Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آینه‌ای در دوردست (قرن مصیبت‌بار چهاردهم) - قسمت نهم

آینه‌ای در دوردست (قرن مصیبت‌بار چهاردهم) - قسمت نهم

نویسنده: باربارا تاکمن
مترجم: حسن افشار

در بیست و ششم اوت سال 1346، ارتش‌های انگلستان و فرانسه در ناحیه‌ی کرِسی استان پیکاردی که حدود پنجاه کیلومتر از دریا فاصله داشت، پنجه در پنجه‌ی یکدیگر انداختند. همچون پیکار دیگری در ماه اوت 1914 (شروع جنگ جهانی اول)، نبرد آن‌ها آغازگر عصری از خشونت فزاینده و نفی خویشتنداری شد، البته نه با پیشگامی کشورگشایان. ادوارد از فراخوان عمومی پادشاه فرانسه خبر داشت و می‌دانست وی مشغول گردآوری سپاه بزرگی است، از همین‌رو مایل به رویارویی با او نبود، دست‌کم تا وقتی برای عقب‌نشینی احتمالی خود راه مطمئنی نمی‌یافت. بدین‌سان به سمت مخالفت پاریس برگشت و راه کانال مانش در شمال‌غربی فرانسه را در پیش گرفت، گویا به قصد رسیدن به ساحل فلاندر که اطمینان داشت کشتی‌ها هنوز در کنار آن آرام گرفته‌اند. اگر به راستی هدفش این بود، بی‌شک نمی‌توانست پادشاه فرانسه شود.

سپاه فرانسوی قدم تند کرد و پیش از آن‌که انگلیسی‌ها به دریا برسند، خود را به آنان رساند. اما ادوارد، پیش از ورود فرانسوی‌ها، نبرد را ناگزیر دیده و بر فراز تپه‌ی بزرگی مشرف به روستای کِرِسی در موضع دفاعی مستحکمی مستقر شده بود. اشراف فرانسوی، مطمئن از نتیجه‌ی نبرد، پیشاپیش از این سخن می‌گفتند که کدام‌یک از شهسواران حریف را به اسارت خواهند گرفت، زیرا در مسابقات با آوازه و نبردهای آنان آشنایی یافته بودند. تنها فیلیپ بود که هنوز تردید داشت، او، «دلواپس و ماتم‌زده» از پیوستن برتانی و آرکو به دشمن، نگران خیانت‌های بیش‌تر و مخاطرات نامعلوم دیگر بود.

سپاه او شب پیش از نبرد را در فاصله‌ی دوری از دشمن گذراند و چون به رزمگاه رسیدند، چهار بامداد بود و آفتاب از پشت دشمن برمی‌آمد و به چشم آن‌ها می‌تابید. کماندارها خسته بودند و از راهپیمایی طولانی می‌نالیدند و رگباری ناگهانی نیز کمان‌هایشان را تَر کرده بود، اما انگلیسی‌ها زه کمان‌های خود را درهم پیچیده و آن‌ها را زیر کلاهخودهایشان خشک نگه داشته بودند. آنچه در لشکر فرانسوی روی داد ملغمه‌ای بود از بی‌باکی نسنجیده، اقبال نامراد، اشتباهات، بی‌‌انضباطی و همان مرض مزمن شهسواران، یعنی رجزخوانی و عزم اثبات شجاعت خویش، البته بدون شعور تاکتیکی یا نقشه‌های حساب شده.

