در آن میان میدان غرق در برق آلات موسیقی ارکستر جمعی بزرگ شد.
مچتنی پرسید: - آنیوتا، چی شده؟ چه خبره؟
- استالین و رهبران دیگر دارند از تریبون پایین میایند و نمیدانم میخواهند بروند...
و در همین موقع مچتنی صدای شاد و خیلی آشنایی شنید که بانگ زد:
- والودیا (مصغر اسم ولادیمیر (م.).)!
مچتنی یکه خورد.
- ولادیمیر مچتنی؟ ولادیمیر اونوفری یویچ؟
مچتنی فریاد زد: - اسلاوا، (مصغر اسم استانیسلاو (م.).) تویی، اسلاوا ورونف خودت هستی؟ سر و کلهات از کجا پیدا شد، شیطان خط خطی؟
- از همانجایی که خودت آمدی، از بیمارستان... زخمی شده بودم. تو چته؟ چرا کلهات را بستهاند؟
- چشمم. یک چشمم را داغان کردند. ان یکی هم کی میداند، شاید سالم مانده باشد. تو چی؟
- پایم برادر، پایم. کاسه زانوم. قول دادهاند درستش کنند و سه ماه است که دارند تعمیرش میکنند... من هم تو را با این که سرت باند پیچی شده فوری شناختم. نگاه کردم و دیدم والودکا مچتنی با یک سر گروهبان بسیار جذاب ایستاده... تو مرا ندیدی؟
- من فعلا، اسلاواجان، چیزی ندارم که با هاش نگاه کنم.
- آره، راست میگویی، میفهمم. ولی تو برادر، بدون چشم هم دختر همراه خوشگلی انتخاب کردهای. نمیخواهی معرفیمان کنی؟
مچتنی با خوشحالی گفت:
- استانیسلاو ورونف هم دوره ی من در انستیتو.
با این حال مچتنی از همان لحظهی اول تعجب کرد که آنیوتا جواب او را با خوشحالی نداد بلکه با لحن سردی به طور خیلی رسمی نظامی خودش را به سرگرد معرفی کرد:
- گروهبان یکم آنا لیخوبابا.
وررونف فریاد زد:
- چطور؟ چطور؟
- همان که شنیدید، رفیق سرگرد.
- عجب فامیلی! ببین والودیا تو نمیترسی با خانم همراهی که همچین فامیلی دارد راه بروی؟
مچتنی صدای خفیف چوب زیر بغل ورونف را میشنید و برای خودش مجسم میکرد که سرگرد چگونه با چوب زیر بغل و عصایش راه میرفت.
مثل همیشه که دو دوست قدیمی به هم رسیده باشند صحبت طبق رسم معمول همدورهای ها بدین ترتیب جریان داشت: «یادت هست؟»، «میدانی چه شده؟» «آن یکی حالا آنجاست» و «فلانی ازدواج کرده». در ضمن هیچکدام فرصت جواب دادن را به دیگری نمیدادند، نامهای خانوادگی و حقایق و وقایع یکی پس از دیگری به روی صحنه میآمدند:
و ناگهان سرگرد پرسید:
- والودکا، حالا و احوال ناتاشا و ووکا چطوره؟... حالا چند سال دارد؟ پنج سالیش میشود؟ حتما حسابی بزرگ شده، واسه خودش یک پا مرد شده؟
مچتنی احساس کرد که آنیوتا سر تا پا گوش شد ولی اهمیتی نداد، او بدون این که به این سوال پاسخ بدهد با عجله گفت:
- ... لیوشکا کاپوستین یادت هست؟ کنار رود ویسلا دیدمش فرمانده گردان خدمات فرودگاهی شده. در لشگر آلکساندر پاکریشکین. سرگرد سرویس فنی است. هیکلی برای خودش به هم زده. چاق شده، حتی تک زبانی حرف میزند که باوقارتر جلوه کند.
معلوم بود که دارد صحبت را به جای دیگر میکشاند.
سرگرد که متوجه مانور مچتنی نشده بود گفت:
- خوب از ناتاشا حرفی نزدی، از ناتاشا، میدانی، من هم تا سال چهارم پاک باختهاش بودم... شما طی تمام جنگ همدیگر را ندیدید؟
- دیدیم... یک دفعه.
مچتنی با احتیاط سقلمهای به سرگرد زد ولی کارش تمیز از آب در نیامد. اما مچتنی به این موضوع توجه نکرد. سرگرد با عجله گفت:
- منظورتان را فهمیدم. از این به بعد به گوشم.
