- دختر خیلی جالبی بود. طبیب پرئوبراژنسکی توی زندگی خودش آدمهای زیادی دیده! دیده و فراموش کرده. ولی این ژولیت شما را با سه تا خط گروهبانی که روی سردوشیهایش بود خوب به یاد دارم. چه مبارزهای برای این چشمتان میکرد!... راستش را بگویم وقتی بار اول چشمتان را از هر لحاظ معاینه کردیم به نظرم رسید که چشمتان اصلا به درد نمیخورد. نظرم درست مثل آن همکارم از شهر لووف بود... عمل کردن شما به معنی مبارزه طلبی با او بود. در حالی که او در خانه خودش یک کوکب قدر اول بود. آیا بدون ایمان به پیروزی میتوان عرض اندام کرد؟ وانگهی با اطمینان به این که عمل جراحی تقریبا بیفایده است.
همه روپوشهای سفید دور و برم دسته جمعی میگفتند: نکنید، صرفنظر کنید، آخر عملهای جراحی موفق شما را کسی نمیشمرد در حالی که عدم موفقیتتان را آنقدر بزرگ می کنند که به حیثیت شما لطمه میخورد. خلاصه یک روز که آن دختر خانم به زور وارد «پناهگاهم» شد این موضوع را همینطور برای او تشریح کردم. دوستانه خلاصه گفتم که نمیتوانم حق ندارم آبروی مسکو را در مقابل لووف بریزم. ولی دختر گوشش بدهکار نبود و به دلایل من گوش نمیداد. هی گفت: خیلی خوب، سعی کنید، امتحان کنید، شما نمیدانید چه جور مردیست، برای او حیف نیست آدم فداکاری کند! نشسته بود، اشک میریخت و از خلال اشک با ناراحتی و عصبانیت به من نگاه میکرد: به این معنی که نکند شما که شخص معروفی هستید ترسو هستید؟ پس میترسید؟ بله؟ میترسید... مگر کسی جرئت میکرد همچنین حرفهایی به من بزند؟
مچتنی با دقت گوش میداد. آنیوتا، آنیوتایی که او تقریبا فراموشش کرده بود، از گذشته نزد او برمیگشت و انگار زندگی خود را در جوار او ادامه میداد. به خاطر آوردن او، شناختن پارهای از جزئیات زندگیش و اخلاقش فوقالعاده مسرت بخش بود. در آن میان پیر مرد سیگاری با مشتوک دراز از جعبه درآورد و چند بار سیگار را به در جعبه زد، قسمتی را که پر از توتون بود لای انگشتانش غلتاند و وقتی فندک طلایی را که روی آن نوشتهای یادگاری حک شده بود. به سیگار نزدیک کرد دستش میلرزید.
- همینطور به من گفت: «ترسو!» اینجا بود که پاک ناراحت شدم. حالا وقتی به یاد این موضوع میافتم شرمنده میشوم. خلاصه تصمیم گرفتم حمله متقابل بکنم. گفتم تو همین حالا گفتی که آدم حیفش نمیآید برای او فداکاری کند. جواب داد: بله،حیف نیست. چشمهای سبزش هم یک راست به چشمهای من دوخته شده بود. بعد تکرار کرد: به هیچ وجه صحبت بر سر زندگی اوست. همین جا بود که ازش پرسیدم: اگر برای این کار لازم شد چشم زندهی تو را به او پیوند بدهیم، چشمت را میدهی؟ و او بدون این که فکر کند گفت: بردارید همین حالا بردارید. زودتر. اعتراف میکنم، سروان، که وقتی این جوابش را شنیدم خجالت کشیدم. خودم را همان فرمانداری از اثر نکراسوف به اسم «زنهای روس» حس کردم که این همه شاهزاده خانم تروبتسکایا را با توصیف کابوس راههای تبعید که آزار میداد و من هم مثل آن فرماندار داد زدم: عملش میکنم!... بله، آن روز اینطور شد، نمیدانستید؟ پس بدانید...
زندگی در انستیتو جریان عادی خودش را طی میکرد. تلفن زنگ میزد ولی پیرمرد گوشی را بر نمیداشت. مرد موقری با روپوش سفید بدون این که در بزند وارد اطاق کار پروفسور شد. پروفسور با شدت گفت: نمیبینید که مشغول هستم؟ در آن میان خودش تمام مراسم درست کردن قهوه را که برای مچتنی آشنا بود تکرار کرد. آب را جوشاند و درون قهوه جوش قهوه ریخت و بالای سر قهوه جوش حکاکی شده مشغول سحر و جادو شد و بعد دو فنجان کوچک قهوه خوری را پر کرد. بعد گفت:
- مثل همین حالا یادمه: گفت، چشم مرا بردارید. همین حالا! یادم هست که صورتش هم در آن لحظه چه حالتی داشت: چشمهایش پر از اشک بود و نگاهش عصبانی، در چشمهایش اثر امید و تقاضا و ناراحتی دیده میشد... بر شیطان لعنت. عین احساساتی که شکسپیر وصف کرده!
