اثاثیهی خانهی گروه میانحال از این قرار بود: تختخواب برای همهی اعضای خانواده، یک میز و یک نیمکت، یک صندوق، قفسه، کمد، ظروف آهنی و حلبی، کاسه و کوزهی سفالی، سبدهای دستباف، سطل و تغار چوبی و ابزار کشاورزی. خانهها یک طبقه بودند، با چارچوبی چوبین و بامی پوشالی و دیوارهایی ساخته از کاهگل و قلوهسنگ. بیشتر خانهها درهای هلندی داشتند که کار ورود نور و خروج دود را آسان میکرد (درهایی که دو نیمه بالا و پایین آنها جدا از هم باز و بسته میشوند). برخی از آنها پنجرههای کوچکی هم داشتند و در بهترین خانهها دودکش در داخل دیوار کار گذاشته میشد. امید به زندگی زیاد نبود، چون بلایای بسیاری تندرستی دهقانان را تهدید میکرد: کار سخت، آفتاب سوختگی، اسهال خونی، سل، سینه پهلو، تنگی نفس، فساد دندان و بیماری پوستی وحشتناکی مشهور به «آتش سنت آنتونی» که رگها را تنگ میکرد (البته در آن زمان این نکته را نمیدانستند) و همچون «آتشی ناپیدا» اندامی را میسوزاند و آن را از بدن جدا میساخت. این بیماری، که امروزه گونهای از آن را اِریسیپِلاس و گونهی دیگرش را اِرگو مینامند، از کپکی سمّی ناشی میشد که زمستانها بر نان جو بیات رشد میکرد.
ممکن بود اقلیت مرفهی یافت شود که اعضایش شصت تا هشتاد جریب زمین داشته باشند، به اضافهی اسبهای کاری و گاو و گوسفند و خوک و اندوختههای پشم و پوست و کنف و گندم و جو و ذرت و قایق و تور ماهیگیری و یک تاکستان و یک پشته هیزم و ظروف مسی و نقرهای و شیشهای. خانههای این دسته از دهقانان که خانهی دهقان ثروتمندی در نورماندی نمونهای از آنها به شمار میرفت، دو تشک پَر داشت، یک تختخواب چوبی، نیز سه میز، چهار ماهیتابه، دو قابلمه و چند ظرف دیگر، هشت ملافه، دو رومیزی، یک حوله، یک دستمال، یک فانوس، دو تغار برای لگدکردن انگور، دو بشکه، دو خمره، یک گاری، یک خیش، دو چنگک، یک بیل، دو کجبیل، دو داس دستهبلند، یک داس دستهکوتاه، سه افسار و یک پالان. نوشتهاند برخی از دهقانان ثروتمند یک دوجین کارگر داشتند و جهیزیهی دخترانشان تشکیل میشد از پنجاه فلورین طلا، یک جبهی خزدار و روتختی پوستی.
اما دهقانی به تودهی مردم نزدیکتر بود که در قصهی فرانسوی مِرلن مِرلو مینالید: «هیهات! بر سر منی که حتی یک روز هم استراحت ندارم چه خواهد آمد؟ گمان نکنم هرگز روی آسایش را ببینم.... ساعتی که رعیت (ویلیِن) به دنیا میآید ساعت سختی است. لحظهای که او به دنیا میآید، رنج هم با او زاده میشود.» فرزندانش گرسنگی میکشند و دستانشان را به سوی وی دراز میکنند و خوراکی میخواهند. همسرش نیز او را نانآوری نالایق میداند و به باد سرزنشش میگیرد. «و منِ نگونبخت به خروس بارانخوردهای با کاکل آویزان میمانم یا به سگی تیپا خورده.»
