Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اوراق هویت - قسمت پنجم

اوراق هویت - قسمت پنجم

نوشته:‌ ژان روسلو
ترجمة: دکتر علی‌اصغر خبره‌زاده

خیابان کوچکی که دکان آقای مودویی در آن واقع بود، به واسطة‌ دیوار‌های بلند خراب که رنگ سبز تیره داشتند، ‌تاریک و گرفته بود؛ روی طناب‌هایی که از این سر خیابان به آن سر کشیده شده بود، رخت‌های شسته، می‌خشکید و گاه به گاه چکه‌های کثیف آب، روی صورت رهگذران پخش می‌شد؛

بنابراین اگر دکان آقای مودویی که پیوسته روشن و با دسته‌های گل مزین شده بود، در میان این دکه‌های تاریک می‌درخشید، بسیار جای شگفتی بود.

قلم‌های خودنویس که اغلب وضعشان را تغییر می‌دادند، گرد چند قلم خودنویسی که مخزن ان‌ها مطلا بود و روی بالشتک‌های مخمل قرار داشتند، اشکال منظم هندسی را به وجود می‌آورند.

دکان بسیار روشن و بی‌اندازه دراز بود. رنگ بدنه‌های دکان زرد روشن بود و مانند یک سالن جراحی پاک و براق بود، کف چوبی دکان را با استادی واکس زده بودند. قسمت بزرگ دکان را بیست میز اشغال کرده بود که پشت ان ها به همان تعداد‌ زنان ماشین نویس که با ظرافت موهای خود را آراسته و بزک کرده، نشسته بودند و با همان تعداد ماشین تحریر، مشغول کار بودند.

مارکوف ابتدا از خودش پرسیده بود که چرا آقای مودویی این همه کارمند دارد: مشتریانش ظاهرا چندان زیاد نبودند ... اما زود از این فکر منصرف شد؛ این موضوع به او ارتباط نداشت؛ آقای مودویی خوب می‌دانست که چه باید بکند... مارکوف هنگامی که در را باز کرد و زنگ در به صدا درآمد، ماشین نویس‌ها سر برداشتند؛ چند تای آن‌ها، موهایشان را مرتب کردند و به او لبخند زدند، اما زود دوباره به کار خود سرگرم شدند. مارکوف پس از آن که کلاهش را با احتیاط برداشت و به همه سلام کرد (برای این که زگیل‌اش را نبینند، کلاهش را کاملا از سر برنمی‌داشت)، بین میز‌ها خزید و می‌کوشید کفش‌هایش صدا نکند و به طرف پیشخوانی که بر همه جا مشرف بود و پشت آن آقای مودویی شق و راست مانند یک معلم مدرسه یا قاضی نشسته بود، به راه افتاد. به دو قدمی پیش خوان رسیده بود که آقای مودویی با یک حرکت دست او را متوقف کرد و بعد انگشت سبابه‌اش را بلند کرد و صفحه‌ای را که روی پیشخوان نصب شده بود، به او نشان داد.

تاجر قلم خودنویس با لحنی خشک گفت:

- به موقع آمدید! درست دو دقیقه دیگر در دکان را می‌بندم.

مارکوف با لکنت گفت:

- می‌دانم، آقا؛ دو دقیقه به ظهر مانده؛ هیچوقت اینقدر دیر نکرده بودم؛ اما من تقصیر ندارم: وقتی که از خیابان می‌گذشتم ...

آقای مودویی، سخن‌اش را برید و گفت:

- حالا که آمده‌اید، دیگر اهمیت ندارد!

بعد با ملایمت افزود:

- خوب، بسته را به من بدهید.

مارکوف بسته را به او داد. آقای مودویی نخ را پاره و بسته را باز کرد و یک یک قلم خودنویس‌ها را با دقت زیاد وارسی کرد.

آقای مودویی سربرداشت و گفت:

- خوب است. بگیرید: این هم کار چند روز شما.

مودویی یک بسته کاملا آماده را به طرفش دراز کرد و چون مارکوف در گرفتن آن درنگ نمود،‌ آن را به جانب او پرتاب کرد و حالت خشونت بارش ناگهان دوباره پدیدار شد و گفت:

- یاالله زحمت را کم کنید.

مارکوف برگشت و جویده گفت:

- خوب، خوب... زحمت را کم می‌کنم.

آقای مودویی، هرگز این طور با او سخن نگفته بود! آقای مودویی، فریاد کشید:

- یاالله، خیال ندارید راه بیفتید؟

در همین لحظه، بی‌اینکه ظاهرا چیزی در دکان به حرکت آمده باشد،‌صدای غلتیدن فلزی از طرف قفسه جلو دکان برخاست.

آقای مودویی نعره کشید:

- برو! خوب، برو احمق!

مارکوف را ترس فرا گرفت و اطاعت کرد و با چند شلنگ ردیف میز‌ها را طی کرد بی‌اینکه هیچ یک از ماشین‌نویس‌ها به او جزئی توجهی بکنند به در شیشه‌ای دکان رسید؛ کرکرة آهنی به سرعت پایین می‌امد.

خوب، پس به این علت بود؟

مارکوف برگشت؛ هیچکس از جایش تکان نخورده بود؛ آقای مودویی همچنان پشت میز بلندش نشسته بود و کارمندان با همان جدیت و حرارت کار می‌کردند؛ با این وجود، ظهر شده بود؛ حتی عقربة بزرگ ساعت از دوازده هم گذشته بود...

می‌بایست تا روی زمین خم می‌شد تا به کرکرة آهنی که همچنان پایین می‌امد، برخورد نکند و، هنگامی که به وسط حیاط رسید، نفس بلندی کشید. یعنی چه؟ چرا در بستن دکان این اندازه شتاب می‌کردند؟

چه کس کرکرة آهنی را پایین کشیده بود؟ چرا صبر نکرده بودند تا مارکوف با خیال راحت کارش را با آقای مودویی، سر و صورت دهد و چرا او با خشونت از مارکوف خواسته بود که خارج شود؟ اگر چند دقیقه دیرتر به کرکرة آهنی رسیده بود و با آقای مودویی و دختران جوان توی دکان زندانی شده بود، چه اتفاقی می‌افتاد؟ راستی، آن‌ها نمی‌رفتند که ناهار بخورند؟ او کوشید تا بیندیشد، اما تنبلی‌اش مانع شد: از همة این‌ها گذشته، حماقت بود که خودش را در این باره ناراحت کند! آقای مودویی یک کارفرمای مستبد و دیوانه بود، همین و بس! اما کارمندان، بی‌شک از دری دیگر خارج می‌شدند. اوه، درست بود! حالا به یادش آمد: یک در کوچک، سمت چپ پیشخوان بود، پشت آن می‌بایست یک پستو یا یک کارگاه و محتملا یک دالان می‌بود؛ پس از اینکه این نتایج را به دست آورد، حس کرد که آسوده‌تر شده است و با قدم‌های مطمئن از حیاط و سپس از کوچه گذشت.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اوراق هویت - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 43 - شهریور سال 1341
  • تاریخ: دوشنبه 1 بهمن 1397 - 15:24
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1630

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1522
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23028174