- صورتش چه شکلی بود... آنیوتا را میگویم؟
- یعنی چه، چه شکلی بود؟ مگر فراموش کردهاید؟
- من او را ندیده بودم.
- ندیده بودید؟ ... نمیفهمم.
- یعنی دیده بودم. البته آنجا، در جبهه اما توجهی بهش نمیکردم.
- اوه بله. شما بعد از این که ناپدید شد بینا شدید!
- خوب، چه شکلی بود؟
- هیچ چیز خاصی نداشت. صورت سادهای داشت، خیلی روسی، گرد و پر از کک و مک. کک و مکها مخصوصا بالای بینیاش زیاد بود. موهایش مثل این که کمی خرمایی و کوتاه بود. مثل پسربچهها. به هیچ وجه هم شبیه ژولیت نبود. بیشتر به تام سایر مارک نواین شباهت داشت با لباس نظامی. آن وقتها که در جبهه بودید این موضوع به چشمتان نخورده بود؟ یادتان نیست؟
- یادم نیست. صورتش را به یاد ندارم.
- صبر کنید مچتنی، وقتی غیبش زد من سعی کردم او را از وی تصورات ذهنیام نقاشی کنم. شاید هم نقاشیهایی باقی مانده باشد. ولی خوب در نیامده آخر من دورنما میکشم.
پروفسور در حالی که مثل پیرمردها آخ و اوخ میکرد کنار یکی از کشوهای میز تحریرش زانو زد. پوشهای درآورد و بعد از مدتی جستجو چند تصویر جلوی مچتنی گذاشت. یکی در زد و پروفسور با قیافه مهیبی بانگ زد:
- گرفتارم.
یک مرد موقر و مسن، با این حال در را باز کرد و گفت:
- ویتالی آرکادی یویچ،من اینجا...
پیرمرد با صدای گرفتهای نهیب زد:
- بعدا بعدا .. یک دقیقه راحتم نمیگذارند.. مچتنی، همان طوری که میبینید خوب در نیامده، چند تا تصویره و همه شان با هم تفاوت دارند.
در واقع از روی کاغذ چهرههای دخترانه گوناگونی به مچتنی نگاه میکردند. فقط یک دسته مو که از پشت کلاه پزشکی درآمده بود در همهی تصویرها شباهت داشت.
- هیچکدامش شباهت ندارد. از ذهنم رفت... نتوانستم پیدایش کنم. در حالی که خیلی، خیلی دلم میخواست عکسش را برای یادگاری بکشم و نگهدارم. ولی نشد... صورتهایی هست که آنها را نمیشود کشید. یک چیز ساده، سروان عزیزم، هیچ وقت ساده نیست. شما هیچ به این چیزها فکر کردهاید؟
مچتنی یک بار دیگر طرحها را تماشا کرد. با تعجب. سابقا که صورت آنیوتا را برای خودش مجسم میکرد دختر به نظرش قشنگ میامد، باریک اندام و ظریف، همانطوری که ژولیت میبایست باشد. ولی از قسمتهای جداگانهای که روی کاغذ آمده بود در واقع چیزی شبیه به یک پسر بچه شیطان مجسم میشد.
پیرمرد دوباره به طرف قفسه کتاب رفت و مثل سابق جلدهای قطور را کنار زد، یک تنگ بلور نقش دار کوچک و دو تا گیلاس انگشتانه مانند از پشت کتابها درآورد و گفت:
- بیایید، برادر مچتنی، به سلامتی، آنیوتای خودما بخوریم. سلامتی و سعادتش را هر جا که باشد برایش آرزو کنیم.
هر دو مشروب را خوردند. مچتنی بارانیاش را برداشت و در حالی که با احتیاط دست سرد و لاغر پیرمرد را میفشرد تعجب کرد که دستش چقدر قوی بود.
- پس دنبالش میگردید، مچتنی؟
- میگردم، میروم به ییلاق و شروع به جستجو میکنم.
- خیلی خوب. اگر پیدایش کردید سلام مرا بهش برسانید و حتما به من اطلاع بدهید که کجاست و آدرسش را حتما به من اطلاع بدهید.
و موقعی که مچتنی به طرف در راه افتاد این جمله پیرمرد را شنید:
- من هم این آنیوتای شما را دوست داشتم. ولی اینطور شد... خیلی خوب، بروید، بروید...
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت سی و هشتم مطالعه نمایید.