در سال 1265، آنگران چهارم، برای خرید آنچه صلیب واقعی تصور میشد، پانزده هزار لیور به لویی نهم قرض داد و دوباره نظر لطف شاه را به دست آورد. اما باز هم از ستمگری دست برنداشت تا این که سرانجام در سال 1311، بیآنکه فرزندی از خود به جا بگذارد، در هفتادوپنج سالگی از دنیا رفت. با این همه، وصیت کرد سالی بیست سو (معادل یک لیور) از ثروتش را تا ابد به جذامخانهی «کوسی لاویل» بپردازند تا ساکنانش «هرساله در نمازخانه برای بخشش گناهان ما دعا کنند.» بیست سو در این دوره برابر بود با حقوق یک روز یک شهسوار یا چهار کمانگیر، یا بیست روز کرایهی یک گاری با دو یابو، یا دو سال دستمزد یک کارگر کشاورزی. بدین ترتیب، میتوان چنین پنداشت که این پول برای دعاگویان مبلغ هنگفتی بوده است، اما شاید نه آنقدر که برای آمرزش روح آنگران چهارم کفایت کند.
پس از مرگِ اربابی که دو بار ازدواج کرده اما فرزندی نیافته بود، دودمان از مسیر فرزندان خواهرش آلیکس، همسر کنتِ گییِن، ادامه حیات داد. پسر بزرگ آلیکس املاک و القاب گییِن را به ارث برده و پسر دومش، آنگران پنجم، ارباب کوسی شد. این آنگران که در دربار شوهرخالهاش آلکساندر، شاه اسکاتلند، بالیده و با کاترین لینزی بِیلیول، برادرزادهی شاه، پیمان زناشویی بسته بود، تنها ده سال در مقام اربابی ماند. جای او را پسرش گیوم و بلافاصله نوهاش آنگران ششم گرفتند. این ششمی در 1335 زمام کوسی را به دست گرفت و پنج سال بعد صاحب آنگران هفتم شد که آخرین ارباب کوسی بود و محور کتاب حاضر است. خاندان کوسی از طریق ازدواج با خانوادههای قدرتمند شمال فرانسه و فلاندر پیوندهای مستحکم و پرنفوذی با ایشان پیدا کرده، صاحب زمینها و درآمد بسیار شده و انبوهی از نشانهای اشرافی به دست آورده بود که اکنون تعدادشان به دوازده میرسید:
بو آژانسی، اِنو، درو، ساکسونی، مُنمیرای، روسی، بِیلیول، پونتیو، شاتیون، سن پل، گِلدر و فلاندر.
کوسیها خود را بالاتر از همگان میدیدند و امور قلمروشان را چون امیران خودمختار اداره میکردند. خود به شیوهی شاهان دادگاه تشکیل میدادند و برای خود خدم و حشم شاهانه داشتند: رئیس دربار، رئیس آبدارخانه، بازیار و میرشکار، مهترباشی، مدیر جنگلها و آبها و سرپیشخدمتهای مخصوص آشپزخانه، نانوایی، شرابخانه، انبار میوه (و متصدیانی دیگر برای چاشنیها و نیز برای شمعها و مشعلها) و اثاثیه (شامل پردههای نقشدار و باروبنهی سفر). چنین ارباب بزرگی معمولاً دست کم یک پزشک مقیم و آرایشگر و کشیش و نقاش و رامشگر و خنیاگر و منشی و محرّر و منجم و دلقک و کوتوله و غلام و نوچه نیز داشت. او یک رعیت ارشد نیز داشت که تحت عنوان شاتلَن یا گارد دو شاتو (کوتوال یا دژبان) املاکش را اداره میکرد. در کوسی، پنجاه شهسوار با نوکران و ملازمان و نوچگانشان یک نیروی نظامی ثابت پانصد نفره را تشکیل میدادند.
شکوه چشمگیر برای نمایش مقام و منزلت ضروری بود و لازمهاش خیل ملازمان ملبس به پوشاک یک شکل، جشنهای باشکوه، مسابقات ورزشی، شکار، تفریحات و بالاتر از همه گشادهدستی در بخشش هدایا و صرف هزینهها. سخاوت، سبیل طفیلیها را چرب میکرد و از همین رو ستودنیترین صفت نجیبزادگان بهشمار میرفت.