در آخرین لحظه به فیلیپ توصیه کردند جنگ را به فردا بیندازد و او هم فرمان داد جلوداران لشگر برگردند و عقبه برجای خود بایستد، اما کسی فرمانش را به گوش نگرفت. شهسواران جلودار، بی آن‌که به کمانداران فرصت دهند خط مقدم انگلیسی‌ها را بروبند، یکراست به سوی دشمن مستقر در بالای تپه تاختند. کمانداران جنوایی، به بُرد کمان‌های خویش نرسیده، خود طعمه‌ی تیرهای انگلیسی شدند، کمان‌ها را به زمین انداختند و عقب نشستند. شاه که با دیدن انگلیسی‌ها رنگ باخته بود - «چون از آن‌ها نفرت داشت» - اختیار از کف داد و چون جنوایی‌ها را گریزان دید، بانگ برداشت که «بروبید این رذل‌ها را از سر راهمان!» (برخی گفته‌اند که برادر شاه، کنت د‌آلانسون، بود که این فرمان را صادر کرد). شهسواران، «با شتاب و نظمی اهریمنی»، تیغ در میان کمانداران نهادند تا از میانشان راهی بگشایند. درگیرودار این سردرگمی، فرانسویان بارها به انگلیسی‌ها حمله بردند، اما انضباط صف بلند کمانداران دشمن به قوت خود باقی ماند. کار با بلند‌کمان به تجربه‌ای طولانی نیاز داشت و کمانداران انگلیسی به لطف این تجربه بر استحکام صفوف خود افزودند و با تیرهایشان امواج حیرت و هلاکت را بر سر فرانسویان فرو باریدند. آن‌گاه شهسواران انگلیسی پیاده پیش آمدند، در پس کمانداران و در سایه‌ی حمایت نیزه‌داران و وِیلزی‌های خونخواری که با دشنه‌های بلندشان در میان افتادگان می‌گشتند و زندگان را می‌کشتند. پرنس وِیلز پیشاپیش نیرویی می‌جنگید و شاه از کنار آسیای بادی تپه شخصاً لشکر را فرماندهی می‌کرد. جنگ تا غروب آفتاب، غلبه‌ی تاریکی و نیمه‌های شب ادامه یافت. سرانجام کنتِ انو، فیلیپ زخم‌خورده را از میدان بیرون برد. کنت به شاه گفت: «سرورم، با پای خود به کام مرگ نروید!» سپس افسار اسبش را گرفت و او را از آوردگاه بیرون برد. شاه با همراهانی که بیش از پنج نفر نبودند شبانه خود را به قلعه‌ای رساند. وقتی در زدند و دژبان پرسید کیست، شاه آواز داد: «بگشای که سرنوشت فرانسه بر در است.»

سپاه فرانسه نزدیک به چهار هزار کشته داده بود. پیکر این کشتگان در جای‌جای میدان به چشم می‌خورد. احتمالاً پیکر آنگران سوم دو کوسی ششم نیز در میان آنان بود. برخی از پرآوازه‌ترین شهسواران فرانسوی و هم‌پیمانان فیلیپ نیز در میان کشتگان بودند: کنت د‌آلانسون، برادر شاه؛ لویی دو نِوِر، کنت فلاندر؛ کنت‌های سن‌پل و سانسر؛ دوک لورِن؛ شاه مایورکا؛ و نامدارتر از همه یان، شاه نابینای بوهم، که تاج آراسته به سه پر شترمرغش را پرنس وِیلز به غنیمت برداشت و از آن پس شعار حک شده بر آن – Ich dien – را به نام و نشان خود افزود. کارل بوهمی، پسر شاه نابینا و امپراتور بعدی، بی‌پروایی پدر را نداشت و چون هوا را پس دید، از مهلکه گریخت.

آنچه شکست شهسواران فرانسوی و هم‌پیمانان آنان را رقم زد بزدلی یا کمبود دلیری نبود. آن‌ها نیز به قدر انگلیسی‌ها از خود دلاوری نشان دادند؛ شهسواران هر کشوری در میدان کارزار کم و بیش به یک سیاق نبرد می‌کردند. برتری انگلیسی‌ها در چیز دیگری بود، در تلفیق حملات شهسواران زره‌پوش با نقش واحدهای دیگر سپاه، افرادی چون دشنه‌داران وِیلزی، نیزه‌داران و از همه مهم‌تر دهقانان آموزش دیده‌ای که زه بلند‌کمان‌ها را می‌کشیدند. تا وقتی یکی از دو سپاه از این برتری بهره‌مند بود، هیچ جنگی به نتیجه‌ای متوازن نمی‌انجامید.

در آن زمان، هدف راهبردیِ نابودی کل نیروهای مسلح دشمن هنوز در قاموس جنگ‌های قرون وسطایی جایی نداشت. ادوارد نیز، گویا شگفت‌زده از پیروزی خود، به تعقیب دشمن نپرداخت. انگلیسی‌ها روز پس از نبرد را به شمارش و شناسایی مردگان، برگزاری آیین خاکسپاری شایسته‌ای برای نجیب‌زادگان ارشد و محاسبه‌ی سَربَهای اسیران پرداختند. به نظر می‌رسد ادوارد، به‌رغم ادعای پادشاهی فرانسه، به دستگیری فیلیپ که در آمیان پناه گرفته بود علاقه ای نشان نداد. او از کنار دریا به سوی شمال رفت و راه کاله را در پیش گرفت تا در باریک‌ترین نقطه‌ی کانال، بندرگاه روبه‌روی دووِر را تصرف کند. اما در کاله با دفاع جانانه‌ای مواجه شد و محاصره‌ی شهر به مدت یک سال زمینگیرش کرد.

