فرانسهی سربریده: خیزش بورژوازی و قیام ژاکری
طبقهی سوم در پاریس، که دیری بود از نابسامانی امور مالی سلطنت و رشوهخواری وزیران شاه دل خونی داشت، سربریدگی سلطنت را مغتنم شمرد و درصدد تحمیل حاکمیت قانونی خود برآمد. فراخوانی مجلس طبقات برای تأمین هزینهی دفاعی کشور در بحران جاری نیز فرصت لازم را برای این طبقه فراهم آورد. در ماه اکتبر، به محض آنکه هشتصد نمایندهی مجلس در پاریس گرد آمدند، دوفَن (ولیعهد)، این جوان بیتجربه و تحقیرشده و وحشتزده از شکست پواتیه، گزارش ننگین نبرد را به حاضران ارائه کرد و برای نجات شاه از اسارت و دفاع از کشور خواستار یاری طبقات شد. بورژواها، بستانکاران عمدهی دولت، نیمی از جمع نمایندگان را تشکیل میدادند و وقتی صدراعظم شاه، پییر دو لا فوره، در دفاع از این درخواست سخن گفت، بیهیچ رغبتی به سخنانش گوش سپردند. مجلس یک کمیتهی ثابت هشتاد نفره مرکب از اشراف و روحانیون انتخاب کرد و دیگران با کمال میل پی کارشان رفتند. سپس اعضای کمیته آمادهی ارائهی مطالبات خود به دوفَن شدند و از او خواستند به آنها وقت ملاقات خصوصی بدهد، زیرا گمان میکردند بدون حضور رایزنانِ ولیعهد راحتتر میتوان او را مرعوب کرد.
چهرهی شاخص در میان آنها، که به روح طغیان آتی بدل شد، اتیین مارسل نام داشت، رئیس صنف تاجران و بزازی ثروتمند که مقامش همتراز شهردار پاریس بود. وی ریاست همان مجلسی را بر عهده داشت که در سال 1355 به دولت شاه ابراز بیاعتمادی کرده بود. مارسل نمایندهی غولهای اقتصادی طبقهی سوم به شمار میرفت، تولیدکنندگان و سوداگران جامعهی قرون وسطا که ظرف دویست سال (اگر نه از حیث منزلت، دستکم در عمل) نفوذی برابر با نفوذ روحانیون و اشراف به دست آورده بودند.
او، به نمایندگی از مجلس، پیش از هر چیز درخواست کرد هفت رایزن رشوهخوار شاه را از سمت خود برکنار کنند و اموالشان را از آنان بگیرند و برای همیشه آنها را از تصدی هرگونه شغل دولتی محروم سازند. به جای آنها، مجلس خود شورایی بیستوهشت نفره تشکیل میداد مرکب از دوازده اشرافزاده، دوازده بورژوا و چهار روحانی. آنگاه با پرداخت مالیات معینی برای کمک به پیشبرد جنگ موافقت میکرد. شرط نهایی مجلس (که بهتر بود اصلاً مطرحش نمیکردند) آزادی شارل دو ناوار از زندان بود.
مجلس میخواست شارل از زندان آزاد شود تا سایهی تهدید دردسرآفرینیهایش دوفَن را تحت فشار قرار دهد. به علاوه، ناوار دوستی هم در مجلس داشت، توطئهگری از قماش خودش، چهرهی مشکوک جنبش اصلاحات. این روحانی بورژوازاده، روبر لوکُک، اسقف لان، با سخندانی «خطرناکش» توانسته بود از راههای قانونی خود را تا دربار بالا بکشد و در دوران فیلیپ ششم وکیل شاه و در دورهی ژان دوم عضو شورای سلطنت شود. او کتابخانهای داشت با هفتادوشش کتاب که در آن زمان تعداد زیادی به شمار میرفت. چهلوهشت کتاب این کتابخانه دربارهی قوانین مدنی و احکام شرعی بود و از علاقهی لوکُک به مسائل کشورداری حکایت میکرد. هفت کتاب دیگرش نیز مجموعههایی از خطابهها بودند برای آموزش شیوههای گوناگون هنر سخنوری. لوکُک در زبان و شیوهی بیان، این دلمشغولی قرون وسطایی، به درجه استادی رسیده بود. او در مقام اسقف شهر لان توانسته بود صحنهآرایی آشتیهای دلپذیر ژان دوم با شارل دو ناوار را به عهده گیرد، چرا که در واقع جاهطلبیهای ناوار را نردبان ترقی خود میدید. لوکُک آرزو داشت صدراعظم شود، از همین رو هم از شاه نفرت داشت که چرا این منصب را به او نمیدهد و هم از صدراعظم وقت بیزار بود، زیرا مقام دلخواه او را در اختیار خود داشت.
