واقعهی کورتره نه ترسی به دل شهسواران فرانسوی انداخت و نه نگاه تحقیرآمیزشان به عوام مسلح را دگرگون ساخت. گفتند قضای روزگار و نامرادی اقلیم سببساز این شکست بوده و محال است چنین شرایطی دوباره روی دهد. البته چندان بیراه هم نمیگفتند: در یک شورش و برخوردی دیگر به نام نبرد کاسل که بیستوپنج سال بعد رخ داد، شهسواران انتقامجو هزاران کارگر و کشاورز فلاندری را کشتار کردند. اما مهمیزهای از دسترفتهی کورتره گواه معتبری بود بر خیزش عوام مسلح به نیزه و انگیزه و نیز نشانهی شومی برای شهسواران، هرچند این جنگاوران آن را نادیده میانگاشتند.
پس از آنکه کنت فلاندر با کمک فرانسه به قدرت بازگشت، فیلیپ ششم بر فشار خود افزود تا روابطش را با فلاندر استوارتر سازد و آن را کاملاً از دسترس انگلستان دور کند. در برابر فشارهای فیلیپ، شهرهای صنعتی به رهبری خِنت و یکی از پرخروشترین چهرههای بورژوازی قرن چهاردهم، یاکوب فان آرتِوِلده، سر به شورش برداشتند. آرتِوِلده بازرگان بلندپروازی بود، یکی از اعضای طبقهای که عزم جزم کرده بود قدرت سیاسی را از چنگ اشراف درآورد و درعین حال خود تظاهر به اشرافزادگی میکرد. دو پسر وی خود را شوالیه و مسیر (آقازاده) مینامیدند و پسر بزرگ و یکی از دخترانش با اشراف وصلت کرده بودند. آرتِوِلده رهبری طغیان را در دست گرفت و نیروهای کنت را شکست داد. کنت در سال 1339 به فرانسه گریخت و بدین ترتیب آرتِوِلده صاحب اختیار کشور شد.
در این میان ادوارد که پشم لازم برای صنایع فلاندر را تأمین میکرد، فشار میآورد تا با عقد اتحادی بتواند برای حمله به فرانسه در فلاندر پایگاهی بیابد. پارچهبافان فلاندری به همپیمانی با انگلستان بیمیل نبودند و آرتِوِلده هم تمام تخممرغهای خود را در سبد آنان گذاشت. تنها مانع این اتحاد حق حاکمیت فرانسه بر فلاندر بود که وقتی ادوارد خود را شاه فرانسه نامید، آن نیز برطرف شد. او در سال 1340 و پس از پیروزی در اسلویس، در مقام پادشاه فرانسه پیمانی با آرتِوِلده امضا کرد، اما این پیمان صرفاً تعهدی توخالی بود و تنها تا زمانی دوام آورد که اهرمی در دست ادوارد به شمار میرفت. اندکی پس از آن، جاهطلبی آرتِوِلده باعث سرنگونی و خانهخرابیاش شد.
آرتِوِلده مرد قلدری بود. یک بار وقتی در حضور پادشاه انگلستان با شهسواری فلاندری حرفش شد، با مُشتی او را نقش زمین کرد. او نه تنها پول اهالی فلاندر را به خرج جنگ ادوارد میرساند، غرور ملی فلاندریها را هم به چیزی نمیگرفت. آرتِوِلده به شاه پیشنهاد کرد پسرش ادوارد، پرنس وِیلز، را که بعدها به «پرنس سیاه» شهرت یافت، به جای لویی دو مال، پسر بزرگ کنت فلاندر، وارث و حاکم بعدی فلاندر اعلام کند. این پیشنهاد بر شهرهای شریف و وفادار فلاندر گران آمد و قاطعانه به آرتِوِلده گفتند از ارث محرومکردن ارباب طبیعیشان به سود شاهزادهی انگلیسی «کاری است که هرگز با آن موافقت نخواهند کرد.» تا همانجا هم پاپ (البته زیر فشار فیلیپ) آنها را به سبب خیانت به حاکم خود تکفیر کرده و خسارت زیادی به کسبوکارش زده بود. ناخرسندی از آرتِوِلده بالا گرفت. رفتهرفته این شایعه پیچید که وی پولها را به جیب خود میریزد و این سوءظن نیز مزید بر علت شد.
«آنگاه همه شروع به بدگویی از ژاک (یاکوب) کردند.» یک روز که در خنت میگشت و «چنان از بزرگی خود مطمئن بود که گمان میبرد به زودی مردم را مطیع امیال خود خواهد کرد.» جمعیت خشمگینی وی را تا خانهاش دنبال کردند تا در باب تمام درآمدهای فلاندر به آنان حساب پس بدهد. اما یاکوب، به محض ورود به خانه، از ترس همهی درها و پنجرهها را بست. جمعیت در خیابان ماند و بنا کرد به فریاد کشیدن. آرتِوِلده «با نهایت فروتنی» پنجرهای را گشود و از نُه سال حکمرانی خود دفاع کرد و قول داد، به شرط پراکندهشدنِ جمعیت، فردای آن روز حساب درآمدها را پس بدهد.