منزلت نجیبزادگان از اصل و نسب آنها سرچشمه میگرفت، اما لازم بود نوعی «زندگی شکوهمندانه» نیز بر آن مُهر تأیید نهد، یعنی زندگی از راه شمشیر. شخص در صورتی نجیبزاده بود که فرزند والدینی اشرافی و بازماندهی نیکانی اشرافی باشد و تبار همه اجدادش درنهایت به پهلوان سوارهای برسد. در واقع دیوار ستبر حاکمیت درزهای خود را داشت و مقام و منزلت، متغیر و سیال بود. آنچه معیار قطعی به شمار میآمد تنها و تنها کارکرد بود، یعنی شمشیر آخته. این کارکرد طبقهی دوم از طبقات سهگانهای بود که خداوند تعیین کرده و به هریک وظیفهای سپرده بود که خیرش به همگان میرسید. روحانیان باید برای همه دعا میکردند، شهسواران برای همه میجنگیدند و عوام نیز کار میکردند و نان به سفرهی همگان میآوردند.
روحانیان اعضای طبقهی اول جامعه به شمار میرفتند، چون از همه به خدا نزدیک تر بودند.
آنها به دو دستهی رهبانی و دنیوی تقسیم میشدند. دنیویها روحانیانی بودند که به تبلیغ در میان مردم عادی میپرداختند. سران هر دو دسته اَبّاها و اسقفها و سراسقفها بودند که معادلهای روحانی «گرانسینیور» (ارباب بزرگ) به شمار میرفتند. میان این سران و کشیشان تنگدست و کمسوادی که زندگی بخور و نمیری داشتند تفاوت از زمین تا آسمان بود. طبقهی سوم از این نظر نیز ناهمگنتر بود، زیرا هم کارگر و هم کارفرما را در برمیگرفت و طیف گستردهی توانمندی شهری، وکیلان، پزشکان، صنعتگران، کارگران روزمزد و کشاورزان را هم شامل میشد. با این حال، نجبا اصرار داشتند همهی غیرنجبا را از یک قماش بدانند. نجیبزادهای از وابستگان دربار آخرین دوک بورگوندی مینویسد: «از شهرهای مستطاب، کسبه و کارگران، توصیفِ بلندی لازم نیست، زیرا گذشته از هرچیز، این طبقه به علت رتبهبندی بندگیاش قابلیت صفات عالی را ندارد.»
در باب نقش نجبا، فرض بر این بود که آنها صرفاً برای جنگ نمیجنگند، بلکه در دفاع از دو طبقهی دیگر و برای برقراری عدالت و امنیت شمشیر میزنند. آنها باید مردم را از ستم حفظ میکردند، در برابر خودکامگی میایستادند و فضایل را رواج میدادند، یعنی صفات انسانی والایی را که روستایی نادان و گلآلود (اگر نه به نظر بنیادگذار مسیحیت، دستکم به گمان مسیحیان آن دوران) گنجایش آنها را نداشت.
نجبا، در مقام این پاسداران، از پرداخت مالیات مستقیم سرانه یا مالیات اجاق معاف بودند، اما باید مالیاتِ فروش یا پیشکاران خود را میپرداختند. حتی در این صورت نیز تهیدستان بیش از ثروتمندان مالیات میدادند. پرداخت مالیات دون شأن اشراف دانسته میشد. شهسوار با شمشیرش به کشور خدمت میکرد و روحانی با دعاهایش، بنابراین روحانیون نیز از پرداخت مالیات اجاق معاف بودند. معاف مالیاتی نجبا را چنین توجیه میکردند که آنها «در میدان کارزار از جان و مال خود مایه میگذارند.» با اینهمه در عمل قوانین مالیاتی همچون لکههای ابر در آسمان پر باد بیثبات و آشفته بودند. همچنین، هرگاه که پای تأمین هزینههای دفاع از میهن به میان میآمد، جایگاه مالیاتی روحانیان بحثهای تکراری تندی برمیانگیخت.
گرفتن مالیات نیز مثل تنزیل پول از اصولی پیروی میکرد که هیچ تعریف روشنی نداشت. به علاوه، افزودهها و معافیتها و تنظیمات فیالبداهه نیز چنان به آشفتگی فرآیند مالیاتگیری دامن میزدند که هرگز نمیشد انتظار داشت گرفتن مالیات به درآمد معینی منجر شود. اصل اولیه این بود که شاه در شرایط عادی باید بتواند «با درآمد خود زندگی کند»، اما چون ممکن بود درآمد او برای دفاع از کشور یا دیگر مقاصد حکومتی کفایت نکند، رعایای شاه باید مالیات میپرداختند تا – به تعبیر شستهرفتهی توماس آکوئیناس - «صلاح عامه از محل عامه تأمین میشود.»
این تکلیف از اصل بنیادیتری سرچشمه میگرفت که میگفت: «خداوند شاهزادگان را به کار گماشته است تا نه منافع خود، که صلاح عامه را دنبال کنند.»
مردی که در طبقهی اشراف به دنیا آمده بود شمشیرش را رها نمیکرد، نه صرفاً برای گریز از مالیات، که نیز برای حفظ هویت خود. در یک شانسون دو ژست متعلق به قرن سیزدهم، شهسواری تأکید میکند که «پدران هیچ یک از ما در خانه نمردهاند، بلکه همه در پیکار با فولاد سرد جان باختهاند.»
