران چنین میکنند و میخواهند نسل اعیان و اشراف را از روی زمین برکنند، چنان که احدی از آنها برجای نماند.» آیا دهقانان به راستی رؤیای جهانی تهی از اشراف را در سر میپروراندند؟ خواه چنین بود و خواه نه، زمینداران خود میپنداشتند که دهقانان چنین رؤیایی در سر دارند و در نتیجه هُرم تیغ سوزان نیستی را بر مهرهی گردن خود احساس میکردند. از همین رو دستخوش هراسی غریب شدند، همان هراسی که خروش تودهی مردم در دلها میافکند. نجیبزادگانِ وحشتزده سرانجام دست کمک به سوی فلاندر، اِنو و برابان دراز کردند.
در لحظهای سرنوشتساز برای مارسل، خشم قیام ژاکری حربهی دیگری برای وی فراهم آورد. او نیز با انتخابی مرگبار چنگ در آن زد و بدین ترتیب حمایت طبقهی زمیندار را از دست داد. به تحریک او، املاک مستشاران منفور شاه آماج حملهی گروهی از ژاکها قرار گرفت، دستهای که دو تاجر پایتختنشین آن را در حومهی پاریس سازمان داده بودند. املاک پییر دُرژمان، پردهدار شاه، و سیمون دوبوسی و روبر دو لوریس، که سابقهی اختلاس هم داشتند، تاراج و ویران شد. نیرویی مشترک از بورژواها و ژاکها به قلعهی اِرمنونویل، یکی از هدایای فراوان شاه به روبر دو لوریس، ریختند و مالکش را به دام انداختند. شورشیان او را واداشتند در برابر دشمنانش زانو بزند، از «اعیان و اشراف» بیزاری جوید و به کمون پاریس سوگند وفاداری بخورد.
مارسل به قتل و غارت تن داده و پا در راه خطرناکی نهاده بود. دستهی یاغیان پاریسی خانوادهی شاه در مو را هدف گرفت. آنها بر ساحل رود مارن پیش میرفتند و دستههای دیگری از ژاکها نیز بدان میپیوستند، چنان که سرانجام آن گروه کوچک به لشکری انبوه بدل شد و در روز نهم ژوئن، با نیرویی بیش از «نُه هزار ارادهی عظیم برای شرارت»، به مو رسید. همسر و خواهر و دختر نوزاد دوفَن و کموبیش سیصد زن و کودک دیگر که در قلعهای مشهور به «بازار مو» ساکن بودند و جز گروه کوچکی از نجیبزادگان و شهسواران نگهبانی نداشتند، از چشمانداز تجاوز و مرگ به وحشت افتادند. شهردار و قضات مو که به دوفَن سوگند وفاداری خورده و عهد کرده بودند مانع از هرگونه «هتک حرمت» به خانوادهاش شوند، در برابر مهاجمان به زانو درآمدند. مردم شهر، از ترس یا به قصد خوشخدمتی، دروازهها را گشودند و برای مهاجمان در خیابانها میز چیدند، سفرههایی رنگین با نان و گوشت و شراب و دستمال سفره. ژاکها عادت داشتند حین نزدیکشدن به هر شهری پیغام بفرستند که اهالی باید از آنها پذیرایی کنند. سرانجام جمعیت هولناک به شهر ریخت. «عربدههای وحشیانه» خیابانها را برداشت و (به نوشتهی رویدادنگاران) لرزه بر اندام بانوان قلعه انداخت.