شکست شهسواران فرانسوی و پادشاهی که قدرتمندترین فرمانروای اروپا دانسته می‌شد زنجیره‌ای از واکنش‌ها را به دنبال آورد که با گذشت زمان رفته‌رفته وخیم‌تر شدند. این شکست نه پادشاه فرانسه را به زیر کشید و نه او را به سازش واداشت، اما دولت وی را به بحران اعتماد دچار کرد، چنان‌که شاه یک‌بار دیگر ناچار شد مالیات‌های فوق‌العاده‌ای وضع کند، موجی از نارضایتی عمومی پدید آمد. از همین تاریخ، اطمینان به عملکرد اشراف نیز رو به فرسایش نهاد.

فیلیپ نه غریزه‌ی حکمرانی فیلیپ زیبا و سن‌لویی را داشت و نه رایزنانی قادر به اصلاح امور نظامی و مالی و رفع مخاطرات تازه‌ای که در این دو حوزه پیش آمده بود. مجالس طبقات شهرستان‌ها نیز، که گرفتن مالیات‌های تازه بدون موافقت آن‌ها امکان‌پذیر نبود، همچون اغلب نهادهای نماینده، تا وقتی بحران بر در خانه‌شان نمی‌کوبید، آن را به رسمیت نمی‌شناختند. نظام کهنه و نارسا بود و از همین رو شاه باید برای آن جانشین‌هایی می‌یافت، منابعی از قبیل مالیات بر فروش – که از بس منفور بود، نامش را مالتوت (مالیات بد) گذاشته بودند – یا مالیات بر نمک که آن هم چندان خوشنام نبود. اگر این جانشین‌ها جواب نمی‌دادند، برای شاه چاره‌ای نمی‌ماند جز توسل به کاهش فلز بهادار سکه‌ها. این کار اغلب نتایجی فاجعه‌بار در پی داشت، چون قیمت‌ها و کرایه‌ها و دیون و اعتبارات را به هم می‌ریخت. رویدادنگاری مطلب را در یک جمله خلاصه کرده است: «در سال 1343، فیلیپ والوآ (فیلیپ ششم) ناگهان پانزده دُنیه را تبدیل به سه دُنیه کرد».

هر بار که طبقات فراخوانده می‌شدند تا برای کمک رأی بدهند، از اجحاف‌های مالی می‌نالیدند و فریاد ناخرسندی‌شان به آسمان می‌رفت. هر بار هم که با ناخشنودی کمکی می‌کردند، قول اصلاحات می‌گرفتند، به این امید که شاه با مدیریت بهترِ مردان پاک‌تر بتواند دخل‌و‌خرجش را یکی کند.

پس از شکست کرِسی و از دست‌رفتن کاله، شاه یک بار دیگر در سال 1347 مجلس عمومی طبقات را فراخواند. او برای دفاع از کشور نیاز حیاتی به پول داشت و برای مقابله با خطر حمله‌ی دوباره‌ی دشمن باید نیروهای زمینی و دریایی خود را بازسازی می‌کرد. مجلس، خشمگین از ننگ شکست‌های پیاپی، به آوازِ بلند نغمه‌ی ناخرسندی ساز کرد و به شاه گفت: «شما باید بدانید چگونه و به حکم چه مشورتی به جنگ رفته‌اید، با رایزنی نادرست همه‌چیز را باخته‌اید و هیچ نبرده‌اید.» نمایندگان گفتند اگر مستشار شایسته‌ای داشتید، هیچ فرمانروایی در جهان «نمی‌توانست به شما و رعایای شما گزندی برساند». آن‌ها به یادش آوردند که در سفر به کرِسی و کاله، «با جمعیت عظیم و هزینه‌ی گزاف و خرج گزاف [در قرن چهاردهم گویندگان و نویسندگان عادت به تکرار عبارت‌ها داشتند. ن] رفتید و خوار شدید و ذلیل برگشتید. دشمن هنوز در خاک شما بود که مجبور شدید هر آتش‌بسی را بپذیرید.... رایزنان شما آبرویتان را برده‌اند.» با این همه و پس از تمام این سرزنش‌ها، مجلس لزوم دفاع را پذیرفت و قول کمک داد، اما وعده‌اش بیش‌تر وعده‌ی سر خرمن بود.