دوفَن شارل جوان بیبنیهای مینمود، اما در زیر ظاهر مریض احوالش جوهرهی استواری داشت و همچنین هوشی مادرزاد که در بزنگاههای دشوار به دادش میرسید. سیمایی رنگپریده و اندامی باریک داشت، اما هنوز به بیماریهایی که بعدها مونسش شدند دچار نشده بود. چشمان ریز نافذی داشت، با لبهای نازک و بینی کشیده باریک و بدنی کموبیش قناس. از ظاهرش بر نمیآمد که جوان بیبندوباری باشد، اما معاصرانش دو پسر نامشروع را به او نسبت دادهاند که با توجه به سنشان باید محصول روزهایی بوده باشند که ولیعهد پانزده یا شانزده سال بیشتر نداشت. او نه علاقهای به نظامیگری داشت و نه استعداد آن را در خود میدید، از همین رو بیشتر از مغزش استفاده میکرد، کاری که به درد کشورداری میخورد، اما در خاندان والوآ غیرعادی بود. در واقع شایعهای دربارهی مادرش (که در شانزدهسالگی با ژان سیزده ساله ازدواج کرده بود) بر سر زبانها میگشت که میگفت پسربزرگش از خاندان والوآ نیست. به راستی هم شارل کوچکترین شباهتی به ژان نداشت.
باری، شارل در مقام مدافع سلطنت در آن ویرانه توصیهی رایزنان پدر را به گوش گرفت و مطالبات مجلس را نپذیرفت و فرمان انحلالش را صادر کرد. در ضمن، احتیاط به خرج داد و از پاریس خارج شد. کمیتهی مجلس فرمان انحلال را نپذیرفت و یک روز پس از خروج شارل از شهر دوباره تشکیل جلسه داد (نوامبر 1356). روبر لوکُک سخنرانی آتشینی ایراد کرد و سوءمدیریت سلطنت را به باد انتقاد گرفت. سپس، برای اصلاح امور، از مطالبات بیشتری سخن گفت و فریاد زد:
«شرم بر هرکس که خاموش نشیند، که اینک مناسبترین زمان ممکن است!»
کوشش برای محدودکردن اختیارات سلطنت آغاز شده بود. اگر تلاشگران فرانسوی از همبستگی بارونهای انگلیسی در سال 1215 برخوردار بودند، این دوران میتوانست حکم رانیمید فرانسه را پیدا کند، اما جبههی اصلاحات خیلی زود دچار جناحبندی شد.
قشر بالای طبقهی سوم که پیشهوران، کارخانهداران، وکلا، کارمندان ادارات و تدارکچیان دربار را در بر میگرفت، دیگر با قشر فرودست خود، یعنی کارگران، هیچ وجه اشتراکی نداشت، جز اینکه هیچ کدامشان از طبقهی اشراف به حساب نمیآمدند. این دیواری بود میان آنها و نجبا که هر بورژوای بزرگی میکوشید در آن رخنه کند. بورژواها از یکسو برای جایگرفتن در زمرهی نجبا و دستیابی به ملک اربابی میکوشیدند و از سوی دیگر از جامهها و آداب و رسوم و ارزشهای آنان تقلید میکردند و مانند آنها خواهان بهرهمندی از معافیت مالیاتی هم بودند. اتیین مارسل عمویی داشت که در سال 1313 بیش از تمام ساکنان پاریس مالیات پرداخته بود و پسری داشت که موفق شد با پانصد لیور امتیاز اشرافیت را برای خود خریداری کند. پدرزن و برادرزن مارسل، پییر و مارتَن دِزِسار، بهرغم پیشینهی بورژوایی خود در روآن، در خدمت فیلیپ زیبا (فیلیپ چهارم) و فیلیپ ششم به امتیاز نجیبزادگی و ثروت کلان رسیده بودند. آنها و امثال آنها، در نقش عمّال سلطنت، تدارکچیان دربار به شمار میرفتند، کتابها و پردههای نگارین سفارشی درباریان را فراهم میکردند، برایشان جواهر و پارچه و آثار هنری میخریدند، رازداران و وامدهندگانشان بودند و در مشاغلی چون خزانهداری و مالیاتگیری سودهای هنگفتی میکردند. پییر، در زمان ازدواج دخترش مارگریت با مارسل، جهیزیهی شاهانهای به ارزش سه هزار اِکو به او داد.
اشراف و روحانیون از لطف و رفاهی که شاه ارزانی دیگران میکرد میرنجیدند. آنها بهویژه از کارمندان مالی بیزار بودند که «با دبدبه و کبکبه سفر میکنند و بیش از اربابان ثروت میاندوزند و دخترانشان را به اشراف میدهند و زمینهای شهسواران تنگدستی را که خود کلاه سرشان گذاشتهاند و بدبختشان کردهاند به بهایی ناچیز میخرند... مشاغل را به امثال خودشان میسپارند (که روزبهروز هم زیادتر میشوند) و حقوقشان هم به همان نسبت بالا میرود.»