نگاه تحقیرآمیز دیگر طبقات به دهقانان نیز یکی از دردهای بزرگ این طبقه به شمار میرفت. از چند سخن دلسوزانهی انگشتشمار که بگذریم، اغلب حکایتها و سرودهها دهقان را موجودی پرخاشگر، بیحیا، طمعکار، ترشرو، بدگمان، حیلهگر، اصلاحنکرده، حمامنکرده، زشترو، ابله و زودباور یا گاه رند و بذلهگو توصیف کردهاند که همیشه ناراضی و معمولاً زنجَلَب است. یکی از مضامین قصههای طنزآلود این بود که روح رعیت در بهشت یا در هر مکان دیگری جایی نمییابد، زیرا چنان بوی گندی میدهد که حتی دیوان دوزخی هم از بردن او سرباز میزنند. در شانسون دو ژست، او را به علت ناآزمودگی جنگی و اسلحهی ناکافیاش سرزنش میکنند و حرکات و سکنات و حتی فلاکتش را به باد ریشخند میگیرند. اشراف به تمسخر دهقانان را ژاک یا ژاکبونوم مینامیدند، نامی برگرفته از نام ردایی سفید و لاییدار موسوم به Jacque که دهقانان در زمان جنگ آنرا به جای زره بر تن میکردند. شهسواران او را شخصی با غرایز پست میدانستند که اصولاً معنی «شرف» را نمیفهمد و بنابراین هر نیرنگی از او برمیآید و هرگز نمیشود به او اعتماد کرد. از دید رفتار و منش آرمانی، باید محترمانه با او رفتار میکردند، اما در مَثَل گفته میشد: «اگر رعیت را بزنید، شما را دعا میکند و اگر او را دعا کنید، شما را میزند.»
قصهی کینهی رعیت با چنان نفرتی از وی یاد میکند که دیگر نمیتوان آن را قصه نامید. «خداوندا، تمنا میکنم پاسخم ده: رعیت به چه حقی یا به چه عنوانی گوشت میخورد؟... و غاز؟ و چقدر هم غاز دارد! خدا راضی به این کار نیست. خدا این کار را نمیپسندد، همچنان که من نمیپسندم، چه آنها مشتی فرومایهاند، این رعیتهایی که گوشت چرب غاز میخورند! آیا آنها باید ماهی بخورند؟ خیر، یکشنبهها باید خار و خاشاک و تیغ و کاه و علف بخورند و روزهای دیگر پوست نخود و لوبیا. رعیت حتی در شب هم نباید بخوابد، بلکه باید کشیک بدهد و همیشه گرفتار باشد. رعیت باید این طور زندگی کند، اما در عوض هر روز تا خرخره میخورد، از بهترین شرابها مست میشود و مرغوبترین جامهها را به تن میکند. ولخرجی رعیت تاوان سنگینی دارد، چون همین کار است که دنیا را خراب میکند و بر باد میدهد. رعیت است که آسایش را از مردم میگیرد. رعیت سرچشمهی همهی بدبختیهاست. آیا سزاوار است که او گوشت بخورد؟ خیر، بهتر است با گاوهایش علف بچرد و لخت مادرزاد و چها دستوپا راه برود.» این قصهها را برای طبقات بالا مینوشتند، اما آیا اینها همان چیزی بود که فرادستان میخواستند یا هجویهای بر طرز تفکر آنان به شمار میرفت؟
به زبان، کشتگر و دامش از چپاول و شمشیر مصون بودند، اما در سراسر قرون وسطا هیچ باوری چنین مایهی ریشخند واقعیت نبوده است. شهسواران تنها در میان خود به اخلاق شهسواری پایبند بودند. گزارشها از دهقانانی یاد میکنند که شهسواران راهزن آنان را به چارمیخ میکشیدند، در آتش کباب میکردند و پشت اسب خود میکشاندند تا پولی از آنها درآورند. بودند واعظانی که میگفتند دهقان شبانهروز برای همگان کار میکند، کمرش از سختی کار خم میشود و از دیگران انتظار رأفت بیشتری دارد، اما تنها توصیهی آنان به قربانی صبر و اطاعت و تسلیم بود.
در سال 1358، بینواییِ دهقان به اوج رسید. راهزنان بذر گندم را از دستش میربودند، حیواناتش را خوراک خود میکردند، گاریاش را برای حمل غنایم به کار میگرفتند و با ابزار کار و تیغهی خیشش برای خود اسلحه میساختند. با این همه، ارباب نیز برای پرداخت سَربَهای سنگینش از دهقان مالیات بیشتری میخواست و در واقع از او پول زور میگرفت، اما «باز از وظیفهی خود شانه خالی میکرد و در برابر حملهها، مسئولیت دفاع از تیولدار را وا مینهاد.» ژان دو وُنِت نوشت مردم «حرص میخوردند وقتی میدیدند پولهایی که به هزار جانکندن برای رفع نیازهای جنگ فراهم میآورند خرج تفریحات و تزئینات میشود». آنها میدانستند که اشراف در پول خرجکردن برای جنگ با دشمن کوتاهی میکنند و از این اهمالکاری خشمگین بودند. شهسواران نیز با شکستهای بعد از کرِسی و بزدلی در پواتیه بیآبرو شده بودند و از همین رو دیگر مردم ترس چندانی از آنان نداشتند. گذشته از همهی اینها، مردم شهسوار را رفیق دزد میدیدند، چه اگر نمیتوانست سَربَهای خود را به راهزنان بپردازد، یکی دو سال کمر به خدمت آنان میبست و «بدینسان نجیبزاده به آسانی به راهزن بدل میشد». برنامهای برای قیام در کار نبود، بلکه نفرت محض آتش ژاکری را برافروخت.