و بلافاصله با شتاب و عجله شروع به تعریف کردن آن کرد که در چه نقاطی جنگ کرده، چند بار و در چه نقاطی زخمی شده و در کدام بیمارستانهای نظامی بستری بوده و در کدام یک از آن ها پرستارهای مامانی خدمت میکنند و این که کاسهی زانو چه چیز چرندیست، بر شیطان لعنت...
آنیوتا مثل همیشه ارام و با قدمهای هماهنگ و موزون که میرفت، فقط به مچتنی اجازه نداد که زیر دستش را بگیرد بلکه او مثل سابق در موقع گردشها راهنمایی میکرد. سروان که کاملا اسیر خاطرات و تبادل افکار با همدورهای خود بود متوجه این موضوع نشد. حتی به سکوت و کم حرفیش نیز توجه نکرد. البته همه این چیزها را می شد خیلی ساده توجیه کرد: یک چنین روزی و این همه مشهودات و آنیوتا مجبور بود این همه حرف بزند...
سرگرد پرسید: - خوب، بعد از این چطور میخواهی زندگی کنی؟
- از ارتش که مرخص شدم برمیگردم به انستیتو. فکر میکنم قبولم کنند. اخر من و تو از سال آخر به جبهه رفتیم. تو میخواهی چه کارکنی؟
- خودم هم نمیدانم. شاید بروم به انستیتوی هواپیمایی. اخر من حالا صاحب تخصص شدهام. خلبان درجه یک شکاری هستم. فکر میکنم انستیتوی هواپیمایی را تمام کنم و شاید برای خودم ادمی بشوم. فکر میکنی نه؟ خیلی هم راحت است. خلبان ماهر شکاری جنگ دوم جهانی. فقط این پام، این کاسهی زانوم، خدا لعنتش کند. نمیدانم خوب میشود یا نه؟...
انها در خیابان گورکی با هم تودیع کردند. سرگرد با حالی خوش به طرف مترو لنگید و آنیوتا مچتنی را به طرف کتابخانه لنین که اتومبیل بیمارستان می بایست در انجا منتظرشان بشود برد.
مچتنی گفت:
- تو چرا مدام ساکتی؟ با وراجی مان خستهات کردیم؟ دلت تنگ شد؟ ... از اسلاوکا خوشت نیامد؟
- نه، چرا، آدم جذاب و شادیه.
- خسته شدهای؟ شاید زیر باران سرما خوردی؟
- نه، همه چیز عادیست. همانطوری که شما دوست دارید بگویید.
مچتنی که تحت تاثیر وقایع روز قرار داشت متوجه این ضمیر «شما» هم نشد. او هنوز هم تحت تأثیر رژه بود، صدای ارکسترها و صدای قدم های واحدهایی که در حال عبور بودند، صدای بلند زنجیرهای تانکها و کف زدنهایی که تریبونها با ان از رهبران حزب و سرداران نامی استقبال میکردند و صدای خاص افتادن چوبههای پرچمها و اشتاندارتهای دشمن روی سنگ در گوشش میپیچید.
وقتی که به بیمارستان برگشت راجع به همه ی این چیزها با هم اطاقیهایش صحبت کرد و مدام بدون این که خسته بشود به تعریف وقایع میپرداخت.
شنوندگان جای خود را به همدیگر میدادند و شنوندگان جدید و جدیدی میآمدند و او دوباره مشغول تعریف کردن می شد. ناگهان بوی قهوه و سیگار «کنتس فلور» در فضا پیچید. از قرار معلوم پروفسور به اطاق آمد. او هم مچتنی را مجبور کرد که همه چیز تعریف کند و بعد گفت:
- قهرمان، وقتی خواستید بخوابید داروی خواب آور بخورید. خوب بخوابید و خستگیتان را در کنید. فردا باندتان را باز میکنم. از فردا اگر پرئوبراژنسکی پیر چیزی سرش می شود همه جا را خواهید دید.
- فردا؟ جدا فردا؟
- بله، همین فردا. و همان طوری که دوست دارید بگویید- سر ساعت چهار و صفر صفر دقیقه... تهییج نشوید... من باید تهییج بشوم. فردا، من از رود اودر خودم رد میشوم. با این حال میبینید که سر حال و خوشحالم...
مچتنی داروی خواب آور را خورد و در حالت انتظار مسرت بخش خوابش برد. و آن شب خوابهای رنگین خوبی دید که قهرمان اصلی همه ی آنها آنیوتا بود.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت سی ام مطالعه نمایید.