«آنها یکصدا فریاد زدند"از آن بالا موعظه مخوان. فرود آی و هماینک حساب خزانهی بزرگ فلاندر را باز پس ده!" آرتِوِلده هراسان پنجره را بست و کوشید از درِ پشتی ساختمان به کلیسای مجاور بگریزد، اما معترضان که بیش از چهارصد نفر بودند درها را شکستند و او را گرفتند و بیدرنگ به قتل رساندند. بدینسان در ژوییهی سال 1345، چرخ بازیگر به زندگی ارباب بزرگ فلاندر پایان بخشید.
سپس نمایندگان شهرهای فلاندر به انگلستان شتافتند تا خشم ادوارد را از این واقعه فرو بنشانند. آنها وی را از همپیمانی خود مطمئن ساختند و راهی پیشنهاد کردند تا بدون برکناری ارباب برحق، حکومت فلاندر همچون میراثی در خانوادهی ادوارد باقی بماند. کافی بود ادوارد دختر بزرگش، ایزابلا، را که در آن زمان سیزده ساله بود به همسری پسر چهارده سالهی کنت فلاندر درآورد که از مدتی پیش در بازداشت انگلیسیها روزگار میگذراند - «بدینسان کنتنشین فلاندر تا ابد در نسل فرزند شما باقی خواهد ماند.» ادوارد نقشه را پسندید، اما داماد نه. او همچنان به فرانسه وفادار بود. دو سال بعد، ادوارد دوباره کوشید دست دخترش را در دست کنت جوان بگذارد، اما او شاهدخت را عقد نکرده رها کرد و متواری شد و بدینسان بر زندگی آنگران دو کوسی تأثیری غیرمستقیم اما سرنوشتساز به جا نهاد.
در نظر معاصران، پادشاه انگلستان در اقتدار به گرد پای پادشاه فرانسه هم نمیرسید. ویلّانی او را «شاه کوچک انگلستان» میخواند. هیچ معلوم نیست که ادوارد واقعاً خواستار سلطنت فرانسه بوده باشد. جنگهای اروپاییان در سدههای میانه نه به قصد فتوحات راهبردی، که به هدف سرکوبی خاندان حریف و استقرار دودمان خود بود. ادوارد نیز احتمالاً همین هدف را داشت و با توجه به پایگاهی که در گییِن و جای پاهایی که در فلاندر و شمال فرانسه به دست آورده بود، تحقق هدفش چندان دور از دسترس به نظر نمیرسید.
نخستین تلاش ناکام ادوارد چنان هزینهی سنگینی به بار آورد که اگر خودش آن را میپرداخت، خانهخراب میشد. اما او با زرنگی بار خود را به دوش دیگران انداخت و هزینههای جنگ را با وامهایی که از بانکهای بزرگ فلورانسی همچون باردی و پِروتسی گرفت تأمین کرد. به نوشتهی ویلّانی، ادوارد بین ششصد تا نهصدهزار فلورین طلا از باردی و نزدیک به دوسوم این ملبغ را از پروتسی وام گرفت و متعهد شد آنها را باز پس دهد. اما مالیات پشم به این حد نرسید و ادوارد از عهدهی پرداخت وامها برنیامد و بدینترتیب بانکهای ایتالیایی ورشکست شدند. پروتسی درسال 1343 به زانو درآمد و باردی یک سال پس از آن. سقوط آنها یک بانک دیگر به نام آچّایوالی را هم ورشکست کرد. سرمایهها به باد رفتند، فروشگاهها و کارگاهها بسته شدند و جریان مزدها و خریدها متوقف شد. از بخت گمراه قرن چهاردهم، بحران اقتصادی فلورانس و سیینا نخست با قحطی سال 1347 و بعد با شیوع طاعون ادامه یافت و آنگاه مردم بینوا یقین کردند که خشم خداوند دامنشان را گرفته است.
پس از ورشکستگی ناشی از حملهی اول، محال بود ادوارد بتواند بدون موافقت نمایندگان هر سه طبقه در پارلمان برای حملهی دوم خود سپاهی تدارک ببیند. مشکل اصلی پول بود. تهیهی پول برای تأمین هزینههای نبرد بیش از ویرانگری مادیِ خود جنگ به جامعهی قرن چهاردهم آسیب میزد. قدر مسلم اینکه در آن دوران، اقتصاد قرون وسطا به اقتصادی عمدتاً پولی بدل شده بود.