در همین لحظه، رگ غیرت مرام شهسواری جنبید: دو سلحشور نامدار، کاپتال دو بوش و گاستون فِبوس، کنتِ فوآ، به نجات بیپناهان شتافتند. یکی از آنها با انگلستان بیعت کرده بود و دیگری با فرانسه، اما آن دو خویشانی بودند که با هم از یک «جنگ صلیبی» در پروس بر میگشتند. آنها پس از آتشبس پواتیه به پروس رفته بودند تا همچنان خود را به جنگ مشغول دارند. هیچیک از آنها به خاندان والوآ مهری نداشت، اما نجات بانویی گرفتار در دام خطر آرمان تمام شهسواران به شمار میرفت. وانگهی، آن دو هنوز دچار تب ژاکهراسی نشده بودند، همان تبی که تمام شمالیها را فلج کرده بود. آنها لکهی ننگ پواتیه را نیز بر دامان نداشتند. وقتی خبر بهخطرافتادن مو به گوش دو شهسوار رسید، بیدرنگ با چهل نیزه (صد و بیست نفر) بدانسو شتافتند و در همان روزی که ژاکها وارد شهر شدند، به بازار مو رسیدند. قلعه با برجوباروی خویش در باریکهای میان رودخانه و یک آبراه قد برافراشته بود و با پلی به شهر وصل میشد.
کاپتال و کنت، پیشاپیش بیستوپنج شهسوار زرهپوش که پرچمهایی سیمین و لاجوردین و آراسته به نقش ستاره و سوسن و شیر نشسته در دست داشتند، از دروازه عبور کردند و قدم بر پل نهادند. ژاکها نابخردانه در تنگنای روی پل، که بهرهگیری از برتری عددی در آن محال بود، وارد نبرد شدند. شهسواران شمشیر کشیدند و گوشت را با آهن از هم دریدند و از کشته پشته ساختند و پشتهها را به رودخانه ریختند. حریفان از پل عقب نشستند و راه را برای کشتار بیشتر باز کردند. بهرغم چند درگیری تنبهتن، «رعیتهای آفتابسوختهی ریزنقش و نامجهز» یارای ایستادگی در برابر نیزهها و تبرزینهای جنگاوران زرهپوش را نداشتند. آنها سراسیمه گریختند و همه سلاخی شدند. شهسواران شتابان اسب تاختند و خروشان خون ریختند و آنقدر آنان را همچون حیوانات کشتار کردند که سرانجام خود خسته شدند.
آماری که رویدادنگاران از کشتهها به دست میدهند «چند هزار نفر» است که غیرممکن به نظر میرسد، اما از تلفاتی هولناک خبر میدهد. فراریان را تا بیرون شهر نیز تعقیب کردند و به قتلعام آنان ادامه دادند. از شهسواران، تنها چندتن جان باختند که یکیشان بر اثر اصابت تیری به چشمش از پا درآمد. خشم آنها، که پیاپی تغذیه میشد و پروبال میگرفت، همچون پتکی بر سر شهر فرود آمد و انتقامجویانه آن را به باد تاراج و به دَم آتش داد. خانهها و حتی کلیساها نیز تاراج شد و هرچه که ارزشی داشت به یغما رفت. شهسواران خشمگین شهردار را به دار آویختند، بسیاری از شهروندان را کشتند، جمعی را زندانی کردند و عدهای را در خانههایشان سوزاندند. مو دو هفتهی تمام در آتش میسوخت. حتی پس از آن نیز شهر را به جرم خیانت از استقلالِ اجتماعیاش محروم کردند.
مو به نقطهی عطف این ماجرا بدل شد. اشراف منطقه از شکست شورشیان در مو روحیه گرفتند و دست به تخریب روستاهای اطراف زدند و (به نوشتهی ژان دو وُنِت) خساراتی به فرانسه زدند که انگلیسیها نزده بودند. پس از آن بود که سرکوب ژاکری آغاز شد و سرنگونی مارسل را نیز به دنبال آورد.
کار سرکوبی قیام را شارل دو ناوار در پیکاردی و بووه آغاز کرد: نجبای حزبش چنین خواسته بودند. آنها به سراغش رفتند و گفتند: «اگر این جماعتی که ژاکها نام گرفتهاند چندی به همینسان ادامه دهند، اشراف را خانهخراب و همهچیز را نابود خواهند کرد.» بنابراین او که خود از بزرگترین نجیبزادگان جهان است، نباید دست روی دست بگذارد تا نسلش را براندازند.