در بیستوهشتم مه سال 1358، در روستای سن لو در نزدیکی سانلیس و بر ساحل رود اوآز، گروهی از روستاییان پس از نماز مغرب به نشانهی اعتراض جلسهای در گورستان تشکیل دادند. آنها اشراف را مقصر بدبختیهای مردم شناختند و در قضیهی اسارت شاه نیز، که «فکر همه را آشفته کرده» بود، آنان را گناهکار دانستند. به راستی شهسواران و سپرداران برای رهایی او چه کرده بودند؟ اصلاً آیا جز سرکوب روستاییان تنگدست کار دیگری هم بلد بودند؟ «آنها کشور را به باد چپاول داده و آن را بیآبرو کردهاند. حق است که همهشان نابود شوند». حاضران بانگ برآوردند: «صحیح است! صحیح است! شرم بر کسی باد که دست روی دست بگذارد!»
سپس حدود صد نفر از آنان، بی آنکه دراینباره مشورت بیشتر کنند و بی آنکه جز چند چوبدست و چاقو سلاحی داشته باشند، با خشم و خروش به نزدیکترین عمارت اربابی هجوم بردند. آنها به قهر وارد خانه شدند، شهسوار و همسر و فرزندانش را کشتند و خانه را به آتش کشیدند. به نوشتهی فروآسار که در باب ژاکری از اشراف و روحانیان اطلاعات میگرفت، آنها در گام بعدی «قلعهی مستحکمی را تصرف کردند و شهسوار را به دیرکی بستند و در برابر چشمان او یکی پس از دیگری به همسر و دخترش تجاوز کردند. سپس زن را، که جنینی در شکم داشت، کشتند و پس از او دختر و یکیک فرزندان دیگر و نیز خود شهسوار را هلاک کردند و قلعه را هم آتش زدند.» در گزارشهای دیگری آمده است که شورشیان همان شب چهار شهسوار و پنج سپردار را کشتند.
عصیان بیدرنگ همهجا را فرا گرفت و هر روز پیروان بیشتری یافت. عصیانگران، با مشعل یا چوب افروختهای در دست، به قلعهها و عمارتها حمله میکردند. داس، چنگک، شنکش و هر ابزار دیگری را که به کاری میآمد به سلاح بدل میساختند. چندی نگذشت که هزاران نفر – بنابر گزارشها در نهایت صد هزار نفر – در حملات درهی اوآز، ایل دو فرانس و نواحی نزدیکتر پیکاردی و شامپانی به شورشیان پیوستند، «به یکهتازی در سراسر اربابنشین کوسی پرداختند و دست به اعمال شنیعی زدند.» آنان تا پایان کار، بیش از «صد» قلعه و عمارت را در اربابنشینهای کوسی و والوآ و اسقفنشینهای لان و سوآسون و سانلیس تاراج کردند و به آتش کشیدند و شمار ویرانههای بووه و آمیان نیز از «شصت» گذشت.
اشراف که هنوز به صرافت دفاع نیفتاده بودند، ابتدا وحشتزده خانهها و اموال خود را رها کردند و با خانوادههایشان به شهرهای دیواردار گریختند. ژاکها «مثل سگهای هار، بیرحم و بیمروت» به کشتن و آتشزدن ادامه دادند. فروآسار مینویسد بیگمان «وقاحتهایی که این افراد خبیث مرتکب شدند نه بین مسیحیان رخ داده بود و نه حتی بین مسلمانان، اعمالی که هیچ بنیبشری جرئت تصور یا تماشای آن را به خود نمیدهد.» وی مثالی میآورد و در واقع آن را از رویدادنامهی کهنترِ ژان لوبِل نقل میکند، بدین ترتیب که ژاکها شهسواری را «جلو چشم همسر و فرزندانش کشتند و به سیخ کشیدند و کباب کردند. آنگاه، پس از تعرض ده دوازده نفرشان به همسر شهسوار، آن بینوا را به خوردن گوشت شوهر واداشتند و سپس خود او را هم کشتند.» این داستان در روایات بعدی نیز بارها تکرار شد و به شالودهی قصههای نفرتانگیزی در باب قیام ژاکری بدل گشت.
