Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آینه‌ای در دوردست (قرن مصیبت‌بار چهاردهم) - قسمت دوازدهم

آینه‌ای در دوردست (قرن مصیبت‌بار چهاردهم) - قسمت دوازدهم

نویسنده: باربارا تاکمن
مترجم: حسن افشار

آنچه اوضاع را وخیم‌تر می‌کرد راهزنی و گردنه‌گیری دسته‌های نظامی بود که طی جنگ‌های پانزده‌ساله‌ی فرانسه مثل قارچ از زمین سبز شده بودند. این «دسته‌های آزاد» که «نقش اندوه بر سینه‌ی زمین می‌نگاشتند» به مایه‌ی رنج و عذاب زمانه بدل شدند. این راهزنان سربازان انگلیسی، وِیلزی و گاسکُنی بودند که پرنس سیاه پس از نبرد پواتیه مرخصشان کرده بود تا دیگر ناچار نباشد بهشان حقوق بدهد، اما آن‌ها در لشکرکشی‌های پرنس طعم شیرین غارت را چشیده بودند. این سربازان، همراه با مزدوران آلمانی و ماجراجویان اِنویی، در دسته‌های بیست تا پنجاه نفره گرد سرکردگانی جمع شدند و به سوی شمال تاختند و در نواحی بین رودهای سن و لوآر و بین پاریس و ساحل دریا به فعالیت پرداختند. پس از آتش‌بس بوردو، نیروهای فیلیپ دو ناوار و افراد بازمانده از نیروهای دوک لنکستر و فرماندهان و سربازان ورزیده‌ی برتانی، که در هنر چپاولگری استاد بودند، نیز به آنان پیوستند. ترجیع‌بند رویدادنامه‌ها، arser et piller   (آتش‌زدن و تاراج‌کردن)، لکه‌ای بود که تا پایان قرن بر دامن آن باقی ماند.

غیبت شاه و بسیاری از نجبا کار این راهزنان را آسان‌تر کرد. در سالِ پس از آتش‌بس، آنان با آزادی بیش‌تری گرد هم آمدند و با هم درآمیختند و سازمان یافتند و پخش شدند و به این‌سو و آن‌سو تاختند. دژی را می‌گرفتند و آن را به پایگاه خود بدل می‌کردند و از هر مسافری باج می‌ستاندند و به هر دهکده‌ای دستبرد می‌زدند. شهر مناسبی را در فاصله‌ی یکی دو روز تا مقر خود زیر نظر می‌گرفتند. سپس «شبانه پیش می‌رفتند و صبح با سر و ظاهری ناشناس پا به شهر می‌گذاشتند و خانه‌ای را به آتش می‌کشیدند. اهالی می‌پنداشتند لشکری به شهر حمله کرده است و از شهر می‌گریختند. آن‌گاه راهزنان انبارها و خانه‌ها را می‌گشودند و هرچه می‌خواستند برمی‌داشتند و شهر را ترک می‌گفتند».

راهزنان از روستاهای توانگر باج می‌گرفتند، روستاهای تنگدست را آتش می‌زدند، اندوخته‌ها و دارایی‌های دیرها را چپاول می‌کردند، انبارهای روستاییان را به تاراج می‌بردند و کسانی را که چیزی پنهان می‌کردند یا زیر بار باج دادن نمی‌رفتند شکنجه می‌دادند و می‌کشتند. آن‌ها حتی به روحانیان و سالخوردگان هم امان نمی‌دادند؛ به دوشیزگان و راهبگان و مادران تعرض می‌کردند و زنان را برای کامجویی و مردان را برای بیگاری با خود می‌بردند. وقتی به ویرانگری اعتیاد می‌یافتند، بلهوسانه خرمن‌ها و ابزارهای کشاورزی را آتش می‌زدند و درختان میوه و تاک را قطع می‌کردند و حتی آنچه را که وسیله‌ی گذران زندگی خودشان بود از میان می‌بردند، کارهایی که شاید نتوان باورشان کرد. یا تبی بر جان زمانه چنگ انداخته بود یا رویدادنگاران گزافه‌گویی می‌کردند.