بدین ترتیب، شارل که میدانست تنها با پشتیبانی اشراف میتواند سلطنت یا قدرت دلخواه خویش را به دست آورد، قانع شد و با نیرویی چند صد نفره، از جمله شامل «بارون دو کوسی»، به میدان پیکار با ژاکها شتافت که تحت فرماندهی گیوم کال در کلرمون گرد آمده بودند. کال هوشمندانه فرمان داد افرادش، که چند هزار نفری میشدند، راه پاریس را در پیش گیرند تا از یاری و پشتیبانی مردم پاریس برخوردار شوند، اما ژاکها که تشنهی جنگ بودند، فرمانش را نپذیرفتند. کال ناگزیر آنان را به شکل معمول در سه گردان آراست: دو گردان به رهبری کمانداران، که هم به کمان کوتاه و هم به کمان بلند مجهز بودند، پشت ردیفی از گاریها مستقر شدند و کار پشتیبانی را نیز گردان سوم به عهده گرفت، گردانی شامل ششصد سوار، فاقد اسبهای مناسب و بسیاری حتی بدون اسلحه.
دهقانان با رجزخوانی و شیپورنوازی و پرچمهای مندرس به جنگ دشمن رفتند. ناوار از مقاومت متشکل آنان به حیرت افتاد و از در نیرنگ و دورویی درآمد. وی کال را به مذاکره فراخواند و از آنجا که این دعوتی شاهانه بود، گویا کال فریب خورد. ظاهراً چنین پنداشت که در نبردی مبتنی بر اصول شهسواری میجنگد و از همینرو بدون محافظ راهی مذاکره شد. دشمن نجیبزاده فرمان داد او را دستگیر کردند و به زنجیر کشیدند. ژاکها که رهبرشان با نیرنگی چنین ساده و تحقیرآمیز به دام افتاده بود، اعتماد به نفس و امید به پیروزی را از دست دادند و به محض حملهی اشراف بسان همقطارانشان در مو تسلیم شدند و تن به کشتار سپردند. تنها چند تنی که لابهلای بوتهها پنهان شده بودند از گزند شمشیر سواران جستوجوگر در امان ماندند. روستاهای اطراف نیز گریختگان را گرفتند و آنها را به نجبا تحویل دادند. ناوار و سوارانش در نقاط دیگر به حملات خود ادامه دادند، «سه هزار» دهقان دیگر را کشتند و سیصد تن از آنها را در دِیری که به آنها پناه داده بود به آتش کشیدند. چنانکه در گزارشها آمده است، شارل دو ناوار برای تکمیل پیروزیاش فرمان داد تاجی از آهن گداخته بر سر گیوم کال نهادند، او را بهسخره شاه ژاکها نامیدند و سپس سر از تنش جدا کردند.
این سرکوب وحشیانه همچنان که شمال کشور را در مینوردید، ناگاه رهبر سرکوبگر تازهای یافت که قلمروش در کانون توفان قرار گرفته بود: آنگران دو کوسی. فروآسار مینویسد ژاکها دیگر کمر راست نکردند، زیرا «ارباب کوسی جوان گروه بزرگی از نجیبزادگان را گرد آورد و آنها هرجا که شورشیان را یافتند، بدون رحم و مروت نابودشان کردند.» کوسی جوان توانسته بود رهبری گروهی از نجبا را به دست بگیرد و این از شخصیت استوار و نیرومند او حکایت میکند، اما بیش از این چیزی گفته نشده است. تاریخ نورماندی و کتابهای دیگر نیز گزارشهایی از او دارند:
وی در روستاها و آبادیها دهقانان یاغی را شکار میکرده و آنان را از درخت میآویخته و همسایهاش، کنت دو روسی، نیز آنها را به چارچوب درِ کلبههایشان آویزان میکرده است. دِنیفله، مورخ روحانی قرن نوزدهم، با بیانی مطمئن اطلاعات ما را در اینباره قوام میبخشد: «در اصل آنگران هفتم، ارباب جوان کوسی، بود که در رأس اشراف قلمرو خود کار براندازی ژاکها را به سرانجام رساند.»