اسب برای نجیبزاده حکم سریر را داشت و او را برتر از دیگران مینشاند. در هر زبانی به جز انگلیسی، واژهی معادل Knight - در فرانسه Chevalier – به معنی مرد اسبسوار است. گفته میشد «دلاور مردی توسنسوار در یک ساعت نبرد میتواند از بیش از ده نفر و بلکه بیش از صد نفر پیاده کارسازتر باشد.» destrier یا اسب جنگی را تربیت میکردند تا «نیرومند و آتشینمزاج و بادپا و باوفا» شود. چنین اسبی را تنها در جنگها به کار میگرفتند. شهسوار تا میدان نبرد با اسب نجیب و رهوار اما آرام خود راه میپیمود و نوکرش سمت راست او افسار destrier را به دست میگرفت و آن را راه میبرد. وجه تسمیهی نام این اسب که از واژه dexter مشتق است نیز همین بود. اسب و شهسوار در خدمات نظامی خود از یکدیگر جداییناپذیر بودند. سهشوارِ بیاسب به یک فرد عادی بدل میشد، به کسی مثل دیگران.
شهسوار از جنگ سرمست میشد. گارَن لی لورِن، قهرمان یک شانسون دو ژست، بانگ برمیداشت که «حتی اگر یک پایم در بهشت بود، آن را پس میکشیدم تا راهی نبرد شوم!»
و برتران دو بورن، نجیبزادهی نغمهسرا، بیپرواتر از او سروده بود:
دلم از شادمانی سرشار میشود، آنگاه که میبینم
قلعهها در محاصرهاند و سنگرها فرو ریخته
خدمه زمینگیر شدهاند
و اسبانِ کشتگان و زخمیان سرگردان
مردان پاکنژاد به نبرد میپیوندند
و جز به درهم شکستن سر و دست نمیاندیشند
زیرا که مرگ، شیرین از زنده ماندن از پِس شکست است...
آری، لذتی بالاتر از این را نمیشناسم که از هر دو سو
فریادهای «به پیش! به پیش!» بشنوم
و شیههی اسبان بیسوار را
و نالههای «یاریام دهید» را
و به چشم خود ببینم که کهتر و مهتر
به یکسان بر خاک و علف گودالها فرو میغلتند
و ببینم که نیزهها مردگان را به زمین دوختهاند!
ای خداوندگاران!
قلمروها و دژها و شهرهای خویش را به گرو نهید
لیک از جنگ نگذرید!
دانته، برتران را در دوزخ چنین تصویر میکند که سر بریدهی خود را چون فانوسی به دست گرفته تا چراغ راهش باشد.
نجبا، بنابر مالکیت زمین و درآمدهای مالیاتی، به خود حق میدادند حاکمیتشان را برتمام افراد غیرنجیبزادهی قلمرو خود اِعمال کنند، البته به جز روحانیون و کاسبانی که شهروند شهری آزاد به شمار میآمدند. مرجعیت ارباب بزرگ حتی «دادگاه عالی» یعنی حق تصمیمگیری دربارهی مرگ و زندگی دیگران، را نیز در برمیگرفت، اما شهسوران کوچکتر تنها در باب حبس و شلاق و دیگر احکام «دادگاههای دونپایه» صاحب اختیار بودند. ارباب به حکم سوگند خویش وظیفه داشت از زیردستانش حمایت کند و این وظیفه توجیه و مبنای اختیارات وی به شمار میآمد، چنان که زیردستان نیز، «تا وقتی ارباب به عهدش وفا میکرد»، ملزم به حمایت از او بودند. ساختار سیاسی سدههای میانه، در حالت آرمانی خود، عبارت بود از نوعی قرارداد عرضهی خدمت و تعهد در ازای حمایت و امنیت و عدالت. همچنان که کشاورز وظیفهی تأمین محصول و انجام کار را به عهده داشت، ارباب کوچک نیز خدماتی را به ارباب بزرگ (یا حاکم کل) بدهکار بود، از جمله خدمات اجرایی و مشورتی در زمان صلح و خدمات نظامی در زمان جنگ. ملاک همیشگی زمین بود و سوگند وفاداری بین دو طرف، حکم ضمانت را داشت و این اصول شخص شاه را هم در برمیگرفت.