این‌گونه دسته‌ها از سده‌ی دوازدهم پدید آمده و به ویژه در ایتالیا رشد کرده بودند. اشراف ایتالیا منش شهری‌تری داشتند و از همین‌رو حرفه‌ی جنگاوری اندک اندک به سربازان مزدور سپرده شده بود. دسته‌ها فرماندهان حرفه‌ای داشتند و گاه دو سه هزار نفر را در برمی‌گرفتند. همه جور آدمی در این دسته‌ها یافت می‌شد: تبعیدیان، یاغیان، ماجراجویان بی‌زمین یا ورشکسته، آلمانی‌ها، بورگوندیایی‌ها، ایتالیایی‌ها، مجارها، کاتالان‌ها، پرووانسی‌ها، فلاندری‌ها، فرانسوی‌ها و سوییسی‌ها. این گردنه‌گیران، خواه‌ سواره و خواه پیاده، به انواع و اقسام سلاح‌ها مجهز بودند. در نیمه‌های قرن، برجسته‌ترین فرمانده آن‌ها سرراهب گردنکشی بود از فرقه‌ی «شهسواران یوحنا» به نام فرامُنرئاله که برای خود شورا و منشیان و حسابداران و قاضیان و چوبه‌ی داری داشت و برای جنگ با میلان، از ونیز صد‌و‌پنجاه هزار فلورین طلا گرفت. تنها در یک سال، یعنی 1353، او توانست از ریمینی پنجاه هزار، از فلورانس بیست‌و‌پنج هزار و از پیزا و سی‌ینا هرکدام شانزده‌هزار فلورین باج بگیرد. کولا دی ریِنتسی انقلابی، که به ثروت مُنرئاله چشم داشت، او را به رم دعوت کرد. سرراهب با اعتماد به نفسی نامعمول تک و تنها راهی رُم شد. وی را دستگیر کردند، به جرم راهزنی به دادگاه کشیدند و به تیغ جلاد سپردند. مُنرئاله با جامه‌ی مخمل قهوه‌ای و زربفتی به سوی مرگ رفت و از جراح خود خواست تبر دژخیم را فرود بیاورد. وی هرگز اظهار پشیمانی نکرد و در توجیه اعمالش گفت که «در این جهان سیه‌روز نابکار، با شمشیر راه خود را گشوده است».

بزرگ‌ترین زیان این دسته‌ها آن بود که در نبود ارتش‌های سازمان‌یافته، به نیاز زمامداران پاسخ می‌گفتند و پذیرفته هم می‌شدند. یک بار به فیلیپ ششم خبر دادند فرماندهی که صرفاً به بِیکن شهرت داشت، با حمله‌ای غافلگیرانه دژی را تصرف کرده است. شاه با پرداخت بیست‌هزار کرون او را به خدمت گرفت و به مقام پیشکار مخصوص رساند، چنان که بیکن از آن پس «همیشه سوار بر بهترین اسب‌ها و آراسته به جامه‌ها و اسلحه‌های اشراف» این سو و آن سو می‌رفت. فرد دیگری به نام کروکار، که در جنگ‌های برتانی «نوچه‌ی حقیری» بیش نبود، با دلاوری‌هایش سری در میان سرها درآورد و برای خود دسته‌ای از راهزنان به راه انداخت که چهل هزار کرون می‌ارزید. آوازه‌ی نظامی کروکار سبب شد وی را برای «نبرد سی تن» برگزینند تا در کنار انگلیسی‌ها بجنگد. سپس شاه ژان به او پیشنهاد کرد در ازای رتبه‌ی شهسواری و یک همسر ثروتمند و دو هزار لیور دستمزد سالانه، کمر به خدمت پادشاه فرانسه ببندد، اما کروکار استقلال خود را ترجیح داد و پیشنهاد شاه را نپذیرفت.

در فرانسه، این دسته‌ها بیش‌تر راهزن بودند تا سربازان مزدور. اغلبشان انگلیسی بودند، اما شهسواران فرانسوی را نیز جذب می‌کردند. این شهسواران، پس از شرکت در نبردهای پواتیه و برتانی، باید فدیه‌های کلانی می‌پرداختند که خانه خرابشان کرده بود، از همین رو در غارت کشور خود مشارکت می‌کردند. نجیب‌زادگان فرودست، پسران کوچک‌تر و پسران نامشروع به خود مقام فرماندهی می‌دادند و در این دسته‌ها به نان و نوایی می‌رسیدند. راهزنی به شیوه‌ی زندگی آنان بدل می‌شد، نیز به مجرایی برای تخلیه‌ی پرخاشگری تب‌آلود جنگاوران که روزگاری باید آن را در جنگ‌های صلیبی به کار می‌گرفتند.

در این میان، بدنام‌ترین فرانسوی آرنو دو سِروُل بود، اشراف‌زاده‌ای از اهالی پریگور که پیش‌تر یکی از موقوفه‌های کلیسا را در اختیار داشت و از همین رو به «کشیش اعظم» شهرت یافته بود. او در پواتیه مجروح و اسیر شد، اما با پرداخت سَربَها آزادی‌اش را خرید و به فرانسه برگشت. در هرج‌و‌مرج سال 1357، سِروُل، برای خود دار‌و‌دسته‌ای تشکیل داد و بی‌هیچ تعارفی گروه خود را «جمعیت مصادره‌گران» نامید. با همکاری اربابی در پرووانس به نام رِمون دِبُو، ارتشی دو هزار نفره از دل این دسته‌ی کوچک سر برآورد که فرماندهش، «کشیش اعظم»، به یکی از بزرگ‌ترین تبهکاران روزگار خود بدل شد. در سال 1357 و در زمان یکی از حملات سِروُل در پرووانس، پاپ اینوسان ششم در آوینیون چنان احساس ناامنی کرد که پیشاپیش با او درباره‌ی مصونیتش به مذاکره پرداخت. سِروُل را به کاخ پاپ دعوت کردند و «با احترامی در شأن پسر شاه فرانسه به وی خوشامد گفتند». پس از چند بار صرف غذا با پاپ و کاردینال‌ها، روحانیان بزرگ تمام گناهان او را بخشیدند (بخشش یکی از مطالبات همیشگی دسته‌ی او بود) و چهل هزار اکو به او دادند تا منطقه را ترک کند.