در اتهامنامههای ثبتشده پس از واقعه، شمار کشتهها (به جز شهسوار کباب شده و همسرش) از سی تن تجاوز نمیکند و یکیشان هم «جاسوسی» بود که اول محاکمه و بعد اعدامش کردند. تخریب و غارت بیش از کشتار بیداد میکرد. گروهی از ژاکها یکراست به مرغدانی میرفتند و ماکیان را میگرفتند، حوض را از ماهی خالی میکردند، از سردابها شراب و از باغها میوه برمیداشتند و به هزینهی نجبا دلی از عزا درمیآوردند. مدتی که گذشت، شورشیان سازمان یافتند و از آن به بعد با ابزارآلاتِ دکانهای قلعهی غارتشده خود را تجهیز میکردند و پیش از حرکت به سوی قلعهی بعدی، اثاثیه و ساختمانها را آتش میزدند. ژاکها در مناطقی که روحانیان نیز به قدر اشراف منفور بودند، به جنگ کلیسا نیز میرفتند. در دِیرها، لرزه به اندام تارکان دنیا میافتاد و شمّاسان به شهرها پناه میبردند.
رفتهرفته در میان دهقانان رهبری ظهور کرد به نام گیوم کارل یا کال که او را پیکاردیِ تنومند، خوشسیما، سخنشناس و جنگدیدهای توصیف کردهاند، یعنی همان سرکردهای که ژاکها سخت بدان نیاز داشتند. او شورایی تشکیل داد که فرمانهایی با مُهر رسمی صادر کرد، از هر منطقه فرماندهی برگزید و برای هر ده نفر سرجوخهای گماشت. مردان او از داس شمشیر و از چرم پخته زره میساختند. کال «مُنژوآ» را شعار جنگی قرار داد و امر کرد پرچمهایی با نقش گل سوسن ساختند تا نشان دهد قیام ژاکری علیه اشراف است نه علیه شاه.
کال امیدوار بود برای مبارزهی مشترک با اشراف حمایت شهرها را نیز به دست آورد. اینجا بود که دو جنبش دهقانی و بورژوایی به هم پیوستند. کمتر شهری در شمال یافت میشد که «مخالف ژانتیلوم (نجیبزادگان) نباشد.» این را راهب سندُنی (سوژر) در رویدادنامهی حکومتهای ژان دوم و شارل پنجم نوشته است. اما بسیاری از آنها هم از ژاکها میترسیدند و هم تحقیرشان میکردند. از طرف دیگر، بورژواهای کوچکتر باور داشتند که قیام دهقانان جنگ مشترک تمام آدمهای غیراشرافزاده با اشراف و روحانیان است. شهرهایی از جمله سانلیس و بووه، که یک حزب باشلقسرخابی تندرو بر هریک از آنان تسلط داشت، با ژاکها همکاری کردند و آذوقه برایشان فرستادند و دروازهها را به رویشان گشودند و بسیاری از ساکنانشان نیز به دهقانان پیوستند. اهالی بووه، با موافقت شهردار و قضات شهر، چند نجیبزاده که ژاکها فرستاده بودند تا در آنجا زندانی شوند اعدام کردند. در آمیان نیز دادگاههایی تشکیل شد و برخی از نجیبزادگان را غیاباً به مرگ محکوم کرد.
از سوی دیگر، شهر کُمپیِن – هدف اصلی کال – از تسلیم اشرافی که به آنجا پناه برده بودند سر باز زد. اهالی دروازههای شهر را بستند و استحکاماتش را تقویت کردند. در شهر کانِ نورماندی که قیام طرفداری نیافته بود، یکی از هواداران ژاکها نشانی شبیه خیش به کلاهش زد و در خیابانها به راه افتاد و مردم را به پیوستن به قیام فراخواند، اما کسی حرفش را به چیزی نگرفت و اندکی بعد سه نفر که این مرد به آنان ناسزا گفته بود وی را کشتند.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در آینهای در دوردست (قرن مصیبتبار چهاردهم) - قسمت شانزدهم مطالعه نمایید.