یک موضوع تازه؟
بخشی از گروه کارکنان شب روزنامه صدای ملل در اتاق هیئت تحریریه به بازی ورق مشغول بودند. یکی از آنها سیاهپوست کوتولهی سرطاسی بود با لبهای کلفت در زیر سبیل نازک و گوشهای فاصله گرفته از سر. نامش جفرسون بود؛ اما همه فلاپس صداش میزدند. دیگری شخص لاغری بود با بینی زشت و عینک ضخیم با کاسههای تیره که به چهرهاش حالت غمانگیز میداد. او گرین برگ نامیده میشد و این نام کاملا برازنده او بود. باقیمانده گروه روی صندلی چرمی پهنی خوابیده بود. نامش بیدل بود. کلاه شاپویش را روی چشمهایش گذاشته بود و خرناس میکشید؛ اما صورتش را خوب پنهان کرده بود. ناخنهایش و چارخانههای درشت کتش فریاد میزدند که از نژاد سیاه است. ساعت سه بامداد بود. روی میز، ماشین تلکس ناله میکرد و لاینقطع نوارش را میبرید. روز هیچکس به ان توجه نداشت؛ اما شب که میشد، مثل همسایهی بیماری سرفه میکرد و به اجبار به کار می پرداخت. روی زمین، سگ بیاصل و تباری به شکار کک مشغول بود.
فلاپس پرسید:
- تازه چه خبر؟
گرین برگ گفت:
- چارلی چاپلین در یک جار و جنجال پدرانه.
- خوب بعد؟
- خلاص شد... مشکلی که با او دارند این است که از نژاد سیاه نیست. نمیتوانند بیدلیل او را «لینچ» کنند.
سگ سعی کرد به ککی برسد، خودش را گاز گرفت و آه و نالهاش به تلخی بلند شد.
گرین برگ گفت:
- پلوتو، سگ خوبم. پلوتو خوبم، او خون سیاه توی رگهایش نیست. سگ خیلی خوبم، پلوتو.
خم شد و با مهر و محبت پوزهاش را بوسید.
فلاپس گفت:
- از کسانی که نام سگشان را پلوتو میگذارند، متنفرم. از کی تا حالا این حیوان کثیف را داری؟
- دو سال میشود. از آن زمان که زنم یادداشتی برایم گذاشت به این مضمون که میرود با روزنامهنگاری زندگی کند که دارای استعداد است.
فلاپس گفت:
- موضوع ناگواری نیست.
- از تو گله ندارم.
- متشکرم.
گرین برگ گفت:
- تو استعداد نداری.
بیدل زیر کلاه شاپویش خرناس می کشید.
فلاپس گفت:
- رک و راست بگویم. خوب، در طول این دو سال متوجه شدی که سگت یک سگ ماده است.
گرین برگ با حالتی حاکی از بلند نظری گفت:
- ارتباط من با پلوتو ارتباطی مبتنی بر عشق افلاطونی است. بله، متوجه شدم.
فلاپس گفت:
- رنگ.
گرین برگ ورقهایش را پرت کرد.
فلاپس تفسیر کرد:
- ایمان و اعتقاد، ایمان و اعتقاد تو نقص دارد. بدون اعتقاد نمی توان هیچ کاری کرد، حتی نمیتوان در بازی ورق برنده شد.
کوستللو وارد اتاق شد. کلاه شاپویش را روی میز انداخت، کنار سگ چمباتمه زد و شروع به نوازش آن کرد. موهایش تقریبا صاف بود و لبهایش خیلی نازک؛ اما برجستگی گونههایش، چشمهایش و رنگ کدر پوستش فریاد میزدند که از نژاد سیاه است.
- سگ خوبم، پلوتو، سگ خیلی خوبم.
فلاپس گفت:
- یک سگ ماده است.
گرین برگ گفت:
- وسوسه جنسی.
فلاپس پرسید:
- از چه نژادی است؟
گرین برگ گفت:
- بس کن. نژادها را آرام بگذار.
