ردلوف سعی میکرد مخفیانه به آنجا نگاه کند. مرد چاق به طرف میز یکی از آنها خم شد و از جیبش ستاره فلزی براقی درآورد.
قلب ردلوف از حرکت ایستاد صدای موسیقی قطع شد. ردلوف صدای سیاهپوستی را که در میز مجاور نشسته بود شنید که به انگلیسی میپرسید: «چه میخواهد.»
لبهای آویخته مرد چاق حرکتی کرد. دخترکی که پهلوی مرد سیاهپوست نشسته بود ورقهای از کیفش درآورد و به او نشان داد مرد سیاهپوست با یکدنگی مرتبا سوال میکرد: «چه میخواهد؟»
مرد چاق به میز دیگر رفت. ردلوف برای جلوگیری از افتادن خود باتمام قوا دستش را به لبه میز گرفته بود.
آنقدر به دستش فشار آورده بود که ناخنهایش همه کبود شده بودند. سالن دود گرفته آنجا به دور سرش میچرخید و احساس میکرد که هر لحظه با میز و صندلی روی کف سراشیب اطاق به طرف دیگری خواهد لغزید.
مرد چاق بازرسی خود را تمام کرده و به طرف رفیق خود که همانطور در وسط اطاق ایستاده و دستها را در جیب پالتویش کرده بود رفت. ردلوف نفهمید مرد کوتاه قد به دوستش چه گفت که دیگری مستقیما به طرف او آمد.
«ببخشید، ورقه شناسنامهتان را ببینم». ردلوف بدون اینکه نگاهی به ستاره فلزی که در دست او بود بیاندازد، سیگارش را خاموش کرد. ناگهان احساس آرامش عجیبی در خود نمود. خودش هم علت این آرامش بیمقدمه را نمیدانست، اما دستی را که به جیب بغل برده بود قدرت لمس پارچه را نداشت. مثل اینکه دستش چوبی بود. هیچ چیز احساس نمیکرد. مرد چاق گذرنامه او را ورق ورقه زد و زیر نور چراغ بالا برد. ردلوف چینهای پیشانی او را میشمرد «یک- دو- سه...» گذرنامه را به او پس داد و گفت: متشکرم آقای والتر». در میان ارامش غیرطبیعی که ردلوف در درونش احساس میکرد صدای خود را شنید که میگفت: «واقعا چقدر خوش آیند است که انسان را مثل یک...» در گفتن بقیه جمله لحظهای تردید کرد «مثل یک دزد بازرسی کنند!» صدایش بلند و شکننده در فضا پیچید. اما او که آنقدر بلند صحبت نکرده بود! مرد چاق با نیشخند مثل این که بخواهد شوخی خصمانهای کرده باشد گفت: «و گاهی اوقات صورتها، به نظر انسان خیلی بهم شباهت دارند» «کبریت؟» ردلوف دستش را با کبریتی که آتش زده بود از لبه میز به طرف او جلو برد و سیگار نصفه او را که از جیب پالتویش درآورده بود روشن کرد. هر دوی آنها سالن را ترک کردند.
ردلوف پشتش را به صندلی تکیه داد. هیجانش از بین رفته بود و آن آرامش سرد و آهنین هم ذوب شده بود. صدای موسیقی با دلنوازی به گوشش میرسید. دلش میخواست از خوشحالی فریاد بکشد. او در این آزمایش موفق شده بود.
مرد چاقی که پشت بار بود او را صدا کرد. «کلاهتان را فراموش کردید.»
در هوای آزاد دو سه بار نفس عمیق کشید. قدمهایش جدا از هم تاب میخوردند. دلش میخواست آواز بخواند.
آهسته آهسته به خیابانهایی که آثار حیات بیشتری در آنها دیده میشد رسید. تعداد چراغها، مغازهها و تابلوهای الکتریکی روی دیوارها هر لحظه بیشتر میشدند. مردم دسته دسته از سینما بیرون میآمدند. جمعیت او را در میان گرفته بود. از این که تنه آنها به او میخورد خوشش میآمد.
«هانس!»
صدای زنی را پشت سر خود شنید و بعد کسی بازوی او را گرفت. ردلوف لبخندی به صورت مایوس طرفش زد: «متاسفم!» و با خود گفت: «لعنتی چقدر خوشگل بود».
گره کرواتش را محکم کرده و به راه خود ادامه داد. اتومبیلها در تاریکی شب میدرخشیدند و روی آسفالت براق خیابانها در حرکت بودند. صدای موتورهای آنها به گوش ردلوف مثل نوای موسیقی میآمد. آبشار نورهای درخشان روی سر در مغازهها میریخت. فروشندگان روزنامه، مطالب مندرج روزنامههای عصر را داد میزدند. در پشت پنجره بزرگی که از قطعات ظریف و نازک آینه درست شده بود شبح زن و مردی را دید که با هم میرقصیدند. ضربات مقطع موسیقی؛ با فشار راه خود را به خیابان باز میکرد و در آن امتداد محو میشد. دلش هوای یک گیلاس ویسکی کرد، ای کاش میتوانست تا ابد همینطور راه برود. او دوباره به این اجتماع تعلق داشت حالا دیگر میتوانست پا به پای مردم راه برود. دیگر احساس خستگی نمیکرد. با انبوه جمعیت از میان میدان بزرگی عبور کرد و به طرف سالن وسیعی رفت که با تعداد زیادی چراغهای مهتابی پرنور تزیین شده بود.جلوی باجههای بلیت فروشی مردم به هم فشار میآوردند.
از یکی از بلندگوهایی که در گوشهای از سالن قرار داشت موسیقی پخش میشد. ردلوف چشمش به دختری افتاد که چندی پیش او را عوضی گرفته بود. پشت سرش در صف ایستاد. دخترک سرش را برگرداند. بوی عطرش به ردلوف خورد. ردلوف خود را به او نزدیکتر کرد و با زحمت و فشار از در ورودی عبور کرد موسیقی بدون انقطاع پخش میشد و با صدای هزاران زن و مرد در فضا به هم میآمیخت.
چند مامور پلیس سعی میکردند در میان مردم ایجاد نظم و آرامش کنند. مردی که لباسی شبیه باربرها به تن داشت کارت ورودی او را گرفت.
«این آقا! این آقا!...» ناگهان با عجله در حالی که فریاد میزد به دنبال ردلوف دوید. تمام سرها به طرف او برگشت. مردی با لباسی سیاه به سوی او آمد. مدال فلزی درخشانی در دست داشت. برق نورافکنها او را در میان گفتند. دو دختر زیبا در دو طرفش ایستادند و یک نفر دسته گل بزرگی به او داد. دوربینهای عکاسی به کار افتادند از میان همهمه مردم صدای صاف و متینی به گوشش رسید که او را دوستانه مخاطب قرار داده بود:
«اجازه میخواهم که به نام هیئت مدیره، از صمیم قلب به شما تبریک بگویم. شما صد هزارمین نفر بازدید کننده این نمایشگاه هستید».
ردلوف از هم وارفته بود.
«و حالا لطفا اسم خوود را به ما بگویید!»
لحن تقاضای او به قدری دوستانه بود که مقاومت در مقابل آن امکان نداشت.
- ردلوف، نیز ردلوف.
خودش هم قبلا میدانست که چه خواهد گفت. صدای او غرش کنان از توی بلندگوها گذشت و در تمام سالن پخش شد. جمعیت هلهله میکشیدند و دست میزدند. صف پلیسی که مردم را به عقب میراند شکسته شد.
آنها به طرف او میآمدند!
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.