ادوارد، در زمان تنگ‌کردن حلقه‌ی محاصره‌ی کاله، هنوز امیدوار بود به واسطه‌ی ازدواج دخترش با لویی دو مال، کنت جوان، اتحاد خود با فلاندر را محکم‌تر کند. مرگ پدرِ لویی نوجوان، کنت لویی دو نِوِر، در کرِسی مانع اصلی را از سر راه برداشت. اما لویی پانزده‌ساله که «همیشه با اشراف فرانسوی به سر برده بود»، زیر بار نمی‌رفت و «یکسره می‌گفت حتی اگر نیمی از خاک انگلستان را هم به او بدهند، با کسی که پدرش پدر او را کشته وصلت نمی‌کند.» فلاندری‌ها که دیدند اربابشان «بیش از حد فرانسوی است و مشورت از سیاهدلان می‌گیرد»، او را «محترمانه زندانی کردند» تا به رایزنی‌شان گوش بسپارد. کنت چنان آزرده‌خاطر شد که پس از چند ماه زندگی در زندان قول داد به خواست آنان عمل کند. بدین‌ترتیب از زندان آزاد شد و اجازه یافت در کنار رودخانه قوش‌پرانی کند، اما فلاندری‌ها سخت مراقبش بودند تا ناگاه پا به فرار نگذارد، چنان‌که «حتی نمی‌توانست دور از چشم نگهبانانش دستی به آب برساند». چنین بود که کنت جوان سرانجام به ازدواج رضایت داد.

در اوایل مارس 1347، شاه و ملکه‌ی انگلستان به همراه دخترشان ایزابلا از راه کاله به فلاندر آمدند. مراسم نامزدی با تشریفات فراوان برگزار شد و قرار ازدواج را هم گذاشتند. جشن عروسی را به هفته‌ی اول آوریل انداختند و والدین عروسی هدایای سخاوتمندانه‌ای تدراک دیدند. لویی هر روز برای قوش‌پرانی به لب رودخانه می‌رفت و چنین وانمود می‌کرد که از ازدواجش خوشحال است. بنابراین مراقبت فلاندری‌ها از او رفته‌رفته سستی گرفت. اما آن‌ها گول ظاهر ارباب را خورده بودند، زیرا «دلش هنوز با فرانسوی‌ها بود.»

لویی در یکی از روزهای هفته‌ای که قرار بود عروسی در آن برگزار شود، مثل هر روز با قوش‌دارش بیرون رفت. دُرنایی دید و قوش را به قصد شکار آن پراند. سپس، همچنان که فریاد می‌زد «بگیرش، بگیرش!» از پی آن رفت و «تازیانه از گرده‌ی اسب دریغ نکرد و چهار نعل تاخت». یکسره به تاخت رفت تا سرانجام از مرز گذشت و پا به خاک فرانسه گذاشت. لویی یکراست به نزد فیلیپ رفت و قصه‌ی گریز خود از پیوند با انگلیسی‌ها را «با آب و تاب» برایش نقل کرد. شاه به وجد آمد و شتابان مقدمات عروسی لویی با مارگارت دو برابان را فراهم کرد، دختر دوک برابان که همسایه‌ی شرقی فلاندر بود و با فرانسه دوستی داشت. این ماجرا اهانت بزرگی به پادشاه انگلستان به شمار می‌رفت و اهانت بزرگ‌تری به دختر پانزده ساله‌اش. به نام شاهدخت تصنیفی سرودند که به نوشته‌ی ژان دو وُنِت در سراسر فرانسه بر سر زبان‌ها افتاد و برگردانی چنین داشت: «من کسی را از دست دادم که عشقش را به من دادند.» اما حتی این تصنیف هم نتوانست احساس جریحه‌دار‌شده‌ی آن دختر را التیام بخشد. چهارسال بعد، او انتقامش را از نامزد دیگری گرفت و درست در آستانه‌ی کلیسا دست رد به سینه‌اش زد. این نامزدی‌های نافرجام علاقه شاهدخت به استقلال را برانگیختند و خیره‌سری او نیز بر کسی پوشیده نبود. شاید به سبب همین حسن استقلال‌خواهی یا به علت خیره‌سری ذاتی‌اش بود که ایزابلا سیزده سال بعد، وقتی با آنگران دو کوسی هفتم آشنا شد، هنوز شوهری نداشت.