خونی که مو به زمین ریخت جان تازهای به اشراف منطقه بخشید و آنها در ناحیهای بین رودهای سن و مارن کار ژاکریها را یکسره کردند. «بر سر روستاها و آبادیها خراب شدند و همه را به آتش کشیدند و دهقانان بینوا را در خانهها و کشتزارها و تاکستانها و جنگلها دنبال کردند و همهشان را بیشرمانه کشتند.» تا بیستوچهارم ژوئن 1358، «بیست هزار» ژاک به قتل رسیده و روستاها به بیابان برهوت بدل شده بودند.
قیام بیهوده، بهرغم سایهی بلندش، تنها کمتر از یک ماه دوام آورد، یک ماهی که دو هفتهاش به سرکوب شورشیان گذشت. نه چیزی به دست آمد و نه چیزی عوض شد. تنها عدهای کشته شدند. همچون هر خیزش دیگری در سدهی چهاردهم، به محض آنکه فرمانروایان بر ترس خود چیره شدند، به زور فولاد و امتیاز سواره بر پیاده و فرودستی روانشناختی شورشیان بر شورش فائق آمدند. زمینداران که پیش از آن نیز بر اثر طاعون با کمبود نیروی کار روبهرو بودند، اجازه دادند حس انتقامجویی بر منافع اقتصادیشان بچربد، بی آنکه پروای پیامدهای کار خود را داشته باشند.
یک ماه بعد، مناقشهی پاریس نیز به اوج خود رسید و پایان گرفت. از فردای نبرد پواتیه، مارسل مردانش را به کار بلندکردن دیوارها، استحکام دروازهها و ساخت خندق و سنگر واداشته بود. حالا پایتخت، یکسره محصور و مجهز، به کلید قدرت بدل شده بود. نایبالسلطنه، همراه با نجیبزادگانی که به وی پیوسته بودند، در ونسان در حومهی پاریس مستقر شده بود و در پی راهی برای ورود به شهر میگشت؛ مارسل که همهچیز را رها کرده بود میخواست به هر قیمتی بر نایبالسلطنه چیره شود، قصد داشت پایتخت را تسلیم شارل دو ناوار کند، حال آنکه ناوار موذیانه مشغول مذاکره با هر دو طرف بود و با نیروهای ناواری و انگلیسی مستقر در بیرون شهر نیز تماسهایی داشت.
مارسل در میدان گرِو اجتماعی عمومی برای شارل تشکیل داد و شاه ناوار خطاب به جمعیت گفت: «اگر مادرم مرد بود، من پادشاه فرانسه میشدم.» گماشتگانی در میان جمعیت با فریادهای «ناوار، ناوار» به او پاسخ دادند، اغلب مردم از این خیانت به شگفت آمده و خاموش بودند. با این همه، شارل به لطف تأیید اقلیت به مقام فرمانده نظامی پاریس انتخاب شد. پذیرش این مقام تفویضشده از طرف مردم به ناخشنودی بسیاری از اشراف هوادارش انجامید، چرا که آنان به «ضدیت با ثروتمندان» تمایلی نداشتند. احتمالاً در همین زمان بود که آنگران دو کوسی از حزب ناوار برید، زیرا اندکی بعد در صف مخالفان وی ظاهر شد.