همتای انگلیسی او سِر رابرت نولز بود، «مرد کم‌حرفی» که فروآسار او را «تواناترین و ورزیده‌ترین جنگجوی دسته‌ها» توصیف می‌کند. او نیز در جنگ‌های برتانی ظهور کرده، در «نبرد سی تن» شمشیر زده و در این میان رتبه‌ی شهسواری یافته بود. نولز، پس از پایان خدمتش در نیروی لنکستر، در فرانسه ماند و چنان چیره‌دستانه و سنگدلانه نورماندی را غارت کرد که طی سال‌های 1357 و 1358 حدود صد هزار کرون غنیمت گرفت. سپس به دره‌ی لوآر رفت، دو سال در آن‌جا ماند و چهل قلعه را تصرف کرد و از اُرلئان تا وِزله را به آتش کشید. طی حمله‌ای به اُورن و بِری، ردیفی از شهرهای ویران به جا نهاد که بام‌های سوخته‌ی ساختمان‌هایشان به «میترهای نولز» شهرت یافتند. نام او چنان هراسی در دل‌ها می‌افکند که نوشته‌اند وقتی مردم خبر نزدیک شدن او به شهرشان را می‌شنیدند، از وحشت خود را در رودخانه می‌انداختند.

زمانی به شاه ادوارد گفتند می‌تواند تمام دژهایی را که نولز گرفته است از آن خود بداند. ادوارد، مانند همه‌ی فرمانروایان دیگری که بدشان نمی‌آید از اموال غارتی سهمی ببرند، از شنیدن این خبر چنان به وجد آمد که همه‌ی اعمال نولز را بخشید، اعمالی که یک‌یکشان خلاف پیمان آتش‌بس بود. سرانجام کار به جایی کشید که فرماندهی عالی و شهرت نظامی نولز با مقام و آوازه‌ی چَنداس و پرنس سیاه پهلو می‌زد. خواه در زمان جنگ خواه در دوره‌ی آتش‌بس، او میان غارتگری و خدمت به شاه در نوسان بود، بی آن‌که لحظه‌ای در کار خود درنگ کند یا شیوه‌ی کارش را تغییر دهد. نولز بعدها با «ثروتی شاهانه» و املاکی فراوان بازنشسته شد و شروع کرد به دستگیری از کلیساها و گشایش نوانخانه‌ها و نمازخانه‌ها. اما فرانسویان – که او را راسِر روبر کانول می‌نامیدند – نوشتند وی «در تمام عمر به فرانسه زیان‌های فاجعه‌باری رساند».

در هرج و مرج ناشی از شکست پواتیه، شهسواران به راهزنان بدل شدند و بر بیزاری مردم از طبقه‌ی جنگجو دامن زدند، اما چنین تنزلی در خود طبقه‌ی شهسواران الزاماً مایه‌ی سرافکندگی دانسته نمی‌شد. اوستاش دُبرسیکور، شهسوار «جوان، دلاور و عاشق‌پیشه»‌ی اهل اِنو، که در پواتیه از یاران پرنس بود، با چنان شور و شوق و کامرانی‌ای راهزنی آغاز کرد که کنتس بیوه‌ی کِنت عاشقش شد. این کنتس، که همچون خود اوستاش از اهالی انو و نیز برادرزاده‌ی ملکه‌ی انگلستان بود، برای شهسوار غارتگر اسب و هدایا و نامه‌های عاشقانه فرستاد او را به اعمال شجاعانه‌تر – و نه لزوماً جوانمردانه‌تر – برانگیخت. اوستاش نیز به چپاول ددمنشانه‌ی ناحیه‌ی شامپانی و بخشی از پیکاردی ادامه داد تا سرانجام شهسواران فرانسوی به خود آمدند و نیرویی دفاعی تشکیل دادند و او را به دام انداختند. اما طمع دوباره کار خود را کرد: شهسواران در ازای سَربَهای معادل بیست‌و‌دو هزار فرانک طلا اوستاش را آزاد کردند و او بی‌درنگ یاغیگری خود را از سر گرفت. این بار، در رأس دو هزار راهزن، در قلعه‌های غصبی خود دست به معاملات قاچاق زد و هر قلعه‌ای را به قیمت‌های هنگفتی به صاحبانشان فروخت. در قرن چهاردهم، جای شگفتی نبود که شمشیر زنی اوستاش در راه قتل و غارت خم به ابروی کنتس ایزابل نیاورد و آن بانوی والاتبار در سال 1360 با قهرمان ثروتمندش ازدواج کرد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آینه‌ای در دوردست (قرن مصیبت‌بار چهاردهم) - قسمت سیزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: آینه‌ای در دوردست (قرن مصیبت‌بار چهاردهم) - انتشارات نشر ماهی
  • تاریخ: چهارشنبه 27 مرداد 1400 - 07:24
  • صفحه: تاریخ
  • بازدید: 2965

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2849
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23005235