دختر خانم دنبالش دوید و در حالی که روپوش آهارزادهاش خش و خش صدا میکرد بانگ زد:
- این کار شما معنی ندارد... شما دارید مقررات ما را نقض میکنید... من حالا دربان را صدا میکنم... به کلانتری تلفن میکنم...
مچتنی با سرسختی کریدور را طی کرد. او راه را نشناخت چون کلینیک از داخلی به کلی تغییر کرده بود: همه چیز زیر نور چراغهای روز برق میزد و میدرخشید و کف پوشهای پلاستیکی صدای قدمها را محو میکرد. همه چیز تغییر نقشه داده بود و اطاقها به شیوه جدیدی قرار گرفته بود. در این کلینیک نوسازی شده و انگار آهارزده مچتنی هیچ چیز را نمیشناخت و میتوان گفت غریزهاش به جای هوش و حواس او را به دری رساند که روی آن پلاک آبی رنگ، با این نوشته دیده میشد: «آکادمیسین و.آ. پرئوبراژنسکی، سرپرست علمی»
در هم تغییر کرده و ناشناس بود. ولی مچتنی آن را باز کرد و با تعجب ایستاد. «پناهگاه» در این کلینیک تغییر شکل یافته انگار به عنوان یک ناحیه حفاظت شده باقی مانده بود. اینجا هیچ چیز عوض نشده بود. میز تحریری که پایههای آن شبیه به پنجههای شیر بود و گلهایی که روی رف پنجره قرار داشت و بوفه شیشهای که از پشت شیشههای آن لوازم و ابزار فلزی برق میزدند همچنان حفظ شده بود. بو هم همان بو بود- بوی قهوه و توتون مرغوب. نقاشیهای آبرنگ هم روی دیوارها دیده میشد. اما رنگشان برگشته بود: زرد شده بود.
صاحب اطاق کار سر میز کوچکی که رومیزی کوچکی روی آن انداخته بودند نشسته بود و ظاهرا مشغول صرف صبحانه بود. دختر خانم آهار زده خودش را جلو انداخت، به طرف او دوید و گفت:
- ویتالی آرکادی یویچ، من تقصیری ندارم... من بهش راجع به مقرراتمان گفته بودم. او خودش...
ضمن این هجوم غیرمترقبه، حتی گیلاسی که تخم مرغ نیمه تمام در آن قرار داشت از دست پروفسور روی میز افتاد. در چهرهاش حالت انزجار به وجود آمد ولی خشمش بلافاصله جای خود را به تعجب و سرانجام به شادی و مسرت داد. لحظهای بعد صدای بم صاحب اطاق کار به گوش رسید و دکتر گفت:
- به، به، به، کی آمد؟ ... قهرمان اودر... صبر کنید، صبر کنید، فامیلتان چی بود؟
- مچتنی
- بله، بله، همان مچتنی. رومئو این طور نیست؟... رومئوی بیژولیت...
پیرمرد با شتاب از پشت میز برخاست، دستمال سفره را از زیر یقهاش درآورد و بشقاب را روی میز از خودش دور کرد و خطاب به پرستار گفت:
- کالیا، سر و صدا راه نیاندازد. کار بیفایدهای است. سروان مچتنی به هر حال گوش به حرفهای ما نخواهد داد. از آن آدمها نیست. اولین کسی بود که از روی اودر روی خاک آلمان پرید... شما هم بفرمایید... بفرمایید سر پستتان...
- ولی ویتالی آرکادی یویچ آخر مقررات ما...
- از من داشته باشید: مقررات برای آدم وضع میشود نه انسان برای مقررات. من و سروان هرگز طبق مقررات زندگی نکردهایم. مگر این طور نیست؟- و بعد به طور جدی به دختر خانم گفت: - بروید.
و موقعی که دختر خانم آهارزده با استفهام شانههایش را بالا و پایین انداخت و پشت در ناپدید شد، پیرمرد مچتنی را در آغوش کشید.
- خیلی خوب، بنشینید.