همهی نجبا مثل کوسیها اربابان بزرگی نبودند. شهسوار عزبی که یک ملک کوچک و یک یابوی استخوانی داشت از همان طبقه به شمار میرفت، اما منافعش با منافع ملاکان بزرگ فرق داشت. تعداد کل اشراف فرانسه کم و بیش بیستهزار نفر بود که در چهل تا پنجاههزار خانواده پراکنده بودند، یعنی تنها اندکی بیش از یک درصد جمعیت کشور. آنها طیف وسیعی را در برمیگرفتند، از ارباب بزرگی با بیش از ده هزار لیور درآمد گرفته تا ارباب قلعهی کوچکی که تنها یکی دو شهسوار به وی خدمت میکردند و درآمدش از پانصد لیور هم کمتر بود و حتی شهسوار تهیدستی در پایینترین رده که فقط ارباب نوکرانش به شمار میآمد و هیچ نداشت جز خانهای و تکه زمینی به اندازهی زمین یک کشاورز. این آخری ممکن بود با اجارهی چند تکه زمین حداکثر بیست و پنج لیور درآمد داشته باشد که باید با آن خانواده و خدمتکاران و ابزار کارش، اسب و اسلحه، را تأمین میکرد. چنین شهسواری برای گذران زندگی یکسره به ارباب بزرگ یا هرکس دیگری که نیازمند خدماتش بود تکیه داشت.
شهسوار نوسال از تبار نجبا بود، خواه با حمایل و مهمیز شهسواری و خواه بدون آنها. اما آیا او مجاز بود، بیآنکه نجیبزادگیاش را از دست بدهد، جز شهسواری به کارهای دیگری هم دست بزند؟ بررسی چنین قضایایی اغلب نیازمند طی مراحل قانونی بود. مثلاً آیا او میتوانست شراب تاکستانش را بفروشد؟ سؤال آسانی نبود، زیرا شاهان مدام محصول تاکستانهای خود را میفروختند. یک بار در سال 1393 این پرسش پیش آمد، شاه در فرمانی که اندک ابهامی هم داشت حکم کرد: «مهمانخانهداری برازندهی نجیبزادگان نیست.» بنابر حکم دیگری، نجبا میتوانستند بیآنکه مقام و منزلت خود را از کف بدهند، پروانهی کسب بگیرند. نجیبزادگانی هم بودند که «همچون کاسبان، از راه فروش پارچه، غله، شراب و دیگر کالاهای تجاری یا در جایگاه صنعتگر، پوستیندوز، کفاش یا خیاط گذران زندگی کردهاند و میکنند»، اما آنها به سبب این کارها از امتیازات نجیبزادگی خود محروم میشدند.
در سدهی چهاردهم، روحانیای به نام اونوره بونه، ضمن تلاشی دلیرانه برای تدوین اصول اخلاق نظامی در اثر خود به نام درخت جنگ، منطق اینگونه محدودیتها را تبیین کرد. او مینویسد تجارت از این رو برای شهسواران ممنوع است که آنها «برای بر زمینگذاشتن سلاح و رفتن پی مال دنیا انگیزهای نداشته باشند.»
تعریف این مقام رفتهرفته به نجبای مادرزاد محدود شد، زیرا فرآیند «نجیبسازی» غیرنجیبزادگان به تدریج مقام و منزلت آنان را کمرنگ میکرد. اعطای تیول به عوام (البته به این شرط که پول خوبی بابتش میپرداختند) نیز همچون اعطای منشور آزادی به شهرها، به یکی از منابع درآمد شاه بدل شده بود. این نجیبشدگان (در برابر نجیبزادگان) یا ثروتمندانی بودند که نیازهای مالی شاه را برآورده میکردند یا وکیلان و دفتردارانی که ابتدا در سطوح مختلف اداری و قضایی به شاه یاری میرساندند و بعدها، با پیچیدهتر شدن کار کشورداری، به کارمندان متخصص و وزیران شاه تبدیل میشدند. آنها، پس از ارتقای مقام، «نجیب خلعتدار» لقب مییافتند تا از «نجیب شمشیردار» متمایز شوند. با این همه، نجیبزادگان مادرزاد که از غصب حق خود برای رایزنی با شاه (اتفاقی که خواه ناخواه رخ میداد) خشمگین بودند، این نجیبشدگان را «تازه به دوران رسیده» میدانستند و از آنان نفرت داشتند.
در نتیجه، نشانهای اشرافی – علائم موروثی حق حمل سلاح که به هر خانوادهای تعلق میگرفت، تنها به همان خانواده منحصر میماند – به چیزهایی کمابیش پرستیدنی بدل شدند. در مسابقات، باید نشانها را همچون گواهی بر نجیبزادگی مادرزاد به نمایش میگذاشتند. برای شرکت در برخی مسابقهها چهار نشان لازم بود. با افزایش رخنهی دیگران، فخرفروشی نیز رو به فزونی نهاد، چنان که در یکی از مسابقات در نیمههای سدهی پانزدهم، شهسواری پا به میدان رقابت نهاد که دستکم سیودو پرچم سه گوشِ حامل نشانهایش از پی وی قطار شده بود.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در آینه ای در دوردست (قرن مصیبت بار چهاردهم) قسمت چهارم مطالعه نمایید.