- پوپار ایرلندی؟ فوکس کم مو؟ ژوئیف آلمانی؟
- خون سیاه توی رگهایش نیست. تمامی آن چیزی که به حساب میاید، همین است.
فلاپس گفت:
- خوب کاویدی
گرین برگ گفت:
- آریایی است. اسنادی دارم که ثابت میکند.
ته سیگارها در زیر سیگاری انباشته میشدند. ماشین تلکس با صدا پدربزرگانهی خرفتش حرفهای بیربط میگفت.
کوستللو گفت:
- تازه چه خبر؟
- میخواهی چه خبر تاهای باشد؟ یک جنگ دیگر؟
- هر اتفاقی میتواند بیفتد.
- مثلا؟
- نمیدانم. اما پلوتو میتواند ناگهان با صدای انسانی شروع کند به حرف زدن.
گرین برگ تصدیق کرد.
- اما هیچ چیز تازهای نخواهد گفت.
در سکوت سیگار دود میکردند. بیدل خرناس میکشید. ماشین تلکس سرفه میکرد و نوار تمام نشدنیاش را از دهان بیرون میداد. «کنفرانس صلح حساب میکند که کارهایش در اینجا ظرف دو سال تمام میشود. باز هم پنج میلیون انسان در بنگال از گرسنگی مردند...» کاغذ اکنون در سبد میشکست و مثل مار بیمار به خود میپیچید. «طرح ساخت رزمناوها در ایالات متحد آمریکا... بر این عقیدهاند که امسال شش میلیون روستایی چینی از گرسنگی خواهند مرد... بمب اتمی... هاری ترومن اظهار کرد... یک سیاهپوست در ایندیانا «لینچ» شد... هاری ترومن جواب داد... اعتصابات در انگلستان. سل در فرانسه. برتری نژاد سفید. حقوق مقدس غرب.» ماشین سرفه میکرد، سرفهی کهنه مزمن، بیرحم. کوستللو آهی کشید.
- برای چه آه میکشی؟
- نمیدانم. مدتهاست که آدمها فراموش کردهاند برای چه آه میکشدند.
فلاپس گفت:
- سیب.
- چی؟
- سیب. مار، معصیت اصلی، دوپرآس.
گرین برگ گفت:
- من برولن دارم. فلاپس، برای چه روزنامهنگار شدی؟
- ناگزیر بودم. اگر نمیشدم از گرسنگی سقط میشدم.
بیدل ناگهان از خرناس کشیدن دست کشید و شروع کرد به نالیدن، خواب میدید که شلوار کوتاه پوشیده و بلوز زیبای ملوانی با یقه آبی. به دنبال یک توپ در باغ ملی میدود. پروانههای سفید همه جا از این سو به ان سو میپرند و ابرهای کوچک سفید در آسمان حرکت میکنند. گوسفندان سفید در علفزار میچرخند و روی مرداب، بچههای کوچه با کشتی بادبان سراسر سفید، بازی میکنند. بیدل از این آرزو مرد که با آنها قاتی شود؛ اما اکنون شنید که مادری گفت: «نباید با این پسر کوچک بازی کنید، او یک کوچولوی سیاهپوست است.» بیدل، دلگیر، به دنبال توپ میدود و خورشید میدرخشد، پروانهها پرواز میکنند و همه جا گل مینا هست، مگر در قلبش که در آن نه خورشید هست، نه پروانه و نه گل مینا. اکنون مقابل پیرزنی قرار میگیرد، او موهای و مجعدش را نوازش میکند و با مهربان میپرسد: «پسر کوچولو، پسر کوچولو، چند سال داری؟»
بیدل میگوید:
- چله چال سال.
فلاپس و گرین برگ از بازی دست کشیدند و لحظهای به انتظار ادامه گفتار او را نگاه کردند؛ اما بیدل دیگر هیچ چیز در خور فهمی به زبان نیاورد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در تولیپ - قسمت سوم مطالعه نمایید.