تصرف کاله که دو سه ماه پس از رسوایی ازدواج در فلاندر رخ داد، تنها نتیجه‌ی مهم حرکت‌های نظامی بود. فیلیپ نیرویی کمکی گرد آورد و به سوی شهر تاخت، اما به علت مشکلات مالی و خسارت‌های پس از کرِسی، بی آن‌که درگیر جنگ شود، راهِ رفته را برگشت. مردم کاله که ذخیره‌ی غذایی نداشتند، چشم انتظار نیروی کمکی، رفته‌رفته ناچار به خوردن موش و حتی مدفوع شدند و سرانجام از گرسنگی وا دادند. فرمانده‌شان ژان دو ویَن، که به تازگی زخمی هم شده بود، با سر برهنه و شمشیر وارونه به نشانه‌ی تسلیم، از دروازه بیرون تاخت تا کلیدهای شهر را به انگلیسی‌ها بدهد. پشت سر او شش شهروند، با طناب‌هایی به دور گردنشان، پای پیاده از شهر خارج شدند. طناب‌ها به این معنی بود که فاتح حق دارد آن‌ها را به دار بیاویزد. در آن صحنه‌ی اندوهبار، آن‌گاه که بازماندگان بینوا با چشمان گود افتاده نظاره‌گر تسلیم شهر بودند، فرانسویان آرمان تازه‌ای یافتند: باز پس‌گیری کاله.

ادوارد، خشمگین از مقاومت طولانی شهر که برخلاف روال معمول قرون وسطا او را به ادامه‌ی محاصره در زمستان واداشته بود، چنان خون خونش را می‌خورد که اگر ملکه فیلیپا به او التماس نکرده بود جان آن شش نفر را ببخشد، همه‌شان را به دار می‌آویخت. تلاش یک ساله برای فتح شهر، از اوت 1346 تا اوت 1347، سربازانش را خسته کرده و منابعش را تحلیل برده بود. به ناچار باید دستور می‌داد از انگلستان آذوقه و اسب و سلاح و نیروی کمکی بیاورند. مصادره‌ی غله و دام در کشور مصائبی به بار آورده، بسیج کشتی‌ها به تجارت آسیب زده و درآمدِ مالیات، صدور پشم را کاهش داده بود. برآورد کرده‌اند که لشکرکشی کرِسی – کاله حدود سی و دو هزار رزمنده، به‌اضافه‌ی خدمه کشتی‌ها و همه‌ی نیروی‌های خدماتی لازم برای محاصره، یعنی روی هم رفته شصت تا هشتاد هزار نفر را درگیر کرده بود. در یک کلام، فرسودگی بی‌نهایت ادوارد را از بهره‌برداری از پیروزی‌اش محروم کرد. جای پای تازه‌ای که در خاک فرانسه یافته بود هیچ ثمری برایش نداشت جز پذیرش آتش‌بسی که تا آوریل سال 1351 دوام آورد.

اگر طرفین هر نبرد می‌توانستند در خلال کارزار قضاوت‌های منصفانه‌ای داشته باشند (که البته بسیار بعید است)، انگلیسی‌ها نیز طی ده سال اول جنگ با فرانسه در می‌یافتند که چه پیروزی‌های بیهوده‌ای به دست آورده‌اند: فتح فرانسه و اورنگ پادشاهی کجا و یک پیروزی دریایی و یک پیروزی در خشکی و یک جای پا در ساحل کجا؟ اما غارت، اجناس عالی، سَربَهای اسیران و شهرت و افتخار نبرد کرِسی که جارچیان آن را در کوی و برزن جار می‌زدند، سخت به دهان انگلیسی‌ها مزه کرده بود. در طرف دیگر نیز، فرانسویان تا به هدف خود نمی‌رسیدند هرگز آرام نمی‌گرفتند، هدفی که چهل سال بعد اوستاش دِشانِ شاعر آن را در برگردان یکی از اشعارش خلاصه کرده: «تا کاله را پس نداده‌اند، صلح بی صلح.» کرِسی و کاله تداوم جنگ را تضمین می‌کردند – اما هنوز نه، چرا که در سال 1347 مرگبارترین بلای ثبت‌شده در تاریخ بشر در کمین اروپا نشسته بود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آینه‌ای در دوردست (قرن مصیبت‌بار چهاردهم) - قسمت دهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: آینه‌ای در دوردست (قرن مصیبت‌بار چهاردهم)- انتشارات نشر ماهی
  • تاریخ: یکشنبه 24 مرداد 1400 - 07:45
  • صفحه: تاریخ
  • بازدید: 2404

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 8274
  • بازدید دیروز: 1940
  • بازدید کل: 22927213