بورژوازی تجاری – یعنی افرادی چون مارسل – و قشر کارمند هر دو از مواهب سرمایهداری بهرهمند بودند، اما چشم دیدن یکدیگر را نداشتند. وقتی سرمایهداری با عملیات بانکی و اعتباری شکل عملی به خود گرفت، احترام بیشتری یافت. نظریهی جامعهی نازیادهخواه رنگ باخت و انباشت ارزشافزوده زشتی خود را از دست داد و حتی رشکانگیز هم شد. در قصهی رُنار متقلب که هجونامهای است دربارهی آن روزگار، بورژواهای ثروتمند بیش از هرکس دیگر از مواهب اجتماعی برخوردارند: «آنها اشرافی زندگی میکنند، اعیانی لباس میپوشند، قوش و شاهین دارند و نیز بهترین اسبان راهوار و تشریفاتی را. هنگامی که تیولداران باید به ارتش بپیوندند، بورژواها در بستر آرمیدهاند و زمانی که تیولداران باید به جنگ بروند و جان بسپارند، بورژواها بر ساحل رودخانه تفریح میکنند.»
رئیس صنف تاجر و همکارانش بر تمام امور شهری نظارت داشتند و وظایف روزانهی پلیس را نیز آنان تعیین میکردند (پلیس از واحدهای موظف ده، چهل و پنجاه نفرهای تشکیل میشد که افرادش را از میان مردم برمیگزیدند). رئیس صنف، همراه چهار معاون و شورایی بیستوچهار نفره از روحانیون و غیرروحانیون، باید هر روز- به جز اعیاد – از ساعت هفت صبح سرکارش حاضر میشد. مقر او، شاتلهی پاریس که زندان شهر هم بود، در ساحل راست رود سِن و در ابتدای «گران پُن» جای داشت که تنها پل ایل دولاسیته به شمار میرفت. ساختمان شهرداری در نزدیکی شاتله و در میدان بزرگی به نام گرِو واقع بود که بیکاران در آن جمع میشدند تا کسی آنها را به کار بگیرد.
امروزه میتوان حدود شهری را که مارسل بر آن حکم میراند چنین توصیف کرد: پهنهای کموبیش محصور در میان «گران بلوار» در ساحل راست، باغهای لوکزامبورگ در ساحل چپ، زندان باستیل در شرق و کاخ توئیلری در غرب. ایل دولاسیته، هستهی شهر پاریس، در میان رود سن واقع بود و بناهای عظیمی در آن ساخته بودند، از جمله کلیسای نوتردام، هتل دیو (یعنی بیمارستان همگانی شهر) و کاخی که یادگار عصر سن لویی بود. تجارت، صنعت، بازارها، فروشگاههای بزرگ و خانههای ثروتمندان در ساحل راست قرار داشتند که به فراسوی دیوارهای قدیم شهر گسترش یافته بود. دانشگاه در ساحل چپ جای داشت که در مقایسه با ساحل راست بسیار خلوتتر بود.
بنابر آمار مالیاتی سال 1292، شهر در آن زمان سیصدوپنجاهودو خیابان، یازده چهارراه، ده میدان، پانزده کلیسا و پانزدههزار مالیاتدهنده داشت. پنجاه سال بعد، در زمان مارسل و پس از کشتار طاعون، کل جمعیت پاریس به حدود هفتادوپنجهزار نفر رسیده بود.
خیابانهای اصلی شهر سنگفرش شده و عرضشان برای عبور دو گاری یا کالسکه در کنار هم کافی بود، اما کوچهها باریک و خاکی و بد بودند و جویی از میانشان میگذشت. برای شهروند میانهحال، قانون دفعزباله عبارت بود از «تخلیه در کوچه». در محلات فقیرنشین، معمولاً مقابل هر خانه کپهای از کثافت به چشم میخورد. با این همه، صاحبخانهها موظف بودند زبالههایشان را به گودالهای دفع فضولات ببرند و در فرمانهای پیاپی به آنها تذکر داده میشد جلو خانههای خود را سنگفرش کنند و آن را پاکیزه نگه دارند.
گاه در کوچهها راهبندان هم میشد، خاصه وقتی قاطرها با خورجینهای آویزان از دو سو با دستفروشهای سینیدار یا باربران پشتخمکرده زیر بار هیزم و ذغال برخورد میکردند. علامت میخانهها که بر تیرهای آهنی بلند جای داشتند نیز باعث ازدحام میشد. مغازهها برای جلب توجه مردم علامتهای بزرگی نصب میکردند، زیرا قدغن بود که پیش از بیرونآمدن مشتری از دکان، دکاندار همسایه او را صدا کند. دندانکِش با مجسمهی دندانی به اندازهی یک صندلی از حضور خود خبر میداد و دستکشفروش با دستکشی که هر انگشتش میتوانست یک بچه را بگیرد.
* رانیمید: چمنزاری در ساحل رود تِیمز که صدور ماگنا کارتا (فرمان کبیر)، نخستین سند مهم در تاریخ مشروطیت انگلستان، در آنجا به پادشاه تحمیل شد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در آینهای در دوردست (قرن مصیبتبار چهاردهم) - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.