مارسل نیز بر زمین سستی ایستاده بود که همچون یخپارهای شناور در رودخانه رفته رفته آب میشد. همدستی او با ژاکها بسیاری از «شهرهای خوب» را به هراس انداخت و، مهمتر از آن، حتی قشر بالایی بورژوازی شهر خودش را هم از او گریزاند. در آن هرجومرج و تنگنای کمبود کالا و آشفتگی اوضاع اقتصادی، بورژواها به نحو مذبوحانهای به یک حکومت مقتدر نیاز داشتند و معتقد بودند نایبالسلطنه تنها پاسخگوی این نیاز است. چیزی نمانده بود پاریس به جناحهای متخاصم تقسیم شود: گروهی خواستار آن بودند تا آخرین لحظه زیر پرچم مارسل مبارزه کنند، دستهای از عزل ناوار حمایت میکردند، جمعی خواهان پذیرش نایبالسلطنه بودند و همه از انگلیسیها نفرت داشتند، زیرا آنها هر روز نواحی اطراف شهر را بیرحمانه تاراج میکردند. مارسل رفتهرفته حامیانش را از دست میداد و آشکارا به نیروی مسلح خود وابستهتر میشد. در روز بیستودوم ژوییه، او اجازه داد شارل دو ناوار دستهای سرباز انگلیسی را به درون شهر بیاورد و با این کار همه را به خشم آورد. پاریسیهای خشمناک و مسلح به سوی آنان حملهور شدند و برای نجات جانشان جز حبسکردن آنها در قلعهی لوور چارهای نماند.
در این میان، بورژوازی ثروتمند بیم آن داشت که اگر شهر تسلیم نشود و نایبالسلطنه شهر را به قهر بگیرد، خشک و ترِ شهرنشینان به یکسان در آتش کیفر و غارت بسوزد. اما آنها نتوانستند مارسل را به تسلیم شهر راضی کنند و با این باور که «کشتن بهتر از کشتهشدن است»، درصدد قتل وی برآمدند. در آشفتهبازار توطئهها و دشمنیها و رویدادهای توضیحناپذیر، به آسانی میشد زمزمهی خیانت رئیس صنف را بر سر زبانها انداخت.
روز سیویکم ژوئیه ختم غائله بود. مارسل به نگهبانان پورت سندُنی (دروازهی سندُنی) فرمان داد کلیدهای دروازه را به سرداران نیروی شاهِ ناوار تحویل دهند. نگهبانان از فرمان او سر تافتند و فریاد خیانت سر دادند. شمشیرها از نیام بیرون آمد و پارچهفروشی به نام ژان مِیار، که گویا پیشاپیش منتظر چنین لحظهای بود، پرچم سلطنت را برافراشت و بر اسب نشست و فریادزنان شعار جنگی «مُنژوآ – سندُنی!» را بر زبان آورد. جمعی هم صدا را در صدای او انداختند و زدوخوردی درگرفت و شیپور آشوب به صدا درآمد. مارسل راهی پورت سنتآنتوان در آن سوی شهر شد، باز فرمان داد کلیدها را به نظامیان بدهند و باز با مقاومت نگهبانان روبهرو شد. این بار کسی که در برابرش ایستاد پییر دِزِسار، شهسوار بورژوا، بود که هم با مِیار و هم با مارسل نسبت سببی داشت. نگهبانان سنتآنتوان بر سر مارسل ریختند و او را نقش بر زمین کردند. لحظاتی بعد، وقتی سلاحهای خونین کنار رفتند و هیاهو فرو نشست، پیکر بیجان و لگدکوبشدهی اتیین مارسل در خیابان افتاده بود.
دو همراه او را نیز کشتند و چند نفر از اعضای حزبش را هم لخت کردند و تازیانه زدند و برهنه پای دیوار شهر رهایشان کردند. «سپس مردم به جستوجوی دیگران رفتند تا با آنان نیز چنین کنند.» گروهی دیگر از طرفداران رئیس صنف را هم کشتند و عریان در خیابان ریختند. شارل دو ناوار به سندُنی گریخت و جناح وفادار به خاندان والوآ رشتهی امور را در دست گرفت و دو روز بعد، دوم اوت 1358، دروازههای پاریس را به روی نایبالسلطنه گشود.
