چیزی که لایق آنیم شب است
فلاپس گفت:
- کسی باید راه را نشان بدهد. آنچه دنیا کم داد، یک چهرهی زیبا و بزرگ است.
گرین برگ گفت:
- یک فوهرر (به معنی پیشوا).
فلاپس گفت:
- یک رهبر جنبش.
کوستللو گفت:
- وقتی که کوچک بودم، مگسها را میگرفتم و در بطری میکردم. در بطری را میبستم. میشنیدم که آنها وزوز میکردند.
گرین برگ گفت:
- چه مطبوع است کودکی!
- از آن زمان تاکنون مگسها انتقامشان را گرفتهاند. تمامی کاری که ما میتوانیم بکنیم، وزوز کردن است.
فلاپس اعتراض کرد:
- از حقیقت دور نشویم. ما برفهای هیمالیا را داریم، دریاهای گرم را، صخرههای مرجانی را...
گرین برگ گفت:
- وز، وز.
- ما پنی سیلین داریم، سگهایی داریم که ما را دوست دارند، هومر، عیسی، لنین ...
گرین برگ گفت:
- وز، وز.
فلاپس گفت:
- جهود کثیف.
پرین برگ گفت:
- سیاه کثیف.
کوستللو گفت:
- وز، وز، وز، وز.
بلند شد و پنجره را باز کرد. هوای خنک مثل خون تازه آنها را فرا گرفت.
- روز شد.
گرین برگ پرسید:
- وسیلهای نیست که مانع شود؟
- وسیلهای نیست.
گرین برگ گفت:
- چیزی که لایق آنیم، شب است.
فلاپس گفت:
- ایمان. او ایمان خود را از دست داده است. بدون اعتقاد نمیتوان زندگی کرد.
گرین برگ گفت:
- یک شب کثیف، سرد، سیاه و بدون شکر، مثل قهوهی روسپیخانهها...
به زحمت از جایش بلند شد و آهسته تا کنار پنجره رفت. کتش را روی دوش انداخته بود و آستینهای خالی آن مثل بالهای رنجور به هم میخوردند، با بینی زشت و چشمان رنگ پریده، حالت یک جغد پیر را داشت. خم شد. هارلم از تاریکی خارج میشد. نوری پریده رنگ کشان کشان خود را به روی بامها میکشاند.
فلاپس گفت:
- دلم میخواهد کمکش کنم.
گرین برگ گفت:
- مرده شور تو و آن نوع دوستی مسیحیات را ببرد.
کوستللو گفت:
- و اکنون همه چیز از نو. روز طلوع میکند. کمی بیرمق، برای چاپ اول.
گرین برگ گفت:
- کمی حک و اصلاحش کن.
و پیشنهاد کرد:
- روز مثل پرچم سفید روی ویرانهها بالا میآید.
کوستللو پیشنهاد کرد:
- روز باز میگردد تا روی مکانهای جنایت پرسه زند.
گرین برگ دکلمه کرد:
- میآید تا مطمئن شود تمامی آنان که مردهاند، کاملا مردهاند.
- و این که تمامی زخم ها شکافته است.
فلاپس، پیروزمندانه، ادا درآورد:
- وز، وز.
گرین برگگفت:
- او عجله دارد. باید به سراغ بانک برود.
- و سطلهای آشغال را بکاود تا تکهای نان پیدا کند.
گرین برگ گفت:
- باید دیکتاتورها را به سزای اعمالشان برساند.
کوستللو گفت:
- باید فرانکو را تیرباران کند.
فلاپس وزوز کرد:
- وز، وز.
- او با شوکت و جلال و میسیون مذهبیاش میآید.
- با جام شراب و بمب اتمیاش میآید.
فلاپس ادا درآورد:
- وز، وز.
گرین برگ گفت:
- سیاه کثیف.
فلاپس گفت:
- جهود کثیف.
کوستللو ادا درآورد:
- وز، وز، وز.
پسرک مأمور آسانسور با سینی پر وارد اتاق شد.
گرین برگ گفت:
- او با قهوه داغ، نان برشته و Lucky strike میآید.
قهوه به گونهای مطبوع بخار میشد. آنها در حالی که قهوه لبهاشان را میسوزاند، آن را نوشیدند. پسرک به طرف فلاپس چرخید:
- آن پایین، یک سیاه است که میخواهد شما را ببیند، آقا.