سربازان، به خلاف ادوار گذشته، دیگر سهم تیولداران به شما نمیرفتند که پس از تعهد چهلروزه پی کار خود بروند، بلکه همهشان حقوق میگرفتند و میجنگیدند. این خرج اضافهی ارتش حقوق بگیر هزینههای جنگ را به حدی میرساند که از بضاعت عادی شاه بیرون بود. دولت نوپا هنوز اشتهای جنگ داشت، اما برای تأمین هزینهی آن روش ثابتی نمیشناخت. از همین رو، هرگاه خرج شاه از دخلش بیشتر میشد، یا باید از بانکها و صنفها و شهرها وامهایی میگرفت که معلوم نبود بتواند آنها را پس بدهد و یا باید به کارهای زیانبارتری چون وضع مالیات خودسرانه یا کاهش فلز بهادار سکهها متوسل میشد.
گذشته از همهی اینها، جنگ باید خودش خرج خودش را درمیآورد. غارتکردن و اسیرگرفتن صرفاً پاداش پیروزی به شمار نمیرفت، بلکه ضرورتی بود برای جبران دیرکردن پرداختها و تشویق افراد به خدمت سربازی. اسیرکردن دشمن و آزادکردن وی در ازای پول به یک کسبوکار تبدیل شد. شاهان به ندرت میتوانستند پیش از جنگ پول کافی فراهم آوردند و مالیات هم بهکندی جمعآوری میشد، بنابراین سربازان همیشه در زمان جنگ طلبکار بودند و غارت را جایگزین حقوق عقبافتادهی خود میدانستند. جنگ شهسواری نیز همچون عشق شهسواری (و به قول میشله، در سراسر آن دوران) «دوگانه و دوپهلو» بود (این اصطلاح «مشکوک» و «موذیانه» هم معنی میداد). به زبان یک چیز بود در عمل چیزی دیگر. شهسواران برای دستیابی به افتخار راهی جنگ میشدند، اما در واقع برای عواید مادی آن میجنگیدند.
درسال 1344، ادوارد به نمایندگان سه طبقه در پارلمان اطلاع داد که پادشاه فرانسه آتشبس را شکسته است و از آنها خواست «نظر خود را ابراز کنند». اعیان و عوام هر دو توصیه کردند که شاه «با نبرد یا با صلحی شرافتمندانه به جنگ پایان دهد» و چنانچه وارد نبرد شد، به نامه و درخواست پاپ یا هرکس دیگر وقعی ننهد «تا جنگ به زور شمشیر فرجام یابد». روحانیان و عوام به دریافت کمک رأی دادند و در سال 1345 پارلمان به شاه اجازه داد از همهی زمینداران بخواهد یا شخصاً به خدمت زیرپرچم بروند، یا جانشینی به جای خود بفرستند و یا عوض مالی آن را بپردازند. هر مالکی به ازای پنج پوند درآمد حاصل از زمین یا اجارهبها، باید یک کماندار میفرستاد، به ازای ده پوند یک سوار نیزهدار، به ازای بیست پوند دو سوار و به ازای بیش از بیستوپنج پوند یک سوار سراپا مسلح که معمولاً شهسوار یا سپردار بود. شهرها و بخشها نیز باید تعداد معینی کماندار به اردوی شاه میفرستادند. وظیفهی نظارت بر تدارک این نیروها هم به عهدهی کلانتران و مقامات دولتی بود.
برای حمل سربازان و اسبان و خوراک اولیهشان باید درخواست کشتی میدادند. آسیای سنگی، تنور نانوایی، اسلحهسازان، کوره آهنگری و مواد لازم برای ساختِ تیر نیز با کشتی حمل میشد. کشتیها اغلب کوچک بودند، ظرفیتشان تنها سی تا پنجاه تُن بود و فقط یک دکل بزرگ و یک بادبان چهارگوش داشتند. اما کشتیهایی با ظرفیت دویست تن هم پیدا میشد. یک کشتی متوسط میتوانست صد تا دویست سرباز و هشتاد تا صد اسب را به مقصد برساند.
برای پرکردن لشکر از سربازان اجباری یا داوطلب، باید به وعدهی غارت، عفو مجازات مجرمان و تحریک احساسات ضد فرانسوی متوسل میشدند. این آخری را خود فرانسویها با حمله به ساوتهمپیتون، پورتسموث و دیگر شهرهای ساحل جنوبی انگلستان تأمین کردند. ادوارد درعین اینکه خود را پادشاه فرانسه میخواند، حقانیت هدف خویش و شرارت دشمن را نیز به گوش مردم میرساند. آنها همیشه از تهاجم فرانسویان بیم داشتند و از همین رو تمهیداتی اندیشیدند: در سواحل ابزارهایی برای اعلام خطر تعبیه کردند، قدمبهقدم ایستگاه نگهبانی ساختند، آنها را از مردان و اسبان تازه نفس انباشتند، انبارها را پر کردند و کشتیهای کوچک را به ساحل یا به نزدیکی ساحل آوردند – و البته اقتصاد کشور زیان دید.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در آینه ای در دوردست (قرن مصیبت بار چهاردهم) قسمت هشتم مطالعه نمایید.