Herbert maiecha هربرت مالشا در سال 1927 در Ralibar به دنیا آمد. در سن هفده سالگی به جبهه جنگ روانه شد و مدتی در جنوب آلمان سرگردان بود. تحصیلاتش را در رشته زبان آلمانی و انگلیسی در دانشگاه توبنیگن به پایان رسانید از سال 1955 شغل بازرس فرهنگ را به عهده دارد. اولین اثر او که جایزه داستانهای کوتاه روزنامه Dei Ziet هامبورگ را برد «آزمایش» است.
صدای گوش خراش ترمز اتومبیل، هنوز در گوشش بود که راننده با قیافه عصبانی از جلویش گذشت.
ردلوف با قدمهای لرزان، دوباره خود را به پیادهرو حرکت سریعی کرد و خود را آزاد نمود.
- خیر، خیر، حالم خوب است، متشکرم.
پیر مرد نگاه تعجب آوری به پشت سر او که دور میشد انداخت.
موجی از ضعف و سستی سراپایش را فرا گرفت. دلش به هم میخورد. از تجسم منظره برخورد با اتومبیل، زخمی شدن، گرد آمدن گروهی مردم کنجکاو به دور خود و آمدن پلیس ناراحت شد.
نه، او نباید در چنین موقعیتی خود را تسلیم ضعف کند فقط باید بدون این که توجه کسی را به خود جلب نماید از میان انبوه جمعیتی که در خیابانهای پرنور حرکت میکردند بگذرد. ضربان قلبش به تدریج به حالت عادی برگشت. بعد از سه ماه این اولین باری بود که او دوباره میان مردم راه میرفت و در شهر میگشت. تا ابد که نمیتوانست در آن سوراخ مخفی شود. بالاخره میبایست روزی دوباره بیرون بیاید. دوباره زندگی کند. به خود میگفت که باید گذشتهها را فراموش کند و قبل از فرا رسیدن فصل زمستان در جستجوی یک کشتی بر بیاید و از آنجا برود. دستش به آرامی به طرف جیب سینهاش رفت. گذرنامهای را که در جیب بغل گذاشته بود لمس کرد این گذرنامه راه نجات خوبی بود.
آنقدرها هم برایش گران تمام نشده بود.
اتومبیلها مثل زنجیر پشت سر یکدیگر قرار گرفته بودند و خیلی آهسته با ترمزهای متوالی به جلو رانده میشدند. مردم از چپ و راست او عبور میکردند. صورتهای بیضی شکل و مات آنها به سرعت از مقابل چشمش میگذشتند و زیر نور چراغ تابلوهای تبلیغاتی هر لحظه به رنگی در میآمدند. ردلوف مواظب بود تنهاش به آنها نخورد به سختی میتوانست قدمهای مردم را دنبال کند و با انبوه جمعیت به این طرف و آن طرف برود.
گفتوگوهای مقطع مردم توی گوشش صدا میکرد. صدای خندهای شنید. برای یک لحظه نگاهش روی صورت زنی ثابت ماند. حلقه سیاهی دور دهان باز و رنگین او دیده میشد اتومبیلها شروع به حرکت کردند و صدای موتورهایشان بلند شد. تراموائی با صدای بلند و سنگین از جلوش گذشت.
دوباره در میان سیل جمعیت غرق شد. صورتها به سرعت برق، یکی پس از دیگری از پهلویش میگذشتند. صدای مکالمات آنها با قدمهایشان در هم میپیچید. دستهای ردلوف بیاراده به طرف یقهاش رفت. احساسی کرد انگشتانش سرد و از عرق خیس بودند.
آخر من از چه واهمه دارم؟ لعنت به این خیالات پوچ و بیمعنی آخر چه کسی میتواند در این شلوغی مرا بشناسد؟ اما خودش به خوبی میدانست که به این دلداریها نمیتواند بر ترس خود غلبه پیدا کند. حالت چوب پنبهای را پیدا کرده بود که رقصان روی آب هر لحظه با حرکت امواج به طرفی پرتاب شود لرزشی سراپایش را فراگرفت. لعنت به این خیالات پوچ و بیمعنی. حالا وضع به سه ماه پیش خیلی فرق کرده است. آن روزها اسم نیزردلوف به خط قرمز در هر روزنامهای خوانده میشد. فقط حسن کار در این بود که عکس او خیلی بد و مبهم چاپ شده بود.
آن روزها اسم او با حروف بزرگ و با یک علامت سوال در صفحات اول روزنامهها به چشم میخورد. ولی بعدها کمکم به ستونهای آخر منتقل شد و چند وقت دیگر هم به کلی ناپدید خواهد شد.
ردلوف داخل یکی از خیابانهای فرعی پیچید از تعداد جمعیت به طور محسوس کاسته شده بود. بعد از دو سه پیچ دیگر آن سیل جمعیت تبدیل به هیاکل تکتک و قدمهای انفرادی میشد این خیابان تاریکتر بود و حالا میتوانست یقهاش را باز نماید و گره کراواتش را شل کند. باد بوی آب بندر را با خود به این طرف میآورد. از سرما به خود لرزید.
در آن طرف خیابان تابلوی الکتریکی منحنی و پهنی توجهش را جلب کرد. مردی از یک رستوران کوچک بیرون آمد دهان او بوی آبجو، سیگار و غذا میداد ردلوف وارد رستوران شد. سالن کوچکی بود که سعی کرده بودند آن را مثل یک بار تزیین کنند رستوران تقریبا خالی بود فقط چند سرباز با زنهایی که توالتهای زننده داشتند دور میزها نشسته بودند. روی میزها چراغهای کوچکی با حبابهای قرمز نور ملایم قرار داشت. دستگاه خودکار صفحه از گوشهای با صدای بلند آهنگی را پخش کرده پشت بار مرد چاقی با بازوهای برهنه لم داده بود... نگاهش غیرثابت و زودگذر بود.
ردلوف به پیشخدمت سفارش کنیاک داد و کلاهش را که تا آن موقع در دست داشت روی صندلی خالی پهلوی خود گذاشت سیگاری روشن کرد و در اثر چند پک عمیقی که به آن زد سرش کمی به دوران افتاد. چقدر اینجا گرم و مطبوع بود. پاهایش را از هم باز نموده و دراز کرد. در خلال آهنگ بلند و درهمی که با گیتار نواخته میشد، صدای خنده بلند میزهای مجاور به گوشش میرسید، چه خوب شد که او اینجا را برای نشستن انتخاب کرد.
مردی که پشت بار بود سرش را به طرف در ورودی چرخاند صدای بسته شدن در اتومبیلی در بیرون شنیده شد و متعاقب آن دو نفر به داخل آمدند. یکی از آنها که قد کوتاهی داشت و راست راست مثل چوب راه میرفت در وسط اطاق ایستاد و دیگری که چاق بود و پالتوی چرمی بلندی بتن داشت به طرف میزهای سربازها رفت. هیچکدام کلاهشان را از سر برنداشتند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آزمایش-قسمت آخر مطالعه نمایید.