شارل بیدرنگ فرمان عفو مردم پاریس را صادر کرد. تنها یاران نزدیک مارسل و ناوار اعدام یا اخراج شدند و اموالشان نیز به اعضای حزب نایبالسلطنه تحویل داده شد. اما روح باشلقهای سرخابی هنوز چنان بر جو چیره بود که تظاهرات خشمآلودی برانگیخت و بازداشت جمعی دیگر از هواداران مارسل را به دنبال آورد. وضع وخیم و خطرناکی بود. روز دهم اوت، نایبالسلطنه عفو عمومی اعلام کرد و از اشراف و دهقانان خواست یکدیگر را ببخشند تا کار کشت زمینها و حمل محصولات به شهر امکانپذیر شود. نابودی ژاکها اکنون آشکارا به چشم میآمد.
با مرگ مارسل، جنبش اصلاحات عقیم شد و از آرمان «کشورداری نیکو» جز نامی در یادها چیزی به جا نماند. پس از آرتِوِلده و ریِنتسی، مارسل سومین رهبر قیام بورژوازی طی ده دوازده سال گذشته بود که به دست پیروان خود کشته میشد. روی هم رفته میتوان گفت که فرانسویان هنوز آمادگی محدودکردن نهاد سلطنت را نداشتند. از همین رو گناه تمام مشکلات خود – اعم از مالیات سنگین، حکومت ریاکار، کاهش ارزش پول، شکستهای نظامی، دستههای راهزن و وضع خراب کشور – را به گردن مستشاران خبیث شاه و اشراف فرومایه میانداختند، نه خود شاه که دلاورانه در پواتیه جنگیده بود و نه حتی دوفَن. از گور مارسل هیچ جنبش سیاسیای برنخاست. مجلس طبقات دیگر برای تشکیل جلسه به ارادهی خود اختیاری نداشت و مواد «فرمان کبیر» نیز تا حدود زیادی (هرچند نه کاملاً) از اعتبار افتاد. بدین ترتیب تاریخ دست سلطنت را باز گذاشت تا چند صباح دیگر نیز به حکومت مطلق ادامه دهد.
حال نایبالسلطنه پاریس را در اختیار داشت، اما هنوز در محاصرهی دشمنان بود. شارل ناوار از سندُنی اعلام کرد که سر از اطاعت شارل کشیده است و باز با شاه ادوارد پیمان بست. حملات اعلامنشدهی دستههای ناواری و همپیمانان انگلیسیشان به شکلی «جانخراش و سنگدلانه» شدت یافت، گروههای مختلف، هریک جدا از دیگران، به مقابلهبهمثل پرداختند، نبردها و حملات محلی سراسر کشور را فرا گرفت، قلعهها به محاصره افتادند و روستاها در آتش سوختند. در گیرودار این آشوب، «ارباب کوسیِ جوان با احتیاط از قلعه و قلمرو خود مراقبت میکرد» و دو جنگاور سهمگین نیز او را یاری میکردند. یکی از آنها سرپرست پیشینش، ماتیو دو روآ، بود که یک بار کل فوج انگلیسی سیصد نفرهای را یکجا به تسلیم واداشته و به اسارت گرفته بود. دیگری شانوآن دو روبرسار نام داشت و والی قلمرو کوسی به شمار میرفت، «شهسواری سرسخت و دلاور که انگلیسیها و ناواریها از هیچکس به اندازهی او نمیهراسیدند، چه بارها در پیشان اسب تاخته بود.»
شاهکار خود آنگران انهدام قلعهی اسقف روبر لوکُک بود که میکوشید لان را به اردوگاه شارل دو ناوار ملحق کند. جزئیات این پیروزی در جایی ثبت نشده است و تنها همینقدر میدانیم که ارباب کوسی «از اسقف نامبرده بیزار بود». گذشته از آن، آنگران با پرداخت حقوق به سربازانش و انتقال همهی رعایا به داخل قلعه توانست راهزنان را مهار کند، هرچند در تصرف قلعه کنت دو روسی در همسایگیاش نیز توفیق یافت و بدینترتیب در منطقه «کمبود بسیاری» به بار آورد. زمینها کشت نشده مانده و روستاها خاکستر شده بودند. قحطی در کمین فرانسه بود.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در آینهای در دوردست (قرن مصیبتبار چهاردهم) - قسمت هفدهم مطالعه نمایید.