او به یکی از مبلهای کهنهای که جلوی میز تحریر قرار داشتند اشاره کرد و خودش روی مبل مشابهی که روبروی آن قرار داشت نشست. بعد گفت:
- خوب، چشمتان چطوره؟... اوه وضعش خیلی خوبه... خوب،چه ناراحتی شما را پیش من آورد؟
- هیچ ناراحتی ندارم، ویتالی آرکادی یویچ.
مچتنی دسته گل سنگین را روی میز گذاشت.
- پس چه چیزی شما را به «پناهگاه» من آورد؟ اکنون رسیدن به اینجا کار سادهای نیست. خیلی خوب، تعریف کنید کی هستید، چکاره شدید، کجایید؟
در این اطاق کار عجیب به طوری که به نظر میرسید زندگی کنسروه شده بود. تازه، صاحب اطاق کار هم در نظر اول تغییر نکرده بود. همان دسته موی سفید از زیر کلاه روی پیشانیش ریخته بود. ولی حالا دیگر کلاهش مشکی بود و نشان میداد که پروفسور عضو آکادمی است. ریش و سبیلش تقریبا به کلی سفید شده بود و با در نظر گرفتن این که بالای بینی پهنش عینکی سوار بود، بیش از هر وقت دیگر میخائیل ایوانوویچ کالینین را به یاد میاورد. ولی موقعی که مچتنی به او نزدیک شد و از نزدیک به صورتش نگاه کرد متوجه شد که پیرمرد انگار آب بدنش رفته بود: دستهایش با انگشتهای بلند خاص جراحان انگار با مشمع پوشانده شده بود. رگهای آبی رنگ دستهایش بالا زده بود و صورتش پوشیده از شبکهای از چینهای ریز که از دور دیده نمیشد شده بود. گردن و پلکهایش را چینهای عمیقی نظیر چینهایی که لاکپشت دارد پوشانده بود.
بله زمان از بغل این شخص هم رد نشده بود. فقط چشمهایش در زیر این ابروهای سفید برق زنده و رنگ آبی خود را از دست نداده بود.
پروفسور گفت: - خیلی خوب، مچتنی، تعریف کنید بالاخره چه چیزی شما را پیش من آورد؟ به اصطلاح چه خدمتی میتوانم به شما بکنم؟ متاسفانه این روزها هیچکس بدون کار واجب نزد کسی نمیرود.
مچتنی شماره روزنامه «ایزوستیا» را که درست و حسابی ساییده شده بود از جیبش درآورد و آن را به طرف هم صحبتش دراز کرده مقاله را نشانش داد.
پیرمرد شروع به خواندن کرد و به نسبت خواندن چینهای صورت رنگ پریدهاش انگار تدریجا صافتر میشد.
- پس اینطور، پس اینطور... آفرین دختر! به طوری که هنرپیشهها میگویند «از فورم خودش در نیآمده»
- فکر میکنید خودش باشد؟
- مگر شما نمیدانید؟ ... پس شما آن وقتها پیدایش نکردید؟... حالا میفهمم که خاطرات و سپاسگزاری نبود که شما را پیش من آورد.
- راستش را بخواهید همینطوره..
پیرمرد یک بار دیگر متن فرمان و مقاله را خواند و گفت:
- من فکر میکنم خودش باشد.
- من هم همینطور فکر میکنم.
- پس رومئو میرود که ژولیت خودش را پیدا کند؟
- نه، دارم میروم به گاگری، برای استراحت.
پیرمرد که انگار یک مرتبه سرد شده بود با یأس گفت:
- پس اینطور... پس خوش باشید و خوب استراحت کنید.
بعد پرسید: - پس چرا پیش من آمدید؟... در ضمن خواستم بپرسم. شما متأهل هستید؟
- نه ... یعنی بله. یعنی تقریبا نه.
- پس تقریبا نه. پس حالا بعد از این قصد دارید چه کار کنید؟- پیرمرد روزنامه لوله شده را چند بار به کف دستش زد و افزود: - قصد دارید دنبال همین آنا آلکسی یونا بگردید؟
مچتنی جوابی پیدا نکرد. او تا به حال به این مسئله فکر نکرده بود. ولی با اطمینان گفت:
- دنبالش میگردم.
انگار در خصوص موضوعی که قبلا تصمیمش را گرفته بود حرف میزد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت سی و هفتم مطالعه نمایید.