- چه جور سیاهی؟
پسرک با تحسین و تعجب گفت:
- در واقع، یک سیاه خیلی پیر، آقا پیرترین سیاهی که تاکنون زنده دیدهام، آقا باعث خوشحالی است که آدمی چنین پیرمرد سیاهی را ببیند، آقا، این نشان میدهد که میتوان در عین حال مدت درازی زندگی کرد، آقا، در حال تجربه کردن، آقا.
- چه میخواهد؟
- میگوید از یک رویداد مهم جهانی مطلع است که میخواهد آن را به شما بفروشد، آقا یک پیرمرد سیاه خیلی پیر، آقا دیدن یک پیرمرد سیاهپوست، آنچنان پیری، در این صبح زود باعث تعجب است، آقا.
فلاپس گفت:
- این موضوع دیگر دلم را به هم زده، بگو بیایید بالا.
پسرک سینی انباشته از خاکستر را برداشت و رفت.
گرین برگ گفت:
- همه جا سیاه، بینی در قهوه.
در به آرامی باز شد و عمو نات خودش را به داخل اتاق سراند، باز هم کت زیبای سبزش را پوشیده بود. حالت یک ملخ گنده را داشت. در حالی که کاسکتش را برمیداشت، گفت:
- سلام، آقایان.
صدایش را پایین آورد و حالت مهم و سری گرفت.
- آقایان، من از رویداد متاثر کنندهای اطلاع پیدا کردهام که به یقین برای خوانندگان شما جالب خواهد بود. رویدادی کاملا متاثر کننده و اختصاصی، آقایان.
فلاپس، تشویق کنان، پرسید:
- یک جنایت؟
عمو نات گفت:
- نه، شخصی در هارلم، شخصی در هارلمهست که از گرسنگی میمیرد.
فلاپس چهرهاش در هم رفت و اخم کرد. گرین برگ از خوشحالی قاه قاه خندید.
گفت:
- میلیونها انسان در این دنیا از گرسنگی تلف میشوند. آیا گمان میکنید حتی دربارهی یکی از انها در روزنامهها حرف میزنند...
عمو نات با سماجت گفت:
- اما این یکی در نیویورک از گرسنگی میمیرد، در قلب نیویورک.
فلاپس حرفش را قطع کرد:
- بیفایده است. هزاران نمونه در نیویورک ازگرسنگی تلف میشوند. خود من، در نیویورک از گرسنگی تلف شدهام. این برای هیچکس جالب نیست.
گرین برگ گفت:
- آنها همیشه، در نیویورک، با تلف شدن از گرسنگی شروع میکنند تا روزی که باعث شوند دیگران از گرسنگی تلف شوند.
عمو نات بسیار آهسته گفت:
- اما این یکی، این یکی «به میل و اراده خود» از گرسنگی میمیرد.
سکوت حکمفرما شد. بیدل به ناگهان بیدار شد.
فلاپس جویده جویده گفت:
- چطور، به میل و ارادۀ خود؟
عمو نات گفت:
- همینطور است. او اعتصاب غذا کرده است.
گرین برگ باصدای بم گفت:
- برای چه؟
عمو نات دهانش را باز کرد؛ اما هیچ نگفت و تنها با پشتکار شروع به کاویدن جیبهایش کرد.
- صبر کنید، من آن را گوشه کاغذی یادداشت کردهام. در یک جایی... اینجاست.
با وقار عینکش را به چشم گذاشت.
خواند:
- برای خاطر اعتراض به فقر جهانی. برای این که سرانجام طعم گذشت و فداکاری را به انسانها بچشاند و به آنها راه را نشان بدهد. برای این که در قرن زشت و فاسد ما پژواک بزرگ برادری و همبستگی انسانی را بیدار کند...
کوستللو زیر لب زمزمه کرد :
- «گاندی»، «گاندی نیویورک»، این خبر انعکاس خوبی دارد. این شخص یک سیاهپوست است؟
عمو نات گفت:
- نه، یک سفید پوست.
فلاپس فریاد کشید:
- مهاتمای سفید هارلم!
بیدل با یک جست بلند شد. گرین برگ کلاهش را به دست گرفت و با صدای نکرهاش فریاد کشید:
- برویم؟
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در تولیپ - قسمت آخر